167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان انوري

  • حقوقي که در گردنت هست واجب
    به گوش دلت چون فرو مي نخواني
  • در چنين دولت و من يکتن قانع به کفاف
    بيم آنست که آبم ببرد بي ناني
  • حجت حقي و مدروس ز تو باطل شد
    ازحدالديني و در دهر نداري ثاني
  • پيش خاصان مطلب نام ز حکمت چندين
    چون خسان در طلب جامه و بند ناني
  • زاب حکمت چو همي با ملکان ننشيني
    آتش حرص چرا در دل و جان بنشاني
  • نفس را باز کن از شهوت نفساني خوي
    تا دمت در همه احوال بود روحاني
  • از پس آنکه به يک مهر دو الف ملکي
    داشت در بلخ ملکشاه به تو ارزاني
  • اي به دانايي معروف چرا مي گويي
    در ثنايي که فرستادي از ناداني
  • نعمت آنراست زيادت که همه شکر کند
    تو نه اي از در نعمت که همه کفراني
  • صفت کفر به شعر تو در افزود چنانک
    بق بق از فاضلي و طنطنه از خاقاني
  • گر به فرمان سخني گفتم مازار از من
    زانکه کفرست در اين حضرت نافرماني
  • هان تا به خيال بد چو دونان
    در حال حيوة اين جهاني
  • گر جانت به علم در ترقي است
    آنک تو و ملک جاوداني
  • ز مطرب غزل آرزو در نخواهم
    نگويم فلاني دگر يا هماني
  • زهي نفاذ تو در سر کارهاي ممالک
    گرفته نسبت اسرار حکمهاي الهي
  • در کف خشم و شهوت و خور و خواب
    اين چنين عاجز و زبون که تويي
  • باد رنگين بدل عمر که در خانه نهند
    بوي آن مي برم الحق تو همانا اويي
  • بي من چو شراب ناب گيري در دست
    شرمت بادا وليک نوشت بادا
  • با دل همه روزم اين سؤالست و جواب
    کاخر شبي آن روز ببينم در خواب
  • آن شد که به نزديک من اي در خوشاب
    دشنام ترا طال بقا بود جواب
  • در دور زمانه يادگاري نگذاشت
    بهتر ز تو گوهري علي بوطالب
  • در کوي تو هيچ کار من ناشده راست
    ايام به کين خواستن من برخاست
  • در وصل تو عزم دل من روز نخست
    آن بود که عمر با تو بگذارم چست
  • آتش به سفال برنهادي ز نخست
    پس با خاکم به در برون رفتي چست
  • جانا به تن شکسته و عزم درست
    عمريست که دل در طلب صحبت تست
  • وامروز که نوميد شد از وصل تو چست
    در صبر زد آن دست کز اميد بشست
  • اي شاه ز قدرتي که در بازوي تست
    تير تو به ناوک قضا ماند چست
  • با موزه به آب در دويدي به نخست
    تا خرمن من به باد بردادي چست
  • چون تيز شد آتش دلم گشتي سست
    خاکش بر سر که او نه خاک در تست
  • دل در خم آن زلف معنبر بنشست
    جان گفت که دل رفت وزين غمکده رست
  • در سايه آن زلف مشوش که تراست
    اي بس دل سرگشته غمکش که تراست
  • هر نامه که در نظم امور بشرست
    توقيع برو ابوالمعالي عمرست
  • در هر طرفي اگرچه ياري دگرست
    واندر هر گوشه غمگساري دگرست
  • در سر ز غمت مرا خماري دگرست
    معشوقه تويي و عشق کاري دگرست
  • ديدار تو در جهان جهاني دگرست
    رخسار تو ماه آسماني دگرست
  • دل بر سر عهد استوار خويش است
    جان در غم تو بر سر کار خويش است
  • دل در هوس شراب گلرنگ خوشست
    با بربط و با ناي و دف و چنگ خوشست
  • روزي ز کس فراخ نيکو نبود
    روزي فراخم از در تنگ خوشست
  • در دانش عقل و جان و تن حيرانست
    آن به که چنان بود که بتوان دانست
  • با آنکه دلم در غم هجرت خونست
    شادي به غم توام ز غم افزونست
  • بوطالب نعمه طالب نعمت نيست
    زان در کرمش تکلف و منت نيست
  • در همت او هر دو جهان مختصرست
    جز وي ز پيمبريست آن همت نيست
  • القصه ز هرچه نام شادي دارد
    در عالم عشق جز غمت حاصل نيست
  • سيمت ز کل حبه طلب ورنه ازو
    سگ داند و کفشگر که در انبان چيست
  • هردم ز تو گر تازه غمي بايد هست
    در دور فلک نو ستمي بايد هست
  • در عشق تو گرچه ايچ مي بايد هست
    اين بس نبود کانچ نمي بايد هست
  • در جستن وصل تو بسي کوشيدم
    چون بخت نبود کوششم سود نداشت
  • محنت زده اي که کلبه اي داشت به دشت
    در نعمت و ناز ديدمش برمي گشت
  • با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت
    گل ديده پر آب کرد از باران گفت
  • در دولت او عامل اموال زکات
    صد باره جهان بگشت و درويش نيافت
  • بس دل که کنون به قهر در پاي آورد
    زين تيشه که آن نگار بردست گرفت
  • از گردش اين هفت مخالف بر هفت
    هر هفت در افتيم به هفتاد آگفت
  • از مرگ به يک تپانچه در خاک افتاد
    احسنت اي مرگ هرگزت مرگ مباد
  • در پيرهن غنچه نمي گنجد گل
    از شادي آنکه رنگ رويت دارد
  • دل گرچه غمت ز جان نهان مي دارد
    اشکم همه خرده در ميان مي دارد
  • در ملکت تو چه بيش و کم خواهد شد
    گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
  • تا دسترسي بود مرا در غم تو
    انگشت به هيچ شاديي نتوان برد
  • جانا ز وفا روي مگردان که هنوز
    خاک در تو نشان رويم دارد
  • آنرا که به عشق رغبتي هست کجاست
    تا رنجه شود نخست و در من نگرد
  • در عرصه ملکي که کمي نپذيرد
    با چند هنر کز چو مني نگزيرد
  • برخيز و به عزم گلستان موزه بخواه
    تا چادر غنچه باز در سر گيرد
  • گر دست غم تو دامن من گيرد
    کمتر غم جان بود که در من گيرد
  • راي تو که صلح روز ملک انگيزد
    در حادثه اي چو رنگ قهر آميزد
  • در تهمت تو اگر بريزندم خون
    اين تهمت تو به خون بهايي ارزد
  • آرام دهش دو روز در زير کلاه
    باشد که از اين فتنه فرو آرامد
  • اي ديده دل آيت بلا مي خواند
    هشدار که در خونت بسي گرداند
  • ما را بجز از نياز هيچ چيز نماند
    در کيسه عقل نقد تمييز نماند
  • در خار فزوده و ز گل کاسته اند
    چتوان کردن چو اين چنين خواسته اند
  • چشم و دل من که هرچه گويم هستند
    در خصمي من به مشورت بنشستند
  • در بزمگهي که مطربي کوس کند
    بر تير قضا تير تو افسوس کند
  • رايات تو گر روي به بغداد نهد
    دجله به در ريش زمين بوس کند
  • خوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند
    در دست فراق و پاي ايام افکند
  • اکنون باري دست من و دامن تست
    گر چرخ سزا در آستينم نکند
  • اسب تو ز تاختن فرو ناسايد
    تا پيش در خليفه جولان نکند
  • قومي که در اين سفر مرا همراهند
    از تعبيه زمانه کم آگاهند
  • آنرا که خرد مصلحت آموز شود
    کي در غم عيد و بند نوروز شود
  • گردون به وصال ما موافق زان بود
    کين تعبيه هجر در آن پنهان بود
  • دستت به سخا چون يد بيضا بنمود
    از جود تو در جهان جهاني بفزود
  • با دل گفتم که عشق چون روي نمود
    در دامن صبر چنگ محکم کن زود
  • در مستي اگر ببرد خوابم شايد
    مي ديده ببندد ارچه دل بگشايد
  • يک در فلک از اميد من نگشايد
    يک کار من از زمانه مي برنايد
  • جان مي کاهد غم تو مي افزايد
    در محنت من دگرچه مي دربايد
  • وصل تو که از سنگ برون مي آيد
    در کوکبه خيال چون مي آيد
  • زلف تو که در فتنه کنون مي آيد
    از غارت جان و دل نمي آسايد
  • زان پس که وصال روي در پرده کشيد
    واندوه فراق پرده بر من بدريد
  • در دست غمت دلم زبونست اين بار
    وين کار ز دست من برونست اين بار
  • گويي که ميفکن دبه در پاي شتر
    تا من چو خران همي جهم بر آخر
  • در کار تو کارم ار به جان يابد دست
    تو پاي به کار برمنه کار مگير
  • از آرزوي خيال تو روز دراز
    در بند شبم با دل پر درد و نياز
  • دي دست زاستين برون کرده به عهد
    وامروز کشيده پاي در دامن ناز
  • گر در طلب صحبتم اي شمع طراز
    دوش آبله کرد پايت از راه دراز
  • اي ماه ز سوداي تو در آتش تيز
    چون سوخته گشتم آبرويم بمريز
  • چون چرخ ستيزه روي با من مستيز
    من در تو گريختم تو از من مگريز
  • در ملک خداي ملک چون بلخ تو نيست
    برگرد و به بنده بخش ويرانه وخش
  • من دست ز آستين برون کردم و عشق
    تو خوش بنشين و پاي در دامن کش
  • چون راست که در پاي کشم دامن صبر
    عشق تو گريبان دلم گيرد و کش
  • داري ز جهان زياده از حصه خويش
    در باقي کن شکايت و قصه خويش
  • او خود چو ببيند پس از آن پايه خويش
    در پاي تو ريزد همه پيرايه خويش
  • در جمله گزير نيست از جور فلک
    تا رخت برون نبردي از دور فلک
  • در منزل آبگينه هنگام درنگ
    چون بي تو دل شکسته را ديدم تنگ