نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
در
حصول گنج دنيا از بلا ايمن مباش
نقش روي درهمش جز پيچ تاب مار نيست
از هوا برپاست (بيدل) خانه وهم حباب
در
لباس هستي ما جز نفس يکتار نيست
دل فريبت ميدهد مخموري و مستي کجاست
در
بغل تا چند خواهي داشت مبنائي که نيست
نتوان با همه وحشت زسر درد گذشت
فال اشکي که زند آبله
در
پاي من است
پنبه نه
در
گوش و واکش بي خلل
خانه آسودگي قفلش کريست
مرد را
در
خلق منصف زيستن
بر سپهر اوج غرت محوريست
چو دل روشن شود هستي غبار است
نفس
در
خانه آئينه رسواست
دارم زنفس ناله که جلاد من اينست
در
وحشتم از عمر که صياد من اينست
هم صحبت بخت سيه از فکر بلندم
در
باغ هوس سايه شمشاد من اينست
هر ناله برنگ دگرم ميبرد از خويش
در
مکتب غم سيلي استاد من اينست
راحت شيشه
در
آغوش شکست است اينجا
صدف گوهر ما زخم طرب زاي دل است
بحر بر موج گهر حکم رواني ميکرد
گفت معذور که
در
دامن من پاي دل است
درد مشکل که ازين دايره بيرون تازد
آنچه
در
پاي شکست آمده ميناي دل است
(بيدل) از گرد هوس
در
قفس ياس مباش
زنگ آئينه ات افسون تمناي دل است
توان زساده دلي گشت نسخه تحقيق
که خوب و زشت جهان
در
کنار آينه است
صفاي دل طلبي ديده
در
خم مژه گير
نمد زگرد کدورت حصار آينه است
زنقش هاي بد و نيک اين جهان (بيدل)
دلي که صاف شود
در
شمار آينه است
بياض ديده يعقوب نااميدي نيست
در
انتظار بهي داغ ما نمکسود است
هيچکس واقف نشد از ختم کار رفتگان
در
پي اين کاروان هم آتشي افتاده است
دل بناداني مده (بيدل) که
در
ملک يقين
تخته مشق خيال است آينه تا ساده است
در
پيچ و تاب گيسو تا شانه را عروسيست
سير سواد زنجير ديوانه را عروسيست
بازار وهم گرم است از جنس بي شعوري
در
بزم خوابناکان افسانه را عروسيست
از لطف سرفرازان شادند زيردستان
در
خنده صراحي پيمانه را عروسيست
زان ناله ئي که زنجير
در
پاي شوق دارد
فرزانه را ندامت ديوانه را عروسيست
در
سينه بيخيالت رقص نفس محال است
تا شمع جلوه دارد پروانه را عروسيست
در
تکلم از ندامت هيچکس آسوده نيست
جنبش لب يکقلم جز دست بر هم سوده نيست
پاس ناموس سخن
در
بي زباني روشن است
هيچ مضموني درين صورت نفس فرسوده نيست
در
تماشائيکه بايد صد مژه بالا شکست
خواب غفلت چون نگه ما را بچشم ما شکست
درخم زلف چسان فرياد دل گردد بلند
اين شبستان سرمه دانها
در
گلوي ما شکست
کي غبار خاطر هر آسيا خواهد شدن
تخم ما چون آبله
در
زير پا خواهد شکست
نقش چندين جلوه
در
جمعيت دل بسته اند
بيخبر آئينه مشکن رنگها خواهد شکست
ما جنون آواره گان آشفتگي سر منزليم
در
خم دامان زلفي گرد ما خواهد شکست
کو دماغ جستجوهاي کنار نيستي
موج ما هم
در
دل بحر بقا خواهد شکست
در
جنونم موي سر سامان راحت چيده است
سايه بيدي سراپاي مرا پوشيده است
تا گل محرومي از گلزار وصلت چيده است
همچو شمع کشته
در
چشمم نگه خوابيده است
همچنان کز شير باشد پرورش اطفال را
شعله ها
در
پنبه داغ دلم پروردن است
اشک مجنونم زبان درد من فهميدني است
در
چکيدنها مژه تا دامنم يک شيون است
در
خموشي يکقلم آوازه جمعيت است
غنچه را پاس نفس شيرازه جمعيت است
لذت آسودگي آشفتگان دانند و بس
زلف را هر حلقه
در
خميازه جمعيت است
خاکساريهاي (بيدل)
در
پريشان مشربي
شاهد آشفتگي را غازه جمعيت است
ضبط بيباکيست
در
کيش جنون ترک ادب
بي گريبان دست من پاي برون از دامن است
در
خيال آباد راحت آگهي نامحرم است
جلوه ننمايد بهشت آنجا که جنس آدم است
پادشاهي
در
طلسم سير چشمي بسته اند
کاسه چشم کدا گر پر شود جام جم است
در
بناي حيرت از حسن تو ميبينم خلل
خانه آئينه هم برپا بديوار نم است
نامداريها گرفتاريست
در
دام بلا
(بيدل) انگشت شهانرا طوق گردن خاتم است
دارد جهان اقبال ادبار
در
مقابل
بر خودسري مچينيد هر جا سريست پائيست
آواره خيالات دل بر چه بندد آخر
گر عشق بي نياز است
در
حسن بيوفائيست
زين ورطه خجالت آسان نميتوان رست
چون شمع زندگي را
در
هر عرق شنائيست
در
خورد سخت جاني بايد غم جهان خورد
ترکيب وسع طاقت معجون اشتهائيست
گوش تظلم دل زين انجمن که دارد
در
گرد موي چيني فرياد سرمه سائيست
گلزار بي بريها وارستگي بهار است
در
سرنگوني بيد هر برک پشت بائيست
يکديده تر بيش نداريم چو شبنم
در
قافله ما همه ميناي گلابست
پروانه کامل ادب پاي چراغيم
در
کشور ما بال و پر ريخته با بست
بي مغز بود دانه کشت امل دهر
در
رشته موج ار گهري هست حبابست
عبرتگه امکان نبود جاي اقامت
در
ديده نگه را همه دم پا برکابست
در
عشق بمعموري دل غره مباشيد
هر جا قدم سيل رسيده است خرابست
چون جوهر آئينه زحيرت همه خشکيم
هر چند رگ و ريشه ما
در
دل آبست
در
سيرگاه امر تحير مقدم است
آئينه شخص و صورت اين شخص مبهم است
زين بار انفعال که
در
نام زندگيست
(بيدل) نگينم آبله دوش خاتم است
در
طپش آباد دهر حيرت دل لنگر است
مرکز دور محيط آب رخ گوهر است
رشته ساز اميد
در
گره عجز سوخت
شوق چه شوخي کند ناله نفس پرور است
بحث عدورامده جز بتغافل جواب
زانکه حديث درشت
در
خور گوش کراست
روي که دارد عرق ديده سرشک آشناست
زلف که
در
تاب رفت نسخه دل ابتر است
(بيدل) ازين انجمن سرخوش
در
ديم و بس
بزم چو باشد شراب آبله اش ساغر است
کشتي تدبير ما طوفاني حکم قضاست
جز دم تسليم اينجا لنگري
در
کار نيست
ميبرد چون گردباد از خويش سرگردانيم
سرخوش دشت جنون را ساغري
در
کار نيست
خويش را از ديده خود بين خود پوشيدن است
احتياط ما براي ديگري
در
کار نيست
جوش خون نازک دلانرا پوست بر تن ميدرد
از ضعيفي بررگ گل نشتري
در
کار نيست
استقامت بس بود ارباب همت را کمال
بهر تيغ کوه (بيدل) جوهري
در
کار نيست
در
طلبت شب چه جنونها گذشت
کز سر شمع آبله پا گذشت
(بيدل) ازين مايه که جز باد نيست
عمر
در
انديشه سودا گذشت
در
گلستانيکه دلرا با اشاراتش سريست
سبزه گر گل ميکند ابروي ناز دلبريست
ذوق پيدائي قيامت صنعت است آگاه باش
در
کمين خودنمائيها پري مينا گريست
گلفروش است ازبهار لاله زار اين چمن
آتش داغيکه
در
پيراهنش خاکستريست
انفعال گمرهي
در
اعتراف عجز نيست
خامه تسليم ما را خط کشيدن مسطريست
صورت انگشت زنهاريم و قدي ميکشيم
در
بلنديهاي ناخن گردن ما را سريست
در
شگست رنگ يکسر ذوق راحت خفته است
شمع ما سر تا قدم سامان بالين پريست
حرص تا باقيست بايد غوطه
در
حرمان زدن
از توقع گر تواني چشم بستن گوهريست
يک دو دم
در
گوشه بي مدعائي واکشيد
صافي آئينه بيمار نفس را بستريست
نيستم نوميد رحمت گر دوتايم کرد چرخ
حلقه ام اما همان
در
پيش چشم من دريست
(بيدل) از اقبال ترک مدعا غافل مباش
در
شکست آرزوها نااميدي لشکريست
گاه گاهي ذوق همچشميست ما را با حباب
در
سر ما نيز پنداري هوا افتاده است
از طلسم ما که تمثال حبابي بيش نيست
عقده ها
در
رشته موج بقا افتاده است
در
گلشن هوس که سراغ گليش نيست
گر ياس نوحه سر نکند بلبلش نيست
در
ندامت گل مقصود ببر نزديک است
دامني هست بدستيکه بسر نزديک است
در
وادي ئي که قدرت عجزم کمال داشت
باليدگي چو آبله ام پايمال داشت
اکنون علاج شبه هستي که ميکند
در
سنگ نيز آئينه ما مثال داشت
در
وصلم و سيرم بگريبان خيال است
چون آينه پرواز نگاهم ته بال است
از بيخبري چند کني فخر لباسي
پشميست که بر دوش تو
در
کسوت شال است
بر جلوه اسباب توهم نفروشي
ديوار و
در
خانه خورشيد خيال است
برافشان بر هوس دامان و بگذر
که
در
جيب نفس نقد نثاريست
هم از بست و کشاد چشم
در
ياب
که اجزاي جهان ليل و نهاريست
فريب عجز مخور از پر شکسته رنگ
که
در
گرفتن پرواز چنگل باز است
دل از غبار نفس زخم خفته
در
نمک است
زموج پيرهن اين محيط پرخسک است
فلک شکوه برا از فروتني مگذر
بلندي سر اين بام بر
در
افتاده است
سرشک آئينه نگذاشت
در
مقابل آه
زبي نمي چقدر چشم ماتر افتاده است
فسانه دل جمع از چه عالم افسون بود
محيط
در
عرق سعي گوهر افتاده است
آن مشت غبارم که بپرواز طپيدن
در
حسرت دامان نسيمم پر و بال است
عالم امکان ندارد از حوادث چاره ئي
در
هجوم گرد سيل آبادي ويرانه است
بي ادب از سوز اشک عاجزان نتوان گذشت
آبله
در
پا اگر بشکست صحرا آتش است
صفحه قبل
1
...
427
428
429
430
431
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن