نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
نفس تو نفيس است
در
آن مرتبه کو هست
بل نسخه ماهيت اشياست کماهي
گفتي که مرا رشته چو
در
جنس تکسر
گم کرد سر رشته صحبت ز تباهي
تا از ستم انصاف پناهيست چنان باد
حال تو که
در
عمر به غيري نه پناهي
اگر پيروزه
در
پاسش گريزد
که آمر اوست گيتي را و ناهي
در
آبادي عالم تو تواني
که از هستي خرابي را بکاهي
در
آن موقف که از بيجاده گون تيغ
شود رخساره ارواح کاهي
در
خدمت عشق تست ما را
دل عاريتي و جان بهايي
در
دعوي حسن خود سخن گوي
تا ماه دهد بر آن گوايي
از کوي چو آفتاب از کوه
در
خدمت تاج دين برآيي
آن روز که عمر
در
غم مرگ
معزول بود ز خوش لقايي
دل
در
غم خدمت تو يک دم
نايافته از عنا رهايي
زنهار مرا مگو که رو رو
تو
در
خور شهر و بوريايي
در
غيبت تو خوش است ما را
آن به که بدين طرف نيايي
در
آمد شد به چين دامن همت فرو رفته
غبار نيستي پذرفتن از گردون مينايي
ز حسن يوسف آرايش به مصر چرخ چارم
در
دل خورشيد با يک خانمان درد زليخايي
حريم حرمتش
در
ايمني آن خاصيت دارد
که از روي تقرب گر به خاکش رخ بيالايي
به دست آرد ضميرش ز آفرينش نسخه روشن
اگر يک لحظه
در
خلوت سراي فکرتش آيي
اگرنه فضله طبعش جهان را چاشني بودي
صبا
در
نقش بستان کي زدي نيرنگ زيبايي
جز
در
جهت باره عدل تو نيفتد
هرکس که اشارت کند امروز به سويي
حال بد بدخواه تو مانند پيازيست
مويي نبرد
در
مزه توييش به تويي
در
ملک تو اوراد زبانها همه اين باد
کاي ملک ترا عرصه عالم سر کويي
آفرينش خاتمي آمد
در
انگشت قضا
گر جهان داند وگرنه نقش اين خاتم تويي
تويي که مفتي کلک تو
در
شريعت ملک
به امر و نهي امور جهان دهد فتوي
چو کان عريق بود گوهرش نفيس آيد
شناسد آنکه تامل کند
در
اين معني
اختران
در
هوس پايه اعلاي سپهر
سوي ايوان تو آورده به عليين پي
التفات تو عنان چست از آن کرد که بود
در
ازاي نظرت نسيه و نقدش لاشئي
بر حواشي کمالات تو آيد پيدا
گرچه
در
اصل کشيدند طراز بيدي
سرو وش
در
چمن باغ معالي مي بال
تا جهاني کمر امر تو بندند چو ني
در
هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
داروي بازپسين باد برو يعني کي
چشم
در
شرع مصطفي بگشا
گر نه اي تو به عقل نابينا
گفتا بدن ز فضله آمال ممتلي است
سؤ المزاج حرص اثر کرده
در
قوا
سنايي گرچه از وجه مناجاتي همي گويد
به شعري
در
ز حرص آنکه يابد ديده بينا
آني که گر آسمان کند دست
با کين تو
در
کمر چو اعدا
من بنده به عادتي که رفتست
رفتم به
در
سراي والا
هرکه سعي بد کند
در
حق خلق
همچو سعي خويش بد بيند جزا
چه صفراهاست کامروز او نکردست
در
اين يک ساعت از سوداي حمرا
در
مستي ار ز بنده خطايي پديد شد
مست از خطا نگردد واجب عقاب را
گر
در
گذاري از تو نباشد بسي دريغ
اميد رستگاري يوم الحساب را
سه کس به زاويه اي
در
نشسته مخموريم
به ياد باده دوشينه هرسه مست و خراب
گفته بودي که کاه و جو بدهم
چون ندادي از آن شدم
در
تاب
گرچه
در
دور تو اي دريادل کان دستگاه
مدتي گرگان شبان بودند و دزدان محتسب
در
خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشت
عافيت را کي تواند بود قامت منتصب
کان و دريايي بنه
در
حبس دل بر اضطراب
زانکه کان پيوسته محبوسست و دريا مضطرب
آن روز فلک را چو
در
آن شکر نگفتم
امروز درين زشت بود گر کنمش عيب
زهي نم کرمت
در
سخا بهارانگيز
چنانکه گشت هواي نياز ازو محجوب
دهان لاله رخانم به خنده بازگشاي
از ابر جود
در
آنم يکي يم مقلوب
عرش مي گفت
در
احد تکبير
پدرش تيغ فتح مي آهخت
در
خاطرم که بلبل بستان نعت تست
اطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواست
دعوي همي کنم که
در
آفاق چون تويي
از مسند امامت صدري دگر نخاست
زحمتي آورده ام بار دگر
گرچه روز و شب دلت
در
ياد ماست
در
و مرواريد طوقش اشک اطفال منست
لعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماست
آنکه او تا
در
سراي آفرينش آمدست
تنگ عيشي از سراي آفرينش غايبست
آز محتاجان چو کلکش
در
مسير آمد بسوخت
آز گويي ديو و کلک او شهاب ثاقبست
آسمان گفتا چه مي گويي که گويد
در
جهان
پرتو نور نبوت را که رايي صايبست
اي کريمي که
در
عطا دادن
خاک پايت مرا به سر تاجست
آنکه تا بنده مي خرد جودش
در
جهان سرو و سوسن آزادست
دلت گر يک زمان
در
بند ما شد
به ما بر دست فرمانت گشادست
ميوه
در
ناضج اوفتاد و کسي
اندر اين فصل ميوه ننهادست
به گرمايي چنين
در
چار طاقش
به دست چار خوارزمي سپردست
فرماندهي که
در
خم چوگان حکم اوست
اين گويهاي زر که بدين سبز گنبدست
خبر داري که فرزند عزيزت
چه پاي امروز
در
خواري فشردست
زان روز که قصد فلک از غصه رتبت
در
گوشه حبسش گرو حادثه کردست
دوش
در
خواب من پيمبر را
ديدمش کو ز امت آزردست
ترا سهل باشد مرا ممتنع
نه پاي تو
در
سنگ آز آمدست
اين سخن را عزيز دار که دوش
چرخ با من
در
اين سخن بودست
بدان خداي که
در
جست و جوي قدرت او
مسافران فلک را قدم بفرسودست
کمين سلطنتش
در
مصاف کون و فساد
سنان لاله به خون دلش بيالودست
که مرا
در
وفاي خدمت تو
نه به شب خواب و نه به روز خورست
شعرم اندر جهان سمر زان شد
که شعار تو
در
جهان سمرست
با دل خود گفتم آيا کيست اين شخص شريف
هاتفي
در
گوش جانم گفت کان پيغمبرست
چون برآمد يک زمان آهسته آمد
در
سخن
بر جهان گفتي که از نطقش نثار شکرست
چون سخن اينجا رسيد الحق مرا
در
دل گذشت
کين کدامين پادشاه عادل دين پرورست
بادي اندر خسروي
در
شش جهت فرمان روا
تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست
اي دريغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در
و ديوار تمني همه نامعمورست
اي خداوندي کز غايت احسان و سخا
ابر
در
جنب کفت باطل و دريا زورست
سعي کن سعي که
در
باب چنين خدمتگار
سعي تو اندک و بسيار همه مشکورست
هيچ داني درو چه شايد بود
باش
در
زير ريش او تيزست
آنچه بر گردن است ترکاج است
وانچه
در
زير ريش تر تيزست
اگرچه
در
غم هجرت به نوک ناخن اشک
نماند مردمک ديده اي که ديده نخست
تو پروريده کابوک آسمان بودي
از آن قرار نکردي
در
آشيانه پست
اي کريمي که
در
زمين اميد
هرچه رست از سحاب جود تو رست
باز چون با ز پارسيش افتاد
در
. . . مادرش چه سخت و چه سست
مر مرا
در
شبي که خدمت تو
روي بختم به آب لطف بشست
در
دو هستيت نيستي مرساد
تا که مرفوع هست باشد هست
اي بزرگي که جود بحر محيط
در
کف چون سحاب تو بستست
مشکل و حل آسمان و زمين
در
سؤال و جواب تو بستست
خبرت هست کز جماعي چند
در
مني ده شراب تو بستست
بوالحسن اي کسي که
در
احسان
وعده از رغبت تو مايوسست
راي تو
در
نظام ممالک براستي
تيري که جيب گنبد گردونش ترکشست
هيچ دل با تو بد نشد که فلک
آرزوهاش
در
جگر نشکست
همتت دامن کرم بفشاند
آز هم
در
زمان ز فاقه برست
اي بزرگي که
در
بزرگي و جاه
قدرت از چرخ هفتمين بيشست
جز به سعي تو برنخواهد گشت
بنده را اين مهم که
در
پيشست
نيستي مسرف و ز غايت جود
خلق را
در
تو ظن اسرافست
دل و جان تا مقيم خوارزمند
واي بر تن که
در
خراسانست
آلوده منت کسان کم شو
تا يک شبه
در
وثاق تو نانست
زين سود چه سود اگر شود افزون
در
مايه نفس نقص نقصانست
در
عالم تن چه مي کني هستي
چون مرجع تو به عالم جانست
برخيزم و بنگرم که حالش
در
حبس تکبر از چه سانست
از دست مشو ز سقطه من
پاي تو اگرچه
در
ميانست
صفحه قبل
1
...
409
410
411
412
413
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن