نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
گفتم که چگونه اي دلا گفت مپرس
چونانک
در
آبگينه اندازي سنگ
اي چشم زمانه کرده روشن به جمال
در
گوش تو برده خوشترين لفظ سؤال
پروانه شمع را همين باشد حال
در
هجر نسوزد و بسوزد ز وصال
آخر شب دوش بي تو اي شمع چگل
بگذشت و گذاشت
در
غمم خوار و خجل
تو فارغ و من به وعده تا روز سپيد
در
بند تو بنشسته و برخاسته دل
صف زد حشم بهار پيرامن گل
ابر آمد و پر کرد ز
در
دامن گل
بختي نه کزو نصيب جز غم يابم
روزي نه که
در
جهان دو همدم يابم
وين طرفه که آزمود صد بار ترا
هم باز به عشوه
در
جوال تو شدم
نه
در
غم عشق يار ياري دارم
نه همنفسي نه غمگساري دارم
آخر ز تو چون روي به خون تر دارم
در
عشق ز هيچ روي باور دارم
در
راه تو کار سخت مشکل دارم
دل نيست پديد و صد غم دل دارم
جز روي ترا نبينم اي جان جهان
در
عمر خود ار ديده ز هم بردارم
از غم صدف دو ديده پر
در
دارم
وز حادثه پوستين به گازر دارم
بنگر که ز عمر
در
چه خون جگرم
تا روز گذشته را غنيمت شمرم
باري دمي از زير کله بيرون کن
چندان که ز دور
در
دل خود نگرم
دست طلب تو باز
در
کوفت درم
تا با سر کار برد بار دگرم
در
ديده کشم ز آرزوي رخ تو
گردي که زکوي تو به دامن سپرم
در
کار تو هر روز گرفتارترم
غمهاي ترا به جان خريدارترم
اي خورده به واجبي چو مردان غم علم
در
تحت تصرف تو بيش و کم علم
در
عمر دمي نازده الا دم علم
هم عالم عالمي هم عالم علم
در
دست غمم اسيري از دست دلست
چونان که منم، اسير دل باد دلم
در
عشق تو اين بود مراد و کامم
کز جمله بندگان نويسي نامم
در
خدمت تست عقل و هوش و جانم
گر پيش برون روم ور از پس مانم
اقبال نيم که سال وماه و شب و روز
واجب باشد که
در
رکابت رانم
بر آتش هجر عمري ار بنشينم
بر خاک
در
تو هم به دل نگزينم
از باد همه نسيم زلفت بويم
در
آب همه خيال رويت بينم
صد جان بدهم
در
آرزوي دل خويش
وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم
اي عشق
در
آفاق بسي تاختيم
تا از دل و دلدار برانداختيم
امروز چنان شد که به ناچار دو دست
در
گردن درد و رنج و هجران کرديم
سبحان الله غمي به پايان نبريم
الا که ازو
در
دگري مي نگريم
در
موج خطر مرفهي همچو کليم
وز آتش فتنه شاد چون ابراهيم
زلفت به رسنهاش برآورد کشان
هر جان و دلي که داشت
در
شهر نشان
زان پيش که دستار نگه نتوان داشت
ورز دو سه
در
زير کلاهش بنشان
ياران همه انگشت زنان گرد رزان
من
در
غم تو نشسته انگشت گزان
من کرده کنار پر ز خون ديده
از بهر تو و تو
در
کنار دگران
زين جور اگر گذر توان کرد بکن
در
حال من ار نظر توان کرد بکن
در
عشق گران رکاب صبري داري
زنهار نمد زين ستم خشک مکن
برخاستگان عشق تو بسيارند
در
عهد وفا نشسته اي هست چو من
بوطالب نعمت اي همه دولت و دين
در
خود نگر و جمله جهان نيک ببين
شاهان ممالک تو مودود و معين
دارند خزانها نهان
در
ثمين
گوهر که همين بر سر گنجست و همين
باهر که همان از
در
تيغست و همين
دستي نه که گستاخ بکوبد
در
تو
پايي نه که آزاد بپويد بر تو
گر هيچ سعادتم رساند بر تو
جان پيش کشم مباش گو
در
خور تو
جان درد تو يادگار دارد بي تو
اندوه تو
در
کنار دارد بي تو
دست تو که جود
در
سجود آيد ازو
سرمايه نزهت وجود آيد ازو
بر من
در
محنت و بلا باز مخواه
درد من دل داده جان باز مخواه
آيا که مرا تو دست گيري يا نه
فريادرسي
در
اين اسيري يا نه
زلفي که هزار جان ازو
در
خطرست
از چشم بدان بترس و برگوش منه
بس روز که برخاسته ام با تک و تاز
در
آرزوي چنان نشستي و شبي
دوش از سر درد نيستي
در
مستي
گفتم فلکا نيست شدم گر هستي
گر شعر
در
مراد مي بگشادي
يا کار کسي به شعر نوري دادي
دي
در
چمن آن زمان که طوفي کردي
با گل گفتم کز آن شرابي خوردي
گر هست بده ورنه
در
آن بند مباش
انگار که از من اين سخن نشنودي
در
کفر گريزم ار تو ايمان گردي
با درد بسازم ار تو درمان گردي
اي دل بنشين به عافيت کو داري
تا باز نيفکني مرا
در
کاري
ور با همه کس بهر خلافي که رود
در
کار شوي دراز کاري داري
در
بنده به ديده دگر مي نگري
با اين همه خوش دلم چو درمي نگري
هر روز سپس ترست کارم با تو
در
من نه به چشم پيشتر مي نگري
دل سير نگرددت ز بيدادگري
چشم آب نگيردت چو
در
من نگري
چون چنگ خودم به عمري ار بنوازي
هم
در
ساعت پرده خواري سازي
در
عشق کسي بود بدين بد روزي
واي من مستمند هجران روزي
دي درويشي به راز با همنفسي
مي گفت کريم
در
جهان مانده کسي
دل ديده پرآب کرد و گفتا که خموش
در
خدمت خيل دختر جماشي
کو آنکه ز غم دست به جايي زدمي
يا
در
طلب وصل تو رايي زدمي
در
ملک چنين که وسعتش مي داني
با شعر چنين که روز و شب مي خواني
اين کار نه بر اميد آن مي کردم
باري تو که
در
ميان کاري داني
اي گل گهر ژاله چو
در
گوش کني
وز سايه ابر ترک شب پوش کني
گر
در
همه عمر يک نکويي بکني
صد گونه جفا و زشت خويي بکني
هر روز به نويي اي بت سلسله موي
جاي دگري به دوستي
در
تک و پوي
ديوان باباطاهر
دلا
در
عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونين ازبرستم
درين آلاله
در
کويش چو گلخن
بداغ دل چو سوزان اخگرستم
فراق لاله رويان سوته ديلم
وز ايشان
در
رگ جان نشترستم
رخش تا کرده
در
دل جلوه از مهر
بخوبي آفتاب خاورستم
بهر جا بنگرم کوه و
در
و دشت
نشان روي زيباي ته وينم
بسوجم تا بسوجانم دلت را
در
آذر چوب تر تنها نسوجه
ته که ناخوانده اي علم سماوات
ته که نابرده اي ره
در
خرابات
بي ته
در
کنج تنهائي شب و روز
نشينم تا که عمرم بر سر آيو
بيا يک شو منور کن اطاقم
مهل
در
محنت و درد فراقم
سرشکم گر بود خونين عجب نيست
مو آن نخلم که
در
خون ريشه ديرم
اگر دلبر بمو دلدار مي بو
چرا
در
تن مرا نه دل نه جان بي
چرا دايم بخوابي اي دل اي دل
ز غم
در
اضطرابي اي دل اي دل
شب تار و بيابان پرورک بي
در
اين ره روشنايي کمترک بي
چو شو گيرم خيالش را
در
آغوش
سحر از بسترم بوي گل آيو
عاشق آن به که دايم
در
بلا بي
ايوب آسا به کرمان مبتلا بي
مو آن بحرم که
در
ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفي الف قدي بر آيو
الف قدم که
در
الف آمدستم
قدم دايم ز بار غصه خم بي
چو مو محنت کشي
در
دهر کم بي
نه درويش بيکفن
در
خاک رفته
نه دولتمند برده يک کفن بيش
مژه سازم بدور ديده پرچين
که تا وينم خيالت
در
نشي يار
برو غافل مچر
در
کوهساران
هران غافل چرد غافل خورد تير
سرم چون گوي
در
ميدان بگرده
دلم از عهد و پيمان بر نگرده
از آن ترسم که
در
آغوشم آيي
گدازد آتشت بر آب شکر
خوشا آنانکه سوداي ته ديرند
که سر پيوسته
در
پاي ته ديرند
اگر شيري اگر ببري اگر کور
سرانجامت بود جا
در
ته گور
تنت
در
خاک باشد سفره گستر
بگردش موش و مار و عقرب و مور
عزيزا ما گرفتار دو درديم
يکي عشق و دگر
در
دهر فرديم
حرامم بي اگر بي ته نشينم
کشم
در
پاي گلبن ساغر مل
خدايا خسته و زارم ازين دل
شو و روزان
در
آزارم ازين دل
خدا دونه که
در
دنياي فاني
بغير عشق ته کاري ندارم
خدا دونه که
در
بازار عشقت
بجز جان هيچ کالائي نديرم
صفحه قبل
1
...
414
415
416
417
418
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن