167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • رحم است بنوميدي حالم که رفيقان
    رفتند بجائيکه در آنجا گذرم نيست
  • آگه نيم از داغ محبت چه توان کرد
    شمعيکه تو افروخته در نظرم نيست
  • از کشمکش خلد و جحيمم نفريبي
    دامان تو در دستم و دست دگرم نيست
  • در عالم عنقا همه عنقا صفتانند
    من هم پي خود ميدوم اما اثرم نيست
  • وهمست که در شش جهتش ريشه دويده است
    سر سبزي اين مزرعه بي برگ کنب نيست
  • در هيچ صفت داد فضولي نتوان داد
    تا دل هوس انشاست جهان جاي طلب نيست
  • بي باده دل از زنگ طبيعت نتوان شست
    افسوس که در آينها آب عنب نيست
  • در بزمگاه عشق هوس را مجال نيست
    تا شعله گرم جلوه شود دود جسته است
  • در خلوتيکه حسن تو دارد غرور ناز
    حيرت ز چشم آينه بيرون نشسته است
  • اضطرابم در گره دارد کف خاکستري
    چون سپند از ناله من سرمه انشاکردنيست
  • ناله در کوچهاي نيستان افتاده ايم
    با همه آزادگيها تنگ ميبايد گذشت
  • برق آفت لمعه در بي ضبطي اسرار داشت
    نعره منصور تا گردن فرازد دار داشت
  • گرد پروازي ز هستي تا عدم پيوسته است
    کاروان ما همين شور جرس در بار داشت
  • چون حباب از نيستي چشمي بهم آورده ايم
    در خرابي خانه ما سايه ديوار داشت
  • تا کشودم چشم گرم احرام از خود رفتنم
    شمع در تحريک مژگان شوخي رفتار داشت
  • با نسيم وصل او آميخت گرد هستيم
    بوي پيراهن عبير طرفه در کار داشت
  • دوش حيرانم خيالت در چه فکر افتاده بود
    از تحير هر بن مويم گريبان زار داشت
  • دانه تاکي بچندين خط ساغر ريشه کرد
    در گداز سبحه ما عالمي زنار داشت
  • چون سحر نقديکه در دامان تست
    گر بيفشاني غباري بيش نيست
  • چند در بند نفس فرسودنت
    محو آن دامي که تاري بيش نيست
  • در قافله بي جرس مقصد تسليم
    بيطاقتي نبض طلب هرزه درائيست
  • کو شور جنوني که اسيران ادب را
    در دام و قفس حسرت يکناله رهائيست
  • فرش در دل باش کزين گوشه الفت
    هر جا روي از آبله پا کف پائيست
  • عجز هم در عالم مشرب دليل عالميست
    پاي خواب آلوده را دامان صحرا جاده است
  • ميتوان در هستي ما ديد عرض نيستي
    شعله بي شغل نشستن نيست تا استاده است
  • در خرابيها بساط خواب نازي چيده ايم
    سايه گل کرد است تا ديوار ما افتاده است
  • بر کمر تا بهله آن ترک نزاکت مست بست
    نازکي در خدمت موي ميانش دست بست
  • بگذر از اميد آگاهي که در صحراي وهم
    چشم ما گرديکه خواهد تا ابد ننشست بست
  • تا بذوق گوهر مقصد توان زد چشمکي
    در محيط آرزو يک حلقه گرداب نيست
  • در شبستان سيه بختي ز بس گم گشته ايم
    سايه ما نيز بار خاطر مهتاب نيست
  • ديدها باز است و اسباب تماشا مغتنم
    ليک در ملک خرد جز جنس غفلت باب نيست
  • شوخي تمثال هستي برنتابد پيکرم
    آنقدر خاکم که در آئينه من آب نيست
  • (بيدل) آن برق نظرها آنچنان در پرده ماند
    غافلان گرم انتظار و محرمان را تاب نيست
  • صاف دل هرگز غبار خويش ننمايد بکس
    آنچه در آئينه روشن نه بيني زنگ اوست
  • سرگشتگان بنقش قدم خط کشيده اند
    در کارگاه شعله جواله داغ نيست
  • در خور وارستگي مسند طراز عزتم
    بال پروازم چو قمري فرش سنجاب من است
  • تا خيالش را ز تاريکي نيفزايد ملال
    در شبستان سويدا شمع داغم روشن است
  • گر غبار خاطر شمعي نباشد در نظر
    ميتوان صد صبح از خاکستر پروانه ريخت
  • ظالم از بيدستگاهي نيست بي تمهيد ظلم
    در حقيقت اره شمشير است چون دندانه ريخت
  • روسياهي ماند هر جا رفت رنگ اعتبار
    در حقيقت حاصل اين آبروها آتش است
  • نشه صهبا نمي ارزد بتشويش خمار
    در گذر امروز از آبي که فردا آتش است
  • ثمر کينه دهد مهر بطبع ظالم
    آتش است آنهمه آبي که نهان در سنگ است
  • دوري دامن وصل است بخود پيچيدن
    غنچه گر واشود از خويش گلش در چنگ است
  • وحشتم در قفس بال و پرافشاني نيست
    ساز پروانه اين بزم شرر آهنگ است
  • الفت فقر از هوس هاي غنايم بازداشت
    خاک اين ويرانه در مغزم هواي بام سوخت
  • داغ سوداي گرفتاري بهشتي ديگر است
    عالمي در بال طاوسم بذوق دام سوخت
  • کاش از اول محرم اسرار مطلب مي شدم
    در مزاج ناله ام سعي اثر بدنام سوخت
  • جشم محروم از نگاهم مجمر ياس است و بس
    داغ بيمغزي مرا در پرده بادام سوخت
  • کرد نوميدي علاج چشم زخم هستيم
    عطسه صبحم سپندي در دماغ شام سوخت
  • سعي آبي از عريق ميريزد اما سود نيست
    چون نفس در سوختنها آتش ما مبهم است
  • گردباد شوقم عمريست در دشت جنون
    خيمه ام چون چرخ بر سرگشتگي استاده است
  • در جگر هر قطره خونم شرار ديگر است
    کرده ام از شعله شوقت چراغان زير پوست
  • ميروم چون آبله مژگان خاري تر کنم
    در رهت تا چند دزدم چشم گريان زير پوست
  • در هواي نشتر مژگان خواب آلوده ئي
    موج خونم شد رگ خواب پريشان زير پوست
  • عاشقان در حسرت ديدار سامان کرده اند
    پرده چشمي که دارد شور طوفان زير پوست
  • بسکه در بزم توام حسرت جنون پيمانه است
    هر کرا رنگي بگردد لغزش مستانه است
  • اهل معني از حوادث مست خواب راحت اند
    شور موج بحر در گوش صدف افسانه است
  • در دماغ هر دو عالم سوختن پر ميزند
    شمع اين ويرانها خاکستر پروانه است
  • گر بخود دستي فشانم فارغ از آرايشم
    همچو گيسوي بتان در آستينم شانه است
  • در خراش زخم عرض رونق دل ديده ام
    چشمه آئينه را جوهر هجوم سنبل است
  • نالها در پرده ساز جنون دزديده ام
    خفته شير بيشه ما را نيستان زير پوست
  • در غبار بيدلان دام نزاکت چيده اند
    کيست دريابد که ليلي پرده دار محمل است
  • ديده تنها کاسه دريوزه ديدار نيست
    از طپش در هر بن مويم هجوم سائل است
  • هيچ موجودي بعرض شوق ناقص جلوه نيست
    ذره هم در رقص موهومي که دارد کامل است
  • ما سبکروحان اسير سادگيهاي دليم
    عکس را در آئينه موج صفا زنجير پاست
  • بيشتر در طبع پيران آشيان دارد امل
    حرص سودا پيشه را قد دو تا زنجير پاست
  • (بيدل) از کيفيت ذوق گرفتاري مپرس
    من سري دزديده ام در هر کجا زنجير پاست
  • جيب هستي چون سحر غارتگر چاک است و بس
    رشته آمال ما بيهوده در بند رفوست
  • بسکه در راهت عرقريز خجالت مرده ايم
    گر ز خاک ما تيمم آب بر دارد وضوست
  • تا بخود جنبد نفس صد رنگ حسرت ميکشم
    در کف انديشه جسم ناتوانم کلک موست
  • فکر نازک گشت (بيدل) مانع آسايشم
    در بساط ديده اينجا دور باش خواب موست
  • بعد مرگم شام نوميدي سحر آورده است
    خاک گرديدن غباري در نظر آورده است
  • در محبت آرزوي بستر و بالين کراست
    چشم عاشق جاي مژگان نيشتر آورده است
  • صد چمن عشرت بفتراک طپيدن بسته ايم
    حلقه دام که ما را در نظر آورده است
  • ابتدا و انتها در سوختن گم کرده ايم
    هرچه دارد شمع از هستي بسر آورده است
  • بفکر دل لبم از ربط قيل و قال گذشت
    چسان نفس کشم آئينه در خيال گذشت
  • ز هيچ جلوه بتحقيق چشم نکشوديم
    شهود آينه در عالم مثال گذشت
  • بفکر نسيه موهوم نقد نيز نماند
    مپرس در غم مستقبلم چه حال گذشت
  • که دارد جوهر غرض اقامت
    فلک تا ماه نو پا در رکابست
  • برو اي سايه در خورشيد گم شو
    سياهي کرد نت داغ حجابست
  • گر بساط راحت جاويد بايد چيدنت
    يک نفس مقدار در آئينه دل جابس است
  • عرض هستي گر باين خجلت کشايد بال ناز
    گرد پروازت همان در بيضه عنقا بس است
  • در بساط دهر کم فرصت چه پردازد کسي
    بهر خجلت گر نباشد حاجت استغنا بس است
  • حاجت سنگ حوادث نيست در آزار ما
    موي سر چون کاسه چيني شکست مابس است
  • خجالت در مزاج بوي گل مي پرورد شبنم
    بآن طرز سخن يعني نسيم برگ نسرينت
  • شکوه جلوه ات جز در فضاي دل نميگنجد
    جهان پرگردد از آئينه تا خالي شود جايت
  • توان در موج ساغر غوطه زدا ز نقش پيشاني
    بمستي گر دهد فرمان نگاه نشه پيمايت
  • فروغ شمع هم مشکل تواند رنگ کرداندن
    در آن محفل که منع دور ساغر باشد ايمايت
  • هواخواه تو اکسير سعادت در بغل دارد
    نفس بودم سحر گل کردم از فيض دعاهايت
  • تهي از سجده شوقت سرموئي نمي يابم
    سراپا در جبين مي غلطم از ياد سراپايت
  • بي ادب بنياد هستي عافيت در بار نيست
    غير ضبط خود شکست موج را معمار نيست
  • به هرزه بال ميفشان درين چمن (بيدل)
    که هر طرف نگري جز در قفس وا نيست
  • از تاب و تب حسرت ديدار مپرسيد
    در ديده چو شمعم نگهي پرزد و خس ريخت
  • دنباله دو قلقل ميناي رحيليم
    اين باده جنون داشت که در جام جرس ريخت
  • تا بکي زير فلک داغ طفيلي بودن
    نبري رنج در انخانه که مهماني هست
  • گر تأمل قفس بيضه طاوس شود
    در شبستان عدم نيز چراغاني هست
  • خار خار حسرت ديدار طوفان ميکند
    صد ني مژگان نگه در ديدها خواهد شکست
  • عقل اگر دربارگاه عشق مي لافد چه باک
    بر در سلطان سر چندين گدا خواهد شکست
  • در شکست آرزو تعمير چندين آبروست
    شبنم ايجاد است اگر موج هوا خواهد شکست
  • در بياباني که ناپيداست راه و منزلش
    ميرود گرد من از خود تا کجا خواهد شکست