نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
درين محفل باميد تسلي خون مخور (بيدل)
بيا
در
عالم ديگر رويم اينجا نشد پيدا
گر اندکي کشد پاي طلب
در
وادي شوقت
که جسم اينجا سبکروحي کند تعليم جانها را
خاريم ولي
در
هوس آباد تعين
بر ديده دريا مژه چيده است خس ما
غبار ما بصحراي عدم بال دگر ميزد
فضولي
در
کجا انداخت يارب از کجا ما را
جنونها داشتيم اما حجاب فقر پيش آمد
زضبط ناله کرد آگاه ني
در
بوريا ما را
نفس دزديدنم
در
شور امکان ريشه ها دارد
زبان با موج ميجوشد لب خاموش ماهي را
نصيحت کارگر نبود غريق عشق را (بيدل)
بدريا احتياج
در
نباشد گوش ماهي را
کشت زار حسرتم کز تيرباران غمت
ريشه
در
دل ميدواند دانه پيکان مرا
گوي سرگردانم و
در
عرصه موهوم حرص
قامت خم گشته شد آخر خم چوگان مرا
گر شوم (بيدل) چو آتش فارغ از دود جگر
ميکشد خاکستر خود
در
ته دامان مرا
رنگ شوخي نيست
در
طبع ادب تخمير ما
حلقه ميسازد صدا را نسبت زنجير ما
مزرع بيحاصل جسم آبيار عيش نيست
ناله بايد کاشتن
در
خاک دامنگير ما
ارزوها
در
طلسم لاغري مي پرورد
خانه صياد يعني پهلوي نخچير ما
انتظار رنگ هاي رفته ميبايد کشيد
خامه نقاش مژگان ريخت
در
تصوير ما
درين دشت و
در
دام صياد نيست
رميدن گرفت است نخچير را
بوهم اينقدر چند خوابيدنت
برار از بغل پاي
در
قير را
زبان تاک تا دم ميزند تبخاله مي بندد
که برق مي نميگنجد مگر
در
خرمن مينا
تو اي غافل چرا پيمانه عبرت نميگيري
که عشرت جام
در
خون ميزند از شيون مينا
بخود باليدن گردون هوائي
در
قفس دارد
خلا ميزايد از کيفيت آبستن مينا
زبان شمع فهميدم ندارد غير ازين حرفي
که گر
در
خود توان آتش زدن مفتست محفلها
تسلسل اينقدر
در
دور بي ربطي نميباشد
گرو از سبحه برد امروز بر هم خوردن دلها
سوادنامه هم کم نيست
در
منع صفاي دل
غبار معني الفت مباشيد از عبارتها
در
غبار گردش رنگم خرام نازکيست
اندکي از خويش رو تا بشمري گام مرا
اوج اقبالم حضور يک نفس راحت بس است
سايه ديوار دارد
در
بغل بام مرا
چاره سوداي من (بيدل) زچشم يار پرس
عشق
در
مغز جنون پرورده بادام مرا
نگردد هيچ کافر محو افسون غلط بيني
غبار خويش شد
در
جلوه گاهت چشم بند ما
کمين ناله ئي داريم
در
گرد عدم (بيدل)
زخاکستر صداي رفته ميجويد سپند ما
زمحفل رفتگان
در
خاک هم دارند سامانها
مشو غافل زموسيقار خاموشي نيستانها
زچشمم چون نگه بگذشتي و از زخم محرومي
جدائي ماند چون خميازه
در
آغوشها مژگانها
دران وادي که گرد وحشتم بر خويش ميبالد
رم هر ذره گيرد
در
بغل چندين بيابانها
باوج همتم افزود پستيهاي عجز آخر
که
در
خورد شکست خود بود معراج دامانها
چه شد گر تنگ شد بر بسملم جولانگه هستي
در
آغوش پروامانده دارم طرح ميدانها
زعشق شعله خو برخاست دود از خرمن امکان
تب اين شير آتش ريخت (بيدل)
در
نيستانها
زبان
در
کام پيچيدم وداع گفتگو کردم
سخن را پرده رخصت بود بر بستن لبها
زهي نظاره را از جلوه حسن تو زيورها
رگ برگ گل زعکس تو
در
آئينه جوهرها
بآزادي علم شو دست
در
دامان کوشش زن
نسيم شعله پرواز دارد جنبش پرها
دل آگاه ناياب است (بيدل) کاندرين دوران
نشسته پنبه غفلت بجاي مغز
در
سرها
در
نفس آئينه کرد سراغ ما گم است
ناله حيرت خرام ناتوانانيم ما
غير عرياني لباسي نيست تا پوشد کسي
از خجالت چون صدا
در
خويش پنهانيم ما
در
تغافل خانه ابروي او چين ميکشيم
عمرها شد نقش بند طاق نسيانيم ما
زين وجودي کز عدم شرمنده ميگيرد مرا
گريه ام گر
در
نگيرد خنده ميگيرد مرا
در
جهان انفعال از ملک ناز افتاده ام
دامن پاکي و دست گنده ميگيرد مرا
التفات عشق آتش ريخت
در
بنياد دل
سيل شد تردستي معمار اين ويرانه را
چه کشي زکوشش عاريت الم شهادت بي ديت
به بهشت عالم عافيت
در
جستجو بشکن درا
ندارد نامه من
در
خور پرواز مضموني
مگر رنگي ببندم بر پر و بال کبوترها
هجوم عجز سامان غرورم کم نميسازد
چو تيغ موج دارم
در
شکست خويش جوهرها
برنگي سوخت عشقم
در
هواي آتشين خوئي
که از خجلت به خاکستر عرق کردند اخگرها
با همه ياس اعتماد عافيت بر بيخوديست
تا کجا
در
خواب غلطد ديده بيدار ما
زاستغناي آزادي چه لافد موج
در
گوهر
بمعني تخته است آنجا دکان تر زبانيها
سري
در
جيب دزديدم زوهم خان و مان رستم
ته بالم برآورد از غم بي آشيانيها
بناموس حواسم چون نفس تهمت کش هستي
همه
در
خواب و من خون ميخورم از پاسبانيها
در
مقاميکه بود جلوه گه شاهد فکر
جوهر از موي سر است آينه زانو را
افسرد شمع اميد
در
چين دامن شب
يک آستين نماليد آب صبح ساعد ما
شايد بپاي بوسي نازيم بعد مردن
غير از حنا مکاريد
در
خاک مشهد ما
گوشه دل گرفته ايم زدهر
چون کمان
در
خود است خانه ما
نقش پا شو سراغ ما درياب
هست ازين
در
رهي بخانه ما
نقد جهان فسوس سهل نبايد شمرد
دل بگره بسته است آبله
در
چنگ ما
با همه افسردگي جوش شرار دليم
خفته پريخانه ئي
در
بغل سنگ ما
در
طپش آباد دل قطع نفس مي کنيم
نيست زمنزل برون جاده و فرسنگ ما
در
قفس عافيت هرزه فسرديم حيف
شور شکستي نزد گل بسر رنگ ما
غباري ميفروشم
در
سر بازار موهومي
مبادا چشم بستن تخته گرداند دکانم را
مخواه اي مفلسي ذلت کش تسليم
در
نانم
زمين تا چند زير پا نشاند آسمانم را
تفاوت ميفروشد امتيازت ورنه
در
معني
کمال عشق افزون نيست از نقص هوس اينجا
بافسون مدارا از کج انديشان مشو ايمن
تواضع
در
کمين تير ميدارد کمانها را
شفق
در
خون حسرت ميطپد از ديدن مينا
عقيق آب روان ميگردد از خنديدن مينا
جگرها بر زمين ميريزد از کف رفتن ساغر
دلي
در
زير پا دارد بسر غلطيدن مينا
رعونت
در
مزاج مي پرستان ره نمي يابد
چه امکانست از تسليم سرپيچيدن مينا
بساط ناز چيدم هر قدر کز خود برون رفتم
پري باليد
در
خورد تهي گرديدن مينا
عاشقان
در
سايه برق بلا آسوده اند
ابرو از تيغ است چشم خون فشان زخم را
چرخ کليد
در
دل وقف جهادت نکند
اره صفت گو دم تيغت همه دندانه برا
تا زخودت نيست خبر
در
ته خاکست نظر
يک مژه بر خويش کشا گنج زويرانه برا
درد دل
در
پرده محويتم خون ميخورد
از تحير خشک بندي کرده ام ناسور را
چاره سازان
در
صلاح کار خود بيچاره اند
به نسازد موم زخم خانه، زنبور را
زندگي وحشي است از ضبط نفس غافل مباش
بوي آراميده دارد
در
قفس کافور را
در
تنعم ذکر احسانها بلند آوازه نيست
چيني خالي مگر يادي کند فغفور را
در
کارگاه امکان بي شبهه نيست فطرت
تمثال ميفروشد آئينه زائي ما
چون گل زباغ هستم ما هم فريب خورديم
خون داشت
در
گريبان رنگين قبائي ما
در
راه او نشستيم چندانکه خاک گشتيم
زين بيشتر چه باشد صبر آزمائي ما
نقشي از پرده
در
دست گشاد دوجهان
هر شکستي که بود فتح نويد است اينجا
در
جنون حسرت عيش دگر از بيخبريست
موي ژوليده همان سايه بيد است اينجا
طوفان نفس نهنگ محيط تحيريم
آفاق را چو آئينه
در
مي کشيم ما
زين عرض جوهريکه
در
آئينه ديده ايم
خط بر جريده هاي هنر مي کشيم ما
در
وصل همکنار خياليم چاره نيست
آئينه ايم و عکس ببر مي کشيم ما
بهر جا عافيت رو داد نادان
در
تلاش افتد
دويدن ريشه گلهاي آزاديست طفلان را
اگر سوزد نفس از شور محشر باج ميگيرد
خموشيهاي اين ني
در
گره دارد نيستانرا
چو بوي گل لباس راحت ما نيست عرياني
مگر
در
خواب بيند پاي مجنون وصل دامانرا
عشق اگر
در
جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را
سوختن
در
هر صفت منظور عشق افتاده است
مشرب پروانه از آتش نداند نور را
صاف و دردي نيست
در
خمخانه تحقيق ليک
دار بالا برد شور نشه منصور را
در
طريق نفع خود کس نيست محتاج دليل
بي عصا راه دهن معلوم باشد کور را
نغمه هم
در
نشه پيمائي قيامت ميکند
موج مي تار است (بيدل) کاسه طنبور را
برق وحشت کاروان بي نشاني منزلم
در
نخستين گام مي سوزم ره و فرسنگ را
سير باغ خودنمائيها اگر منظور نيست
سبزه بام و
در
آئينه ميدان زنگ را
شکوه از گردون دليل تنگ دستيهاي ماست
ناله
در
پرواز باشد طاير پربسته را
جوهر وارستگان مشک اگر ماند نهان
راه
در
چشم است گرد بر زمين ننشسته را
غنچه ها
در
بستر زخم جگر آسوده اند
اي نسيم آتش مزن دلهاي الفت خسته را
در
ياد زندگي بعدم ناز ميکنيم
رنگ حناي رفته زچنگ خوديم ما
فکر وقار و خفت کس
در
خيال کيست
کم نيست گر ترازوي سنگ خوديم ما
تسخير حسن
در
خور حيرت نگاهي است
صيد عجب بدام نظر ميکشيم ما
عمريست
در
ادبکده وضع خامشي
از ناله انتقام اثر ميکشيم ما
صفحه قبل
1
...
419
420
421
422
423
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن