نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
زين قيل و قال
در
نفس واپسين کم است
خاموشي که ميدهد آخر جواب ما
ندارد حال ما انديشه مستقبل ديگر
که گم کرديم
در
آغوش دي امروز و فردا را
نه از موج نسيم است اينقدرها جوش بيتابي
تب شوق کسي
در
رقص دارد نبض دريارا
هر قدر افسرده گردد شعله از خود ميرود
در
شکست بال پرواز دگر داريم ما
انفعال هستي از ما بر ندارد مرگ هم
خاک اگر گرديم آبي
در
نظر داريم ما
سجده بالينيم از سامان راحت ها مپرس
همچو اشک خودجبين
در
زير سر داريم ما
شوق ديدارم چه سود از خويش بيرون رفتنم
ديده يعقوبم و جا نيست
در
کنعان مرا
اي طلب
در
وصل هم مشکن غبار جستجو
آتشم گر زنده ميخواهي زپا منشان مرا
در
شکست من بناي نااميدي محکم است
فکر تعميري ندارم تا کند ويران مرا
در
غم آباد فلک چون خانه وهم حباب
نيست جز يکعقده تار نفس سامان مرا
همچو شبنم نيست
در
آشوب گاه اين چمن
گوشه امني بغير از ديده حيران مرا
در
رهش چون خامه کار پستيم بالا گرفت
آنچه (بيدل) ناخن پا بود شد مژگان مرا
تخم اميدي بسوداي حضوري کشته ام
سبز کن يارب سر
در
جيب پامال مرا
در
تب شوق آرزوها زير لب خون کرده ام
ناله جو شد گر بيفشارند تبخال مرا
در
بيابانيکه ما فکر اقامت کرده ايم
ميرود بر باد مانند صدا کهسارها
در
سر از شوخي نمي گنجد گل سوداي من
خم حبابي ميکند شور فلاطون مرا
کودم تيغي که
در
عشرتگه انشاي ناز
مصرع رنگين نويسد موجه خون مرا
داغ ياسم ناله را
در
حلقه حيرت نشاند
طوق قمري دام ره شد سرو موزون مرا
زگل مپرس که بو
در
کجا وطن دارد
نيافت مسکن ما هم سراغ مسکن ما
بمعراج دولت مکش رنج باطل
کجيهاست
در
هر قدم نردبان را
حسابيست
در
اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
نفس دزديدنم طوفان خون
در
آستين دارد
گلوي شيشه ام بامي فرو برده است قلقل را
هوس گر چاکي از دامان عرياني بدست آرد
نيفتد
در
فشار تنگي از بند قبا اينجا
زساز الفت آهنگ عدم
در
پرده گوشم
نوائي ميرسد کز بيخودي نتوان شنيد اينجا
درين محنت سرا آئينه اشک يتيمانم
که
در
بيدست و پائي هم مرا بايد دويد اينجا
در
چمن هم از گزند چشم بد ايمن مباش
پرده زنبوريست آنجا ديده بادام را
درين وادي حضور عافيت واماندگي دارد
مده از کف بصد دست تصرف پاي
در
گل را
تفاوت
در
نقاب و حسن جز نامي نميباشد
خوشا آئينه صافي که ليلي ديد محمل را
چه احسان داشت يارب جوهر شمشير بيدادش
که
در
هر قطره خون سجده شکريست بسمل را
نفس
در
قطع راه عمر عذر لنگ مي آرد
نصيحت پيشرو باشد بوقت کار کاهل را
شبي بروي عرقناک او نظر کردم
گذشت عمر و شنا مي کنم
در
آب حيا
دگر مخواه زمن تاب هرزه جولاني
دويده ام عرقي چند
در
رکاب حيا
عرق زطينت ما هيچ کم نشد (بيدل)
نشسته ايم چو شبنم
در
آفتاب حيا
سراپايم تحير
در
هجوم ريشه ميگيرد
برارم گر زدل چون دانه اسرار نهاني را
لباس عارضي نبود حجاب جوهر ذاتي
اگر
در
تيغ باشد آب نگذارد رواني را
برنگ شمع تدبير گدازي
در
نظر دارم
چه سازم چاره دشوار است درد استخواني را
بعزت عالمي جان ميکند اما ازين غافل
که
در
نقش نگين معراج ميباشد دنائت را
اگر سنگ وقارت
در
نظرها شد سبک (بيدل)
فلاخن گرده باشي کردش رنگ قناعت را
سلامت يک قلم
در
مرکز سنگ است اگر داني
شکست ياس مي پيچد بخود باليدن مينا
زفيض خاکساري اينقدر عزت هوس دارم
که
در
آغوش نقش سجده گيرم آستانش را
نفس
در
جستجو خاصيت موج نظر دارد
که غير از چشم بستن نيست منزل کاروانش را
شود کم ظرف
در
نعمت زشکر ايزدي غافل
که سيري مهر خاموشيست چون ساغر دهانش را
برنگ گردباد آن طاير وحشت پر و بالم
که هم
در
عالم پرواز بستند آشيانش را
بي ثمري حصار شد
در
چمن اميد ما
طره امن شانه زد سايه برگ بيد ما
دردسر جهان رنگ
در
خور دانش است و بس
نيست بکسب عافيت غير جنون مفيد ما
وادي عشق است اينجا منزل ديگر کجاست
جز نفس
در
آبله دزديدن فرسنگ ها
تا نفس باقيست بايد با کدورت ساختن
در
کمين آينه آبيست وقف زنگ ها
آخر اين کهسار يک آئينه دل خواهد شدن
شيشه افتاده است
در
فکر شکست سنگ ها
بي ريشه سوخت مزرع آه حزين ما
درد دلي نکاشت قضا
در
زمين ما
جز
در
غبار شيشه ساعت نيافته
رفتار کاروان شهو رو سنين ما
ناموس راز فقر و غنا
در
حجاب ماند
دامن بچيدني نشکست آستين ما
خورشيد
در
کنار و بشب غوطه خورده ايم
آه از سياهي نظر دوربين ما
هيچکس
در
عالم اقبال فارغ بال نيست
رخش نتوان تاختن (بيدل) به پشت بامها
پيش توانگرمنشان پهلوي لاغر مگشا
دست بهر دست مده چشم بهر
در
مگشا
تا زيقينت بگمان چشم نپوشند خسان
بند نقاب سحرت
در
صف شبپر مگشا
تا نفتد شمع صفت آتش غارت بسرت
در
بر محفل زميانت کمر زر مگشا
گر بخود افتد نگهت پشم ندارد کلهت
ننگ کلي تا نکشي
در
همه جا سر مگشا
ماتم هم
در
نظر است انجمن عبرت را
چشمي اگر باز کني بي مژه تر مگشا
کلبه مجنون چو صحرا از عمارت فارغ است
بام و
در
حاجت نباشد خانه زنجير را
ما تحيرپيشه گانرا اضطراب ديگر است
پر زدن
در
رنگ خون شد بسمل تصوير را
جسم کلفت خيز
در
زندان تعميرت گداخت
از شکستن قفل کن اين خانه دلگير را
عرض هستي
در
خمار انفعال افتادن است
گردش رنگ است ساغر مجلس تصوير را
نبست
در
بيداري موهوم ما بي حاصلان
آنقدر خوابي که کس زحمت دهد تعبير را
سهل نبود
در
محيط هر پاس اعتبار
آبروي چون گهر همراه سر داريم ما
فتنه ها از دستگاه زندگي گل کردنيست
از نفس صبح قيامت
در
نظر داريم ما
(بيدل) اندر جلوه گاه چين ابروي کسي
کشتي نظاره
در
موج خطر داريم ما
از خاک تو تا گرديست موضوع پرافشاني
در
خواب عدم باقيست هذيان من و ماها
در
چارسوي اوهام تا کي الم تنگي
بر گوشه دل پيچد يک دامن و صحراها
مبادا ديده يعقوب طوفان نمو گيرد
نکاري
در
سر راه تمنا انتظارم را
هوس
در
عالم ناموس يکتائي نميگنجد
سراغش کن زمن هر جا تهي يابي کنارم را
تجديد سحر کاريست
در
جلوه زار عنقا
صد گردش است و يک گل رنگ بهار عنقا
نايابي مطالب معدوم کرد ما را
ديگر کسي چه يابد
در
انتظار عنقا
در
خاکدان عبرت غير از نفس چه داريم
پر روشن است (بيدل) شمع مزار عنقا
کمال از خجلت عرض تعين آب ميگردد
خوشا گنجي که
در
ويرانه دارد خاکبازيها
عيش ها غير تماشاي زيان کاري نيست
در
خور باختن رنگ بهار است اينجا
فرصت برق و شرر با تو حسابي دارد
امتيازي که نفس
در
چه شمار است اينجا
انجمن
در
بغل و ما همه بيرون دريم
بحر چندانکه زند موج کنار است اينجا
در
چشم کس نمانده است گنجايش مروت
زين خانه ها چه مقدار تنگي گرفت جا را
از دست برد حاجت نم
در
جبين نداريم
آخر هجوم مطلب شست از عرق حيا را
تا زنده ايم بايد
در
فکر خويش مردن
گردون بي مروت بر ما گماشت ما را
دست
در
آستينم بي دامن غنا نيست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
منع پرواز خيالت
در
کف تدبير نيست
تا کجا جوهر نهد بر ديده گاه آئينه را
درشتيها گوارا ميشود
در
عالم الفت
رگ سنگ ملامت رشته جان بود مجنون را
رستن زدور کردون بي ميکشي محال است
دزديده ايم زمينا سر
در
پناه مينا
پاس رعايت دل آسان مگير (بيدل)
با هر نفس حسابيست
در
کارگاه مينا
مجو آوازه شهرت زآهنگ سبکروحان
صداي بال مرغ رنگ نبود
در
پريدنها
نگه
در
ديده حيران ما شوخي نميداند
برنگ چشم شبنم درد اين ميناست ديدنها
دو تا کرديم آخر خويش را
در
خدمت پيري
رسانيديم بار زندگاني تا خميدن ها
زرونق باز مي ماند چو مينا شد زمي خالي
شکست رنگ ظاهر ميشود
در
خون کشيدنها
زقطع الفت دلها حسود آسوده ننشيند
شود خميازه مقراض افزون
در
بريدنها
زهستي گر برون تازي عدم
در
پيش مي آيد
درين وادي مقامي نيست غير از نارسيدنها
طپيدن نفسم تار کسوت شوقم
که
در
هواي توبي تاب رشته اند مرا
در
هجوم عاجزي آفت گوارا مي شود
ميشمارد مرغ بي پرواز شهپر تيغ را
چو شمعم از خجالت ره نورد نارسيدنها
بجاي نقش پا
در
پيش پا دارم چکيدنها
بسر برديم
در
شغل تأسف مدت هستي
رهي کرديم چون مقراض قطع از لب گزيدنها
زديم از ساز هستي دست
در
فتراک بيتابي
نفس ما را برنگ صبح شد دام رميدنها
زنيرنگ فسون پردازي الفت چه ميپرسي
تو
در
آغوشي و من کشته از دور ديدنها
در
هر صفت تلافي غفلت غنيمت است
تاوان زچشم گير به تقصير خواب پا
در
عرصه گاه عبرت چون رنگ امتحانيم
هرجاست دست و تيغي يازيده اند بر ما
انسان نشان طعن است
در
کارگاه ابرام
عالم سريشمي کرد چسبيده اند بر ما
صفحه قبل
1
...
417
418
419
420
421
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن