نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
رازداري
در
حقيقت خون طاقت خوردن است
شيشه ما (بيدل) از پاس صدا خواهد شکست
سخت دشوار است منظور خلايق زيستن
با همه زشتي اگر
در
پيش خود خوبم بس است
گاه غفلت ميفروشم گاه دانش ميخرم
گر بدانم اينکه
در
هر امر مغلوبم بس است
بيرخت
در
چشمه آئينه خاک است آب نيست
چشم مخمل راز شوق پاي بوست خواب نيست
کي تواند آينه عکس ترا
در
دل نهفت
ضبط اين گوهر بچنگ سعي هر گرداب نيست
سايه را آئينه خورشيد بودن مشکلست
خودبخود
در
جلوه باش اينجا کسي را تاب نيست
اي حباب از سادگي دست دعا بالا مکن
در
محيط عشق جز موج خطر محراب نيست
پير عقل از ما بدرد نان مقدم رفته است
در
فشار کوچهاي گندم آدم رفته است
در
طبع جهان حرکت بيخواست خراشيد
آن کيست که انديشه گمارد بسر انگشت
عمريست که
در
رنگ چمن شور شکستيست
کو غنچه که گل گوش فشارد بسر انگشت
شبهه پيمائيست تحقيق خطوط ما و من
کلک صنع اينجا سياهي
در
نمود آورده است
ذوق شهرت دارم اما از نگونيهاي بخت
در
نگين نامم هبوطي بي صعود آورده است
صورت اقبال و ادبار جهان پوشيده نيست
آسمان يک صبح و شامي
در
وجود آورده است
شرم دار از طلب که بر
در
خلق
سيلي ئي هست اگر خوري نان نيست
جز نفس
در
ماتم دل هيچکس دستي نسود
بر چراغ گشته غير از دودهائي برنخاست
جلوه
در
کار است اما جرأت نظاره کو
از بساط عجز ما مژگان عصائي برنخاست
در
زمين آرزو (بيدل) امل ها کاشتيم
ليک غير از حسرت نشو و نمائي برنخاست
نيست غير از سوختن عيد مذلت پيشگان
خار را
در
وصل آتش پيرهن گلناري است
بگذر از فکر خرد (بيدل) که
در
بزم وصال
گردش آنچشم ميگون آفت هشياري است
شوق حيرانم چه ميخواهد که
در
چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نواي سايليست
عقل را
در
ضبط مجنون آب ميگردد نفس
عشق ميخندد که اينجا رفتن از خود محمليست
از هجوم جلوه آخر بر
در
حيرت زديم
حسن چون طوفان کند آئينه گشتن ساحليست
قدر دان بحر گوهر خيز غواص است بس
درد ميداند که
در
هر قطره خونم دليست
دخل
در
کار جهان کم کن که مانند هلال
ميشود از ناخنت آخر نمايان پشت دست
معني اقبال و ادبار جهان فهميد نيست
با وجود گنج
در
دست است عريان پشت دست
در
غبار حاجت استغناي ما محجوب ماند
کف کشودن از نظرها کرد پنهان پشت دست
آرام
در
طريقت ما نيست غيرمرگ
هنگامه گرم ساز نفسها طپيدن است
ما را برنگ شمع
در
عافيت زدن
از چشم خود همين دو سه اشکي چکيدن است
مگذر از وضع ادب تا آبرو حاصل کني
چون بخود پيچد گوهر
در
دل دريا نشست
آرميدن
در
مزاج عاشقان عرض فناست
شعله بيطاقت ما رفت از خود تا نشست
پيکرم افسرد
در
راه اميد از ضعف آه
اين غبار آخر بدرد بي عصائيها نشست
در
کفن باقيست احرام قيامت بستنت
گر تو بنشستي نخواهد فتنه ات از پا نشست
تا جنون نقد بهار عشرتم
در
چنگ داشت
طفل اشکي هم که ميديدم بدامن سنگ داشت
با همه وحشت غبار دامن خاکيم و بس
اشک
در
عرض رواني نيز عذر لنگ داشت
شمع را افروختن
در
داغ دل خواباند و رفت
منت صيقل چه مقدار انفعال زنگ داشت
کو منزل و چه امن که
در
کاروان شوق
آسودگي زآبله پا رميده است
ابروي يار بار تواضع نميکشد
خم
در
بناي تيغ غرور خميده است
ما و اميد
در
گره بي بضاعتي
يکقطره خون دلي که بصد جا چکيده است
تاز آغوش وداعت داغ حيرت چيده است
همچو شمع کشته
در
چشمم نگه خوابيده است
جيب و داماني ندارد کسوت عريانيم
چون گهر اشکم همان
در
چشم خود غلطيده است
وحشتم گل ميکند از جيب اشک بيقرار
صبح
در
آئينه شبنم نفس دزديده است
کو دلي کز هوس آرايش دکانش نيست
در
صفاخانه هر آينه بازاري هست
آتش حسن که
در
دير خيال افتاده است
شمع هم سوخته قشقه و زناري هست
به که
در
پيش لبت عرضي خموشي نبرد
طوطي ئي را که زشکر سرگفتاري هست
عمر
در
ضبط نفس صيد رسائي دارد
تا تواني بگره گير اگر تاري هست
تاب خورشيد جمالش چو نداري (بيدل)
در
خيال خط او سايه ديواري هست
ياد آن عيشيکه از نيرنگ جولان کسي
گرد من
در
پرده چون صبح بهاران رنگ داشت
کامراني ها بلا شد ورنه از بيحاصلي
دست بر هم سوده من دامني
در
چنگ داشت
ترک تمکين جوهر اداراک ما بر باد داد
آتش ما اعتبار آبرو
در
سنگ داشت
منفعل از دعوي نشو و نماي هستيم
ساز من
در
خاک (بيدل) بيش ازين آهنگ داشت
تنگناي شهر تاب شهرت سودا نداشت
گرد ما ديوانگان
در
دامن صحرا شکست
عمرها شد از دعاهاي سحر شرمنده ام
چين آهي داشتم
در
دامن شبها شکست
پيش ازان (بيدل) که هستي آشيان پيرا شود
نام ما بال هوس
در
بيضه عنقا شکست
ما بچندين کاروان حسرت کمين رهبريم
شمع
در
شبگير دود دل عجب تنها گذشت
بي نشاني
در
نشان پر ميزند هشيار باش
گر همه عنقا شوي نتواني از دنيا گذشت
بر غنا زد احتياج خست ابناي دهر
تنگدستي
در
عزيزان ماند ليک از ما گذشت
تا غبار خط بران حسن صفا پيرا نشست
يک جهان اميد
در
خاکستر سودا نشست
حسن
در
جوش عرق خفت از ترددهاي ناز
آب اين گوهر زشوخي بررخ دريا نشست
سربلندي خواهي از وضع ادب غافل مباش
نشه برميخيزد از جوشيکه
در
صهبا نشست
در
دل ما چون شرار کاغذ آتش زده
داغ هم يک لحظه نتوانست بي پروا نشست
حسرت دل را زمينگيري نميگردد علاج
ناله
در
سير است (بيدل) کوه اگر از پا نشست
ياس کن خرمن که
در
کشت اميد زندگي
ريزش يک مشت دندان حاصل صد ساله است
در
محبت پاس ناموس صبوري مشکلست
هر قدر دل واگدازد آبيار ناله است
تيره بختي
در
وطن ايجاد غربت ميکند
گرزچيني مود مدچينش همان بنگاله است
جز شکست رنگ گل چيني ندارد باغ وصل
در
ميان ما و جانان بيخودي دلاله است
باد دامانت غبارم را پريشان کرد و رفت
سرمه ام
در
گوشه چشم عدم آرام داشت
عالمي را صيد الفت کرد رنگ عجز من
در
شکست خويشتن مشت غبارم دام داشت
ياد آن شوقيکه از بي طاقتيهاي طلب
دل طپيدن نيز
در
راهت شمار گام داشت
ناله را روزيکه اوج اعتبار نشه بود
چون جرس (بيدل) بجاي باده دل
در
جام داشت
تا نفس باقيست
در
دل رنگ کلفت مضمر است
آب اين آئينها يکسر کدورت پرور است
فکر آسودن بشور آورده است اين بحر را
در
دل هر قطره جوش آرزوي گوهر است
راز ما صافي دلان پوشيده نتوان يافتن
هر چه دارد خانه آئينه بيرون
در
است
در
طلسم حيرت ما هيچکس را بار نيست
چشم قرباني کمينگاه خيال ديگر است
جهان سرخوش پستي فطرت است
هواهاست
در
هر سرو بام نيست
نکرد زندگيم يکدم از فنا غافل
زخود فراموشي من هميشه
در
ياد است
زهست خويش مزن دم که
در
محيط ادب
حباب را نفس سرد خويش جلاد است
بقيد جسم سبگروح متهم نشود
شرر اگر همه
در
سنگ باشد آزاد است
نجات ميطلبي خامشي گزين (بيدل)
که
در
طريق سلامت خموشي استاد است
تنها نه ذره دقت اظهار داشته است
خورشيد نيز آينه
در
کار داشته است
تنزيه
در
صنايع آثار دهر نيست
اين شيشه گر حقيقت گلکار داشته است
در
شش جهت تنيدن آهنگ حيرتيست
قانون درد دل چقدر تار داشته است
قد دو تاست حلقه چندين سجود ناز
گويا سراغي از
در
دلدار داشته است
ازين قلمرو مجنون کسي نمي جوشد
که نارسيده بفهمت
در
آرزو توي نيست
خروش (کن فيکون)
در
خم ازل ازليست
نواي کس بخرابات هاي وهوي تو نيست
زجوش بحر نواهاست
در
طبيعت موج
من و توئي همه آفاق غير تو بتو نيست
تهمت نام تجرد بمسيحا ستم است
ميخلي
در
دل خود سوزن اگر خواهي داشت
هزار آئينه
در
دل شکست تمکينت
ولي چه سود که تمثال شوق رام تو نيست
تو خود شخص نفسخوئي که با دل نيست پيوندت
کدام افسون زنيرنگ هوس افگند
در
بندت
درين ويرانه عبرت برنگي بي تعلق زي
که خاکت نم نگيرد گر همه
در
آب افگندت
زمينگيري برنگ سايه بايد مغتنم ديدن
چه خواهي ديد اگر
در
خانه خورشيد خوانندت
بمعبديکه خموشان هلاک نام تواند
چو سبحه بر
در
يک حرف صد دهان باز است
تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگير
موج را
در
هر طپش بر وضع گوهر خندهاست
جام آب زندگي تنها بکام خضر نيست
در
گداز آرزو هم جوش درياي بقاست
(بيدل) از مشت غبار ما دل خود جمع کن
شانه اين طره آشفته
در
دست هواست
امتحان کرديم
در
وضع غرور آرام نيست
شعله از گردن کشي سرگشته چندين تب است
دل
در
خم کمند نفس ناله ميکند
ما را گمان که زلف بتان دام داشته است
رشته واري نفس سوخته افروخته ايم
شمع
در
خلوت بيداري دل محرم نيست
خاک فسرده بر سر ناموس اعتبار
گنجيست
در
خيال که ما را خراب داشت
اي خوش آن عهديکه
در
محراب چشم انتظار
اشک ما هم گردشي چون سبحه زها داشت
از فناي ما مشو غافل که اين مشت شرار
چشم زخم نيستي
در
عالم ايجاد داشت
صفحه قبل
1
...
425
426
427
428
429
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن