نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
گنده پير جهان جنب نکند
همتي را که
در
جناب منست
من نگويم که جامه
در
دندان
زانتقامش به جان بخواهي رست
گر تويي يوسف زمانه چرا
دل من ز انتظار
در
چاهست
ور منم معطي سخن ز چه روي
به عطا نام تو
در
افواهست
هان و هان بيش از اين نمي گويم
شير
در
خشم و رشته يکتاهست
يا همچو شمع نور به هرکس رساند آنک
در
پيش او نهاده به گوهر لگن بهست
در
جهان چندان که گويي بي شمار
نيستي و محنت و ادبير هست
گفته ام
در
سه بيت چار لطيف
زان چنانها که خاطرم را خوست
طنز مي کرد با جهان کهن
در
جهان گفتيي که تازه و نوست
آسمان
در
تنعمش چو بديد
گفت اسراف بيش از اين نه نکوست
بازآمد آنکه دولت و دين
در
پناه اوست
دور سپهر بنده درگاه جاه اوست
مودودشه مؤيد دين پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان
در
پناه اوست
سير ستارگان فلک نيست
در
بروج
بر گوشهاي کنگره بارگاه اوست
اي بس هماي بخت که پرواز مي کند
در
سايه اي که بر عقب نيکخواه اوست
شکر کن شکر که
در
معرض فضلي که تراست
گنج قارون چه بود مملکت خاقان چيست
سينه بر خاک نه مربع وار
که قران
در
مثلث خاکيست
به شهوتي که براندي همي چه پنداري
که
در
وجود همان لذتست و آسانيست
حبذا شهر نشابور که
در
ملک خداي
گر بهشتيست همانست و گرنه خود نيست
رو قناعت گزين که
در
عالم
کيميايي به از قناعت نيست
در
سواري تو لاف فخر مزن
که ترا جاي لاف و مشغله نيست
تو چو کوهي و
در
مفاصل کوه
حرکت جز به سعي زلزله نيست
نيست يک تن
در
همه روي زمين
کو به نوعي از جهان فرسوده نيست
نيست بي غصه به گيتي هيچ کار
در
زمانه هيچ شخص آسوده نيست
برو
در
سايه اقبال او رو
کز آن به کيمياي مقبلي نيست
اين زمان آمد وليکن کمترين
در
همه کيسه طسويي زر نداشت
باده نابم فرست اي آنکه دهر
در
سخاوت چون تويي ديگر نداشت
خداي ناصر دين را بزرگ اجراي داد
که دهر خرد بساطي ز ملک
در
ننوشت
ميعاد وضع حمل و نماز و خداي عرش
ياران مصطفي و طلاق و
در
بهشت
چاشتگه
در
شهر مرو آن نامور فخر زمان
خسرو روي زمين سنجر ز عالم درگذشت
که مرا
در
فراق خدمت تو
زندگاني چو مرگ ناخوش گشت
تخمي از لطف
در
زمين کمال
چو تو حراث روزگار نکشت
در
حدود ري يکي ديوانه بود
سال و مه کردي به سوي دشت گشت
قاقم و سنجاب
در
سرما سه چار
توزي و کتان به گرما هفت و هشت
دي چو خورشيد
در
حجاب غروب
روي از شرم راي تو بنهفت
اگر از من بپرسد کو چه مي کرد
بگو
در
وصف تو دري همي سفت
به وصف حجره پيروزه
در
بود
که آمد گنبد پيروزه را جفت
به استدعاي خرواري دو هيزم
زمستاني چو خر
در
گل همي خفت
اي به تو مخصوص اعجاز سخن
چون به وتراي وتر
در
معني قنوت
گرچه
در
تاليف اين ابيات نيست
بي سمين غثي و قسبي بي کروت
شاه شطرنج که
در
وقت ضرورت ستده است
بارها خانه فرزين و پياده به سپنج
اي خداوندي که هر کز خدمتت گردن کشيد
از ره جنبش فلک
در
گردنش افکند فخ
در
ذمت ملوک جهان دين طاعتت
واجب تر از اداي صيام و صلات باد
در
استخوان هرکه ز مهر تو مغز نيست
از پاي مال خاک رميم و رفات باد
ساحت عالم از طراوت تو
چون رخ باغ
در
بهاران باد
بر
در
و بام حضرت عاليت
که بهشتش بناي ثاني باد
ز سنگ ريز
در
تست دست دريا پر
ز فتح باب کف تست ابر نيسان راد
فتنه را خواب ضروري ديده از گيتي بدوخت
چون قضا
در
ديده بخت تو بيداري نهاد
تويي که بر
در
امروز دي و فردا را
اگر بخواهي حاضر کني ز روي نفاذ
به شکل باد روم زانکه باد
در
حرکت
نياورد ز بيابان و آب جيحون ياد
چو بگذرم به
در
خسروي فرود آيم
که هم مربي دينست و هم مراقب داد
تو آن کريمي کز التفات خاطر تو
نياز تا به ابد
در
نعيم و ناز افتد
خرد سزاي تو نا معنييي به دست آرد
هزار سال
در
انديشه دراز افتد
به بيست بيت مديح تو
در
کرم بيني
چنان فتد که به اصلاح آن نياز افتد
وانجا که فتد مال تو
در
معرض قسمت
دنبک زند و حق طمعها بگزارد
آنکه
در
حل مشکلات امور
کلک او صد گره گشاي آرد
در
اين که هستي مردانه وار پاي افشار
که بر سر تو فلک موي هم نيازارد
در
فرج به همه حال زود بگشايد
چو مرد حادثه بر صبر پاي بفشارد
به خواب ديد که
در
پيش تخت شعري خواند
وزان قصيده همين قطعه ياد مي آرد
اي جهاني پر از مکارم تو
انوري
در
جهان ترا دارد
سپهداري که
در
قهر بدانديشان شه طوطي
سپاهش را ظفر منهي و از نصرت يزک دارد
عقل آغاز کار کم نکند
نه
در
اين ماجرا کم است از کرد
جز تو کرا
در
صف عرض جهان
عارض تقدير جهاني شمرد
در
شکم خاک کسي نيست کو
پشت زمين چون تو به واجب سپرد
به خدايي که کوه و دريا را
خازن
در
و لعل رخشان کرد
خدمت خاک درگهش همه عمر
جان من بنده
در
همه دل کرد
آنکه او دست و دلت را سبب روزي کرد
درگهت را
در
پيروزي و بهروزي کرد
در
جهان با مردماني که چون بايد گذاشت
آن قدر عمري که يابد مردم آزاد مرد
پي نبري خاصه
در
اين حادثه
تانشوي بر سر پي همچو کرد
پارسا
در
خانه تو نان تست
زانکه نانت را نه زن بيند نه مرد
در
جهان بوي عافيت نگذاشت
چند از اين رنگ فتنه آميزد
هر کجا
در
دل زمين موشي است
سرنگون سار بر فلک ميزد
کاف کن
در
مشيتش چو بگشت
صنع بي رنگ هر دو عالم زد
غلام توام چون غلامت نباشد
هر آنکس که
در
نام نام تو باشد
چنين صد حوادث تو دانم که داني
که
در
عهده يک پيام تو باشد
غزل مي گويم و
در
وي نگيرد
دو بيتي نيز کمتر مي نيوشد
گيرم که سنت صله برخاست از جهان
آخر
در
زکوة چرا نيز بسته شد
در
بهار خدمتت شاخ وفاقي کي شکفت
کز صباي اصطناعت جفت برگ و بر نشد
اوحدالدين که
در
سؤال و جواب
بدهد داد علم و بستاند
باده فرمود و شعر خواست ازو
واندر آن سحر کرد و
در
افشاند
بمان
در
نعمت و شادي همه عمر
که آن نعمت بدين نعمت بماند
طلعت فضل و چهره دانش
از ضمير تو
در
نقاب نماند
بي تو ما را به حق نعمت تو
در
دل و چشم صبر و خواب نماند
تا من از تو جدا شدم به خطا
در
دلم فکرت صواب نماند
خرد چو مورچه
در
تشت حيرتست ازآنک
مدبران را تدبير تشت و خايه نماند
کدام طفل تمني کنون رسد به بلوغ
چو
در
سواد و بياض زمانه دايه نماند
در
جهان اين دو نعمت است بزرگ
داند آن کس که نيک و بد داند
وانکه
در
عرضگاه کون و فساد
چرخ را نيست هيچ خويشاوند
گر گشايد زمانه ور بندد
دل بجز
در
خداي هيچ مبند
تو که
در
حفظ ايزدي چه کني
حرز و تعويذ اهل جند و خجند
از که کرد آتش حوادث دور
در
سراي سپنج دود سپند
ممسکي جست مر مرا
در
بلخ
که همه شهر اندر آن بندند
هرکه هستند
در
نشيمن خاک
همه بر بوي جود تو هستند
به اميدي تمام بعد الله
هر سه همت
در
آن کرم بستند
طاعت آموز انس و جان
در
تست
کش همه سر بر آستان دارند
همه
در
مهر خازنت بادا
هرچ اضافت به بحر و کان دارند
دوستي
در
سمر کتابي داشت
يک دو صفحه به پيش من برخواند
که فلان شخص
در
فلان تاريخ
به يکي بيت بدره اي بفشاند
پنج قالاشيم
در
بيغوله اي
با حريفي کو رباب خوش زند
بي شرابي آتش اندر ما زدست
کيست کو آتش
در
اين آتش زند
دست قهرش مگر ز وعد و وعيد
جوز
در
مغز معصيت شکند
صفحه قبل
1
...
410
411
412
413
414
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن