نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
خون شد دلم
در
آرزوي آنکه يک نفس
بي خار غم ز گلشن شادي گلي برم
کردم نظر به فکر
در
احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم يقين که
در
چمن باغ روزگار
بي بر بود نهال اميدي که پرورم
در
بزمگاه محنت گيتي به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمي خورم
حالم مخالف آمد از آن
در
جهان عمر
درويشم از نشاط و زانده توانگرم
وز بازي سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا
در
مششدرم
بي آب شد چو چشمه خورشيد روزگار
در
عشق او رواست که بنشيند آذرم
بر من
در
حوادث و انده از آن گشاد
کز خانه حوادث چون حلقه بر درم
اي چرخ سفله پرور دلبند جان شکر
شد زهر با وجود تو
در
کام شکرم
در
آب فتنه خفته چو نيلوفرم مدار
بر آتش نهيب مسوزان چو عنبرم
زان کز براي ديدن گلهاي معرفت
در
باغ فکر ديده گشاده چو عبهرم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادي گرفت
در
سر يعني که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت
در
آن نبندم و جز خاک نشمرم
در
صفه دل از پي آزادي جهان
هر ساعتي بساط قناعت بگسترم
در
آرزوي لفظ فلکساي من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
گيرم کنون چو صبح گريبان آسمان
در
عالم خيال چه باشد چو بنگرم
داند که از مکارم اخلاق
در
صفا
چون طوبي از بهشتم و چون جان ز کشورم
در
ديده جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در
آشيان عقل چو عنقاي مغربم
بر آسمان فضل چو خورشيد ازهرم
از خلق روزگار نيايد چو من پسر
در
پرده ام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در
پرده جهان چو حوادث مسترم
داند يقين که از نظر آفتاب عقل
در
چشم کان فضل چو ياقوت احمرم
در
دانشي که آن خردم را زيان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
زاول به پاي فکر شدم
در
جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد
در
بستان سراي جان
زين نظم جانفزاي جهان گشت چاکرم
با اين کفايت و هنرم
در
نهاد عمر
اسباب يک مراد نگردد ميسرم
ستم تا پاي عدلت
در
ميان بست
نهادست از تحير دست بر هم
همه اسلام رادر راحت و رنج
همه آفاق را
در
شادي و غم
چو تو
در
دور آدم کس نديدست
کريم ابن کريمي تا به آدم
بيانم هست از وصف تو عاجز
زبانم هست
در
نعت تو ابکم
اي باد صبا گرفته
در
گل
با آتش تو چو ساق هيزم
ره گم نکني و
در
تحرک
چون گوي ز پاي سر کني گم
در
زير داغ طاعت و فرمان تست يکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم
دستي چنان قويست ترا
در
نفاذ فرمان
کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم
آنجا که
در
زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم
با آسمان چه گفتم گفتم که هست ممکن
دستي وراي دستت
در
کارهاي عالم
تا پايدار دولت او
در
ميانه هستم
همراه با سياست او با دو دست برهم
اي لمعه سنان تو
در
حربگاه کرده
بر خصم طول و عرض جهان عرصه جهنم
من بنده از مکارم اخلاق تو که هرگز
در
چشم روزگار مبادي بجز مکرم
زانگه که خاک درگه عاليت بوسه دادم
در
هيچ مجلسي نزدم جز به شکر تو دم
در
عرصه ممالک پيش نفاذ امرت
هم دست جور کوته هم پاي عدل محکم
پيش شمال امرت پاي شمال
در
گل
پيش سحاب دستت دست سحاب بر هم
آنجا
در
زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم
در
شاهراه دوران با عزم تيزگامت
گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم
در
مشکلات گيتي با راي پيش بينت
اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم
در
هر سخن که گويي گويد قضا پياپي
اي ملک طفل اسمع اي پير چرخ اعلم
با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن
دستي وراي دستت
در
کارهاي عالم
در
دي مه حوادث از بيخ و بن برآمد
ملکي که بود عمري چون نوبهار خرم
گيتي خراب گشتي گر
در
سراي گيتي
سوري چينن نبودي بعد از چنان دو ماتم
همواره تا که باشد
در
جلوه گاه بستان
پيش زبان بلبل سوسن زبان ابکم
در
باغ آفرينش از حرص خدمت تو
همچون بنفشه هرگز پشتي مباد بي خم
با راي تو چرخ
در
مصالح
الحان کنان که هان تکلم
در
موکب تو به ميخ پروين
مه بر سم مرکبانت محکم
در
شوره ز فتح باب دستت
با ناميه هم عنان رود يم
گر قهر تو بر فلک نهد پاي
در
محور عالم افکند خم
واندر دو جهان مخالفت را
با عجز و عنا و رنج
در
هم
نازان ز تو
در
صدور فردوس
جد و پدر و برادر و عم
اقبال تو بر فزون به هر روز
در
دولت خسرو معظم
با خاک
در
تو ز ايران راست
بر چهره صفاي آب زمزم
در
مدح و ثنات شاعران راست
تشريف و صلات خز معلم
گيرد فلک ار بخشک ريشم
من
در
ندهم به خويشتن نم
دور از سعادت تو درين روزها دلم
کز دوري بساط تو خون بود
در
تنم
با جان دلشکسته که
در
عهد من مباد
گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم
با اين همه کمال تو
در
هر مباحثه
آن لکنتم دهد که تو پنداري الکنم
با جان من اگرنه هواي ترا رگيست
خون خشک باد
در
رگ جان همچو روينم
يک جوز صدق کم نکنم
در
هواي تو
تا برنچيند مرغ اجل همچو ارزنم
در
خرمن قبول تو کاهي اگر شوم
گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم
وامروز
در
حمايت جاهت به خدمتي
اندر چراغ مي کند از بيم روغنم
با باد
در
لطافت ازين پس مري کنم
گر خاک درگه تو بماند نشيمنم
در
نظم اين قصيده که فتوي همي دهد
ابيات او به صدق مباهات کردنم
وين
در
زمين عافيت اعقاب خويش را
تخميست کز براي شرف مي پراکنم
در
قيامت به صد زبان همه شکر
پاي مرد سديد حمدونم
گر بر اين مايه اختصار کني
هم تو بيني که
در
وفا چونم
ورنه مي دان که به روز فنا
معتکف بر
در
شبيخونم
خلق ناديده
در
جبلت تو
هيچ سيرت که آن بود مذموم
خصم را
در
ازاء قدرت تو
شک مکن حرفها بود موهوم
ليک چونان که دفع بوي پياز
در
موازات قهر باد سموم
که مرا
در
فراق خدمت تو
جان ز غم مظلم است و تن مظلوم
شاخ عمر تو
در
بهار وجود
سال و مه سبز و مهرگان معدوم
باز بر تخت بخت کرد مقام
باز
در
صدر ملک گشت مقيم
با وقار و سياستش
در
ملک
آب و آتش بود حرون و حليم
نوک کلک تو بحر مسجور است
واندرو صد هزار
در
يتيم
بجزو اصل رسيد آفتاب نه گردون
بخير
در
نهم آفتاب هفت اقليم
اگر خيال تو
در
خواب ديده مي نشدي
شبيه تو چو شريک خداي بود عديم
کريم ذات تو
در
طي صورت بشري
تبارک الله گويي که رحمتيست جسيم
به عهد نطق تو نز خاصيت دهان صدف
نفس همي نزند بل ز ننگ
در
يتيم
مسير کلک تو
در
معرض تعرض خصم
مثال جرم شهابست و رجم ديو رجيم
بشست خلقت آتش به آب خلق تو روي
که
در
اضافه طبع نعامه گشت نعيم
ببست باد خزان بادم حسود تو عهد
که
در
برابر ابر بهار گشت لئيم
وراي لطف خداوند چيست لفظ خداي
زبان
در
آن نکنم کان تجاوزيست ذميم
مرا ادب نبود خاصه
در
مقام ثنا
حليم گفتن کوه ارچه وصف اوست قديم
هميشه تا نکند گردش زمانه مقام
به کام خويش همي باش
در
زمانه مقيم
تکاوراني
در
زير زين به دولت او
چو ابر گاه مسير و چو پيل گاه توان
ضياء دين خداي آنکه حسن عادت او
زمانه دارد
در
زير سايه احسان
نه ناشناسي تشبيه خواستم کردن
سر انامل او را به ابر
در
نيسان
محامد تو همي درنيايدم به ضمير
مدايح تو همي
در
نگنجدم به دهان
قواي غاذيه را
در
طباع جاي نبود
اگرنه جود تو بودي به رزق خلق ضمان
ز شوق خدمت خوان تو
در
تنور اثير
هزار بار حمل کرد خويش را بريان
ز بس خار هجر تو
در
ديده و دل
ز خونابه رخسارها چون گلستان
کدامين سعادت بود بيشتر زين
که باز آمدي
در
سعادات الوان
صفحه قبل
1
...
405
406
407
408
409
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن