167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان انوري

  • نفس تو نفيس است در آن مرتبه کو هست
    بل نسخه ماهيت اشياست کماهي
  • گفتي که مرا رشته چو در جنس تکسر
    گم کرد سر رشته صحبت ز تباهي
  • تا از ستم انصاف پناهيست چنان باد
    حال تو که در عمر به غيري نه پناهي
  • اگر پيروزه در پاسش گريزد
    که آمر اوست گيتي را و ناهي
  • در آبادي عالم تو تواني
    که از هستي خرابي را بکاهي
  • در آن موقف که از بيجاده گون تيغ
    شود رخساره ارواح کاهي
  • در خدمت عشق تست ما را
    دل عاريتي و جان بهايي
  • در دعوي حسن خود سخن گوي
    تا ماه دهد بر آن گوايي
  • از کوي چو آفتاب از کوه
    در خدمت تاج دين برآيي
  • آن روز که عمر در غم مرگ
    معزول بود ز خوش لقايي
  • دل در غم خدمت تو يک دم
    نايافته از عنا رهايي
  • زنهار مرا مگو که رو رو
    تو در خور شهر و بوريايي
  • در غيبت تو خوش است ما را
    آن به که بدين طرف نيايي
  • در آمد شد به چين دامن همت فرو رفته
    غبار نيستي پذرفتن از گردون مينايي
  • ز حسن يوسف آرايش به مصر چرخ چارم در
    دل خورشيد با يک خانمان درد زليخايي
  • حريم حرمتش در ايمني آن خاصيت دارد
    که از روي تقرب گر به خاکش رخ بيالايي
  • به دست آرد ضميرش ز آفرينش نسخه روشن
    اگر يک لحظه در خلوت سراي فکرتش آيي
  • اگرنه فضله طبعش جهان را چاشني بودي
    صبا در نقش بستان کي زدي نيرنگ زيبايي
  • جز در جهت باره عدل تو نيفتد
    هرکس که اشارت کند امروز به سويي
  • حال بد بدخواه تو مانند پيازيست
    مويي نبرد در مزه توييش به تويي
  • در ملک تو اوراد زبانها همه اين باد
    کاي ملک ترا عرصه عالم سر کويي
  • آفرينش خاتمي آمد در انگشت قضا
    گر جهان داند وگرنه نقش اين خاتم تويي
  • تويي که مفتي کلک تو در شريعت ملک
    به امر و نهي امور جهان دهد فتوي
  • چو کان عريق بود گوهرش نفيس آيد
    شناسد آنکه تامل کند در اين معني
  • اختران در هوس پايه اعلاي سپهر
    سوي ايوان تو آورده به عليين پي
  • التفات تو عنان چست از آن کرد که بود
    در ازاي نظرت نسيه و نقدش لاشئي
  • بر حواشي کمالات تو آيد پيدا
    گرچه در اصل کشيدند طراز بيدي
  • سرو وش در چمن باغ معالي مي بال
    تا جهاني کمر امر تو بندند چو ني
  • در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
    داروي بازپسين باد برو يعني کي
  • چشم در شرع مصطفي بگشا
    گر نه اي تو به عقل نابينا
  • گفتا بدن ز فضله آمال ممتلي است
    سؤ المزاج حرص اثر کرده در قوا
  • سنايي گرچه از وجه مناجاتي همي گويد
    به شعري در ز حرص آنکه يابد ديده بينا
  • آني که گر آسمان کند دست
    با کين تو در کمر چو اعدا
  • من بنده به عادتي که رفتست
    رفتم به در سراي والا
  • هرکه سعي بد کند در حق خلق
    همچو سعي خويش بد بيند جزا
  • چه صفراهاست کامروز او نکردست
    در اين يک ساعت از سوداي حمرا
  • در مستي ار ز بنده خطايي پديد شد
    مست از خطا نگردد واجب عقاب را
  • گر در گذاري از تو نباشد بسي دريغ
    اميد رستگاري يوم الحساب را
  • سه کس به زاويه اي در نشسته مخموريم
    به ياد باده دوشينه هرسه مست و خراب
  • گفته بودي که کاه و جو بدهم
    چون ندادي از آن شدم در تاب
  • گرچه در دور تو اي دريادل کان دستگاه
    مدتي گرگان شبان بودند و دزدان محتسب
  • در خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشت
    عافيت را کي تواند بود قامت منتصب
  • کان و دريايي بنه در حبس دل بر اضطراب
    زانکه کان پيوسته محبوسست و دريا مضطرب
  • آن روز فلک را چو در آن شکر نگفتم
    امروز درين زشت بود گر کنمش عيب
  • زهي نم کرمت در سخا بهارانگيز
    چنانکه گشت هواي نياز ازو محجوب
  • دهان لاله رخانم به خنده بازگشاي
    از ابر جود در آنم يکي يم مقلوب
  • عرش مي گفت در احد تکبير
    پدرش تيغ فتح مي آهخت
  • در خاطرم که بلبل بستان نعت تست
    اطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواست
  • دعوي همي کنم که در آفاق چون تويي
    از مسند امامت صدري دگر نخاست
  • زحمتي آورده ام بار دگر
    گرچه روز و شب دلت در ياد ماست
  • در و مرواريد طوقش اشک اطفال منست
    لعل و ياقوت ستامش خون ايتام شماست
  • آنکه او تا در سراي آفرينش آمدست
    تنگ عيشي از سراي آفرينش غايبست
  • آز محتاجان چو کلکش در مسير آمد بسوخت
    آز گويي ديو و کلک او شهاب ثاقبست
  • آسمان گفتا چه مي گويي که گويد در جهان
    پرتو نور نبوت را که رايي صايبست
  • اي کريمي که در عطا دادن
    خاک پايت مرا به سر تاجست
  • آنکه تا بنده مي خرد جودش
    در جهان سرو و سوسن آزادست
  • دلت گر يک زمان در بند ما شد
    به ما بر دست فرمانت گشادست
  • ميوه در ناضج اوفتاد و کسي
    اندر اين فصل ميوه ننهادست
  • به گرمايي چنين در چار طاقش
    به دست چار خوارزمي سپردست
  • فرماندهي که در خم چوگان حکم اوست
    اين گويهاي زر که بدين سبز گنبدست
  • خبر داري که فرزند عزيزت
    چه پاي امروز در خواري فشردست
  • زان روز که قصد فلک از غصه رتبت
    در گوشه حبسش گرو حادثه کردست
  • دوش در خواب من پيمبر را
    ديدمش کو ز امت آزردست
  • ترا سهل باشد مرا ممتنع
    نه پاي تو در سنگ آز آمدست
  • اين سخن را عزيز دار که دوش
    چرخ با من در اين سخن بودست
  • بدان خداي که در جست و جوي قدرت او
    مسافران فلک را قدم بفرسودست
  • کمين سلطنتش در مصاف کون و فساد
    سنان لاله به خون دلش بيالودست
  • که مرا در وفاي خدمت تو
    نه به شب خواب و نه به روز خورست
  • شعرم اندر جهان سمر زان شد
    که شعار تو در جهان سمرست
  • با دل خود گفتم آيا کيست اين شخص شريف
    هاتفي در گوش جانم گفت کان پيغمبرست
  • چون برآمد يک زمان آهسته آمد در سخن
    بر جهان گفتي که از نطقش نثار شکرست
  • چون سخن اينجا رسيد الحق مرا در دل گذشت
    کين کدامين پادشاه عادل دين پرورست
  • بادي اندر خسروي در شش جهت فرمان روا
    تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست
  • اي دريغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
    در و ديوار تمني همه نامعمورست
  • اي خداوندي کز غايت احسان و سخا
    ابر در جنب کفت باطل و دريا زورست
  • سعي کن سعي که در باب چنين خدمتگار
    سعي تو اندک و بسيار همه مشکورست
  • هيچ داني درو چه شايد بود
    باش در زير ريش او تيزست
  • آنچه بر گردن است ترکاج است
    وانچه در زير ريش تر تيزست
  • اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک
    نماند مردمک ديده اي که ديده نخست
  • تو پروريده کابوک آسمان بودي
    از آن قرار نکردي در آشيانه پست
  • اي کريمي که در زمين اميد
    هرچه رست از سحاب جود تو رست
  • باز چون با ز پارسيش افتاد
    در . . . مادرش چه سخت و چه سست
  • مر مرا در شبي که خدمت تو
    روي بختم به آب لطف بشست
  • در دو هستيت نيستي مرساد
    تا که مرفوع هست باشد هست
  • اي بزرگي که جود بحر محيط
    در کف چون سحاب تو بستست
  • مشکل و حل آسمان و زمين
    در سؤال و جواب تو بستست
  • خبرت هست کز جماعي چند
    در مني ده شراب تو بستست
  • بوالحسن اي کسي که در احسان
    وعده از رغبت تو مايوسست
  • راي تو در نظام ممالک براستي
    تيري که جيب گنبد گردونش ترکشست
  • هيچ دل با تو بد نشد که فلک
    آرزوهاش در جگر نشکست
  • همتت دامن کرم بفشاند
    آز هم در زمان ز فاقه برست
  • اي بزرگي که در بزرگي و جاه
    قدرت از چرخ هفتمين بيشست
  • جز به سعي تو برنخواهد گشت
    بنده را اين مهم که در پيشست
  • نيستي مسرف و ز غايت جود
    خلق را در تو ظن اسرافست
  • دل و جان تا مقيم خوارزمند
    واي بر تن که در خراسانست
  • آلوده منت کسان کم شو
    تا يک شبه در وثاق تو نانست
  • زين سود چه سود اگر شود افزون
    در مايه نفس نقص نقصانست
  • در عالم تن چه مي کني هستي
    چون مرجع تو به عالم جانست
  • برخيزم و بنگرم که حالش
    در حبس تکبر از چه سانست
  • از دست مشو ز سقطه من
    پاي تو اگرچه در ميانست