167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان انوري

  • چون ندارد نسبتي با نظم تو نظم جهان
    در سخن خواهي مقنع باش و خواهي سامري
  • کو رييس مرو منصور آنکه در هفتاد سال
    شعر نشنيد و نگفت اينک دليل مهتري
  • به تشريف زيارت رتبتي دادي مرا کاکنون
    چو اقبال تو در عالم نمي گنجم ز جباري
  • رواني باد فرمان ترا چون آب در گيتي
    که چون آتش به برتر بودن ازگيتي سزاواري
  • سايه و خورشيد نتوانند پيمودن تمام
    گر ز جاه خويش در عالم بساطي گستري
  • تو در آن جمع بدين منصب رسيدستي کزو
    ماه با پيکي برون شد زهره با خنياگري
  • گر نفاذ ديو بندت باس آهن بشکند
    درع داودي کند در دستها زين پس پري
  • اي به جايي در خداوندي کز آنسو جاي نيست
    مي تواني چون همي از آفرينش بگذري
  • تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
    هيچکس خفاش را گويد چرا مي ننگري
  • عقل فتوي مي دهد کين يک تجاوز جايزست
    ورنه حسان کيست خود در معرض پيغمبري
  • نيست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتي
    بي تقاضا خود خداوندا نه آن غم مي خوري
  • حکمت آن کرده در بحر شريعت گوهري
    همت اين کرده بر چرخ بزرگي اختري
  • بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان پذير
    هست در انگشت قدر اين سپهر انگشتري
  • در سخا از دست او جزويست جود حاتمي
    وز هنر از راي او نوعيست علم حيدري
  • بخشش بي منت و طبع لطيف او فکند
    شاعران عصر را از شاعري در ساحري
  • سايلانش در ضمان جود او از اعتماد
    گنجها دارند دايم پر ز زر جعفري
  • تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروي
    تا کند باد صبا در باغ نقش آزري
  • در خيال نقش بت رويان او واله شوند
    گر ز دور هر گريبان سر برآرد آزري
  • آتش سيال ديدستي در آب منجمد
    گر نديدستي بخواه از ساقيانش ساغري
  • تير مستوفي به ديوان در چو شاگردان او
    مي بريدي کاغذي يا مي شکستي دفتري
  • گر شود پاس تو در ملک طبيعت محتسب
    آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکري
  • بالش عاليت سد فتنه شد ورنه کجا
    پهلويي در ايمني هرگز نسودي بستري
  • لشکري را هيزم دوزخ کني در ساعتي
    اي تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکري
  • خسروا من بنده را در مدت اين هفت ماه
    گر ميسر گشتي اندر هفت کشور ياوري
  • ليکن از بس قصد اين ناقص عنايت روزگار
    مانده ام در قعر درياي عنا چون لنگري
  • زانکه در نسبت ملک تو که باقي بادا
    هست امروز همان رتبت پيغامبري
  • در زواياش همه طايفه اي منقطعند
    بوده خواهان تو عمري به دعاي سحري
  • آسمان در کشتي عمرم کند دايم دو کار
    وقت شادي بادباني گاه انده لنگري
  • افتخار خاندان مصطفي در بلخ و من
    کرده هم سلماني اندر خدمتش هم بوذري
  • آن نظام دولت و دين کانتظام عدل او
    در دل اغصان کند باد صبا را رهبري
  • آنکه نابيناي مادرزاد اگر حاضر شود
    در جبين عالم آرايش ببيند مهتري
  • در پناه سده جاه رعيت پرورش
    بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دري
  • آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
    از ميان هر دو بردارد شکوهش داوري
  • کو حميدالدين اگر خواهي که وقتي در دو لفظ
    مطلقا هرچ آن حميدست از صفتها بشمري
  • در زمان او هنر نشگفت اگر قيمت گرفت
    گوهرست آري هنر او پادشاه گوهري
  • خواجه ملت صفي الدين عمر در صدر شرع
    آنکه نبود ديو را با سايه او قادري
  • در ثناي او اگر عاجز شوم معذور دار
    تا کجا باشد توان دانست حد شاعري
  • خاتم حجت در انگشت سليمان سخن
    افترا کردن بدو درگيرد از ديو و پري
  • جاودان بيزارم از ذاتي که بيزاري ازو
    هست در بازار دين صراف جان را بي زري
  • آن توانايي و دانايي که در اطوار غيب
    دام بدبختي نهاد و دانه نيک اختري
  • باز شد چون قدرتش گيسوي شب را شانه کرد
    در خم ابروي گردون ديدهاي عبهري
  • آنکه در امعاي کرمي از لعاب چند برگ
    کار او باشد نهادن کارگاه ششتري
  • آنکه در احشاي زنبوري کمال رافتش
    نوش را با نيش داد از راه صحبت صابري
  • آنکه دشتي جادويي را در عصايي گم کند
    يک شبان از ملک او بي تهمت مستنکري
  • آنکه از مهري که بودي مصطفي را برکتف
    مهر کردست از پس عهدش در پيغمبري
  • آنکه بر دعويش چون برهان قاطع خواستند
    در زبان سوسمار آورد حجت گستري
  • اندرين سوگند اگر تاويل کردم کافرم
    کافري باشد که در چون من کسي اين ظن بري
  • چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
    دق مصري چادري کردست و رومي بستري
  • اين همه بگذار آخر عاقلم در نفس خويش
    کادمي را عقل هست از ممکنات اکثري
  • از عقاب و پوستينش گر نگويد به بود
    گرچه در دريا تواند کرد خربط گازري
  • رو که از ياجوج بهتان رخنه هرگز کي فتد
    خاصه در سدي که تاييدش کند اسکندري
  • يک حکايت بشنوي هم از زبان شهر خويش
    تا در اين انديشه باري راه باطل نسپري
  • اي ز تيغ تو در سرافرازي
    ملک ترکي و ملت تازي
  • بحر سوزي چو در سخط راني
    کان فشاني چو با کرم سازي
  • تو که از رعد کوس و برق سنان
    در دل ديو راز بگدازي
  • ور ز تو جان رفته خواهد باز
    به سر نيزه در وي اندازي
  • ملک مي کرد با ظفر يک روز
    فتنه را در سکوت غمازي
  • کاين چنين خصم در کمين و تو باز
    فارغ از هر سويي همي تازي
  • اي زمان تو بي تناسخ نفس
    کبک را داده در هنر بازي
  • اي رفته به فرخي و فيروزي
    باز آمده در ضمان به روزي
  • بر لاله رمح و سبزه خنجر
    در باغ مصاف کرده نوروزي
  • چون تير نهاده کار عالم را
    يک ساعت در کمان تو گوزي
  • در حمله درنده اي و دوزنده
    صف مي دري و جگر همي دوزي
  • در بندگي تو سپهر و ارکان
    يکسان شده از روي خواجه تاشي
  • در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه
    بر رخ روز درآرند شب ظلماني
  • باز در معرکه چون صبح سنان شان بدمد
    دل شب همچو رخ روز شود نوراني
  • زانکه در سايه او مي نتواند که زند
    هيچ شيطان ستم نيز دم شيطاني
  • گر زمين را همه در سايه انصاف کشند
    جغد جاويد ببرد طمع از ويراني
  • رزم ايشان چو سعيرست که در حفره او
    اخسئوا خوانان شمشير کند نيراني
  • ليک با اين همه اي در بر روح سخنت
    روح بي فايده اندر سخن روحاني
  • مصطفي سيرتي و هردو بدان آوردت
    که در اين ملک همه عمر کني حساني
  • کار گيتي همه فرمانبري ايشان باد
    کار ايشان به جهان در همه فرمان راني
  • با فلک يار مشو در بد من
    اي به هر نيکويي ارزاني
  • آنکه در حبس سياست دارد
    فتنه و جور و ستم زنداني
  • پيشي از دور به تمکين و جواز
    گرچه در دايره دوراني
  • کار دولت چنان بساخت که نيست
    جز که در زلف شب پريشاني
  • در چنان کف عجب مدار که چوب
    از عصايي رسد به ثعباني
  • تو در آن منصبي که گر خواهي
    روز بگذشته باز گرداني
  • تو در آن پايه اي که گر به مثل
    کار بر وفق کبريا راني
  • اين همي گوي کاي ز کنه ثنات
    خاطرم در مضيق حيراني
  • تا که در من يزيد دور بود
    روي نرخ امل به ارزاني
  • نتابد بر آن آفتاب حوادث
    که در سايه عدل او ساخت ماوي
  • چو من بنده در وصف انعام و شکرت
    کنم نثري آغاز يا شعري انشي
  • درآريت مدغم دو صد گونه احسان
    در احسنت مضمر دوصد گونه حسني
  • روا نيست در عقل جز مدحت تو
    چو مدحت همي بايدم کرد باري
  • مسعودي و در دادن اقطاع سعادت
    چون طالع مسعود تويي آمر و ناهي
  • در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
    با خود خروس آيد و با جوشن ماهي
  • جاه تو که در دائره دور نگنجد
    ايمن شده از طعنه آسيب تباهي
  • هر پيک تمنا که روان شد ز در آز
    ره سوي تو داند چکند مقصد راهي
  • من بنده در اين خدمت ميمون که به عونش
    خضراي دمن کسب کند مهرگياهي
  • در مرتبت و خاصيت آن باد مدامت
    کز سعد بيفزايي وز نحس بکاهي
  • اي برده ز شاهان سبق شاهي
    با تو همه در راه هواخواهي
  • پاس تو گر انديشه کند در کان
    رنگ رخ ياقوت شود کاهي
  • در دور تو دست فلک جائر
    چون سايه شمعست به کوتاهي
  • قادر نبود فکرت و زين معني
    در هرچه کني خالي از اکراهي
  • اي روز بدانديش تو آورده
    در گردن شب دست ز بيگاهي
  • من بنده که در يک نفسم دادي
    صد مرتبه هم مالي و هم جاهي
  • اين حال که در بلخ کنون دارم
    از خوف پريشاني و گمراهي
  • تا در کنف حفظ تو چون يونس
    بگذشتمي اندر شکم ماهي
  • عمر تو و ملک تو در افزايش
    تا عدل فزايي و ستم کاهي