167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان انوري

  • خصايصي که هواي تراست در اقبال
    خرد درو به تحير همي فرو ماند
  • به نعمت تو که گر در مصاف گاه اجل
    قضا به زور تمامم ز زين بجنباند
  • عنان به ابلق ايام ده که رايض او
    سعادتيست که در موکب تو مي راند
  • تو در زمانه بسي از زمانه افزوني
    اگر زمانه نداند خداي مي داند
  • نقديست نکتهاش که دارد عيار وحي
    در گنج خانه خردش زان دفين کنند
  • اي تاج با کسي که مدار شريعتست
    در شرع از طريق تهاون کمين کنند
  • خراب کرد به يکبار بخل کشور جود
    نماند در صدف مکرمات گوهر جود
  • چرا فروغ نيابد هواي سال اميد
    که آفتاب هنر رفت در دو پيکر جود
  • وجود جود عدم گشت و نيست هيچ شکي
    که در جهان کرم کس نديد منظر جود
  • در اين هوس که خرامنده ماه من برسيد
    به شکل عربده بر من کشيد خنجر جود
  • به خشم گفت که چندين به رسم بي ادبان
    مگوي مرثيه جود در برابر جود
  • اميد جود مبر از جهان کنون که گشاد
    فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
  • تويي به طالع ميمون مدام بابت ملک
    تويي به راي همايون هميشه در خور جود
  • شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
    بدين صفات شدي در زمانه سرور جود
  • بر زبان دور گردون در جواب هرکه هست
    ذکر دوران علاء الدين محمد مي رود
  • آنکه پيش سايه او سايه خورشيد را
    در نشستن گفت وگوي صدر و مسند مي رود
  • وانکه جز در موکب رايش نراند آفتاب
    رايتش بر چرخ منصور و مؤيد مي رود
  • گفت صراف قضا اي شيخ اگر ناقد منم
    در ديار ما تصرف فرق فرقد مي رود
  • جانم از يک ماهه پيوند تو عيشي يافتست
    کز کمالش طعنه در عيش مخلد مي رود
  • نعت تو کي گنجد اندر بيت چندي مختصر
    راستي بايد سخن در صد مجلد مي رود
  • وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار
    زانکه در اوقاف احکام مؤبد مي رود
  • حاجب بارت سپه داري که در ميدان چرخ
    حزم را پيوسته با تيغ مهند مي رود
  • بلبل فصيح گشت چو بوي بهار يافت
    گل تازگي گرفت چو در بوستان رسيد
  • آن شه نشان که قدرت شمشير سرفشان
    در عهد او به خامه عنبر فشان رسيد
  • اي صاحبي که از رقم مهر و کين تو
    در کاينات نسخه سود و زيان رسيد
  • در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد
    حالي به سايه علم کاويان رسيد
  • در منزلي که خصم تو نزل زمانه خورد
    از هفت عضو خصم تو يک استخوان رسيد
  • مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو
    هر لقمه اي که خصم ترا در دهان رسيد
  • در اضطراب ديده تسکين گشاده شد
    چون التفات تو به جهان جهان رسيد
  • در کرده خداي مياور حديث رد
    کام از حرم به چنين خاکدان رسيد
  • سلطاني از نياز در خواجگي زند
    چون نام خواجگي تو سلطان نشان رسيد
  • صدرا به روزگار خزان دست طبع من
    در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسيد
  • آخر فلک ز مقدم من در ديار تو
    آوازه درفکند که جاري زبان رسيد
  • تا در ضمير خلق نگردد که امر حق
    نزديک هر ضعيف و قوي با امان رسيد
  • بود بر تخته او از همه نوعي آيات
    بود در دفتر او از همه وزني اشعار
  • باز ميدان دگر بود درو شيردلي
    که ازو شير فلک خيره شود در پيکار
  • راست گويي که ز بسياري انجم هستي
    در گه خواب ز بسياري شاهان گه بار
  • هست استيلا عدلش به کمالي که کنون
    باز را کبک همي طعنه زند در کهسار
  • تا زبان قلمش تيز فلک بگشادست
    عقل در کام کشيدست زبان چون سوفار
  • درگهت مقصد سادات و برو بر اعيان
    مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
  • تا برآورد فلک سر ز گريبان وجود
    جز که در دامن قدر تو نکردست قرار
  • جز فلک با کف پاي تو نسودست رکاب
    جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
  • در بزرگي تو يک نکته بخواهم گفتن
    کانچنانست وگرنه ز خدايم بيزار
  • عقل اگر از سر انصاف بجويد امروز
    در ديار دو جهان جز تو نيابد ديار
  • جستم ز جاي و پيش دويد و سلام کرد
    واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار
  • منت خداي را که به هم باز يک نفس
    ديدار بود بار دگرمان در اين ديار
  • افتاد در معاني و تقطيع شاعري
    بر وزنهاي مشکل و الفاظ مستعار
  • مودود احمد عصمي کز نفاذ امر
    دارد زمام گيتي در دست اختيار
  • گفتم که چيست آن تن بي جان که در صبي
    بودي صباش دايه و مادرش جويبار
  • گفتم قصيده اي اگرت امتحان کنم
    در مدح اين خلاصه مقصود روزگار
  • تا سد حزم تو نکشيدند در وجود
    عالم نيافت عافيت عام را حصار
  • در ابر اگر ز دست تو يک خاصيت نهند
    دست تهي برون ندمد هرگز از چنار
  • تا در ضمان رزق خلايق نشد کفت
    ترکيب معده را نه به پيوست پود و تار
  • مرحبا بويي که عطارش نباشد در ميان
    حبذا نقشي که نقاشش نباشد آشکار
  • عقل پروردست گويي روح او را در ازل
    روح پروردست گويي شخص او را برکنار
  • راست کاري پيشه کردست از براي آنکه نيست
    در قيامت هيچکس جز راستکاران رستگار
  • شادمان در دولت عالي و جاه بي کران
    کامران از نعمت باقي و عمر بي کنار
  • عشق هندو به همه حال بود سوزان تر
    که در انگشت بود عادت سوزاني نار
  • زنخش چيست يکي گوي بلورين در مشک
    ابرويش چيست دو چوگان طلي کرده نگار
  • وانگهي زر بدهم کار چو زر خوب کنم
    بيش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
  • در بوستان ملک نهالي نشاند چرخ
    وآنرا قرين نشو و نما کرد روزگار
  • اين آيتي که زبده آيات صنع اوست
    در شان ملک خوب ادا کرد روزگار
  • در بندگيت صادق و صافيست هرکه هست
    وين بندگي ز صدق و صفا کرد روزگار
  • شاهي که در اضافت قدرش به چشم عقل
    از قالب سپهر سها کرد روزگار
  • خاني که در جهان خلافش به يک زمان
    از عز بد سگال عزا کرد روزگار
  • در موقفي که بيلکش از حبس کيش رست
    بر شير بيشه حبس فنا کرد روزگار
  • جم دولتي که در نفسي کلبه مرا
    از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار
  • در خدمت تو عذر همي خواهدم کنون
    زين پيش با من از چه جفا کرد روزگار
  • در دولتي که پيش دوامش خجل شود
    دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار
  • اي در نبرد حيدر کرار روزگار
    وي راست کرده خنجر تو کار روزگار
  • معمور کرده از پي امن جهانيان
    معمار حزم تو در و ديوار روزگار
  • در دهر جز خرابي مستي نيافتند
    زان دم که هست حزم تو معمار روزگار
  • ور در درون دائره ماندي ز رفعتش
    درهم نيامدي خط پرگار روزگار
  • جودت چو در ضمان بهاي وجود شد
    بگشاد کاروان قدر بار روزگار
  • اي در جوال عشوه علي وار ناشده
    از حرص دانگانه به گفتار روزگار
  • باشد ز بيم شير علم شير بيشه را
    دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار
  • در کر و فر ز غايت تعجيل گشته چاک
    ز انگشت پاي پاچه شلوار روزگار
  • واندر گريزگاه هزيمت به پاي در
    از بيم سرکشان شده دستار روزگار
  • زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد
    زاسيب او گسسته شود تار روزگار
  • القاب و کنيت تو در اينست زانکه نيست
    القاب و کنيتت شده تذکار روزگار
  • در نظم اين قصيده ادب را نگفته ام
    القابت اي خلاصه اخيار روزگار
  • داني که جز به حال تو لايق نباشد اين
    کاي در نبرد حيدر کرار روزگار
  • در مدحتت که زيبد گويد به صد زبان
    تاج الملوک صفدر و صف دار روزگار
  • در عرصه گاه موکب ميمون کبريات
    کمتر جنيبت ابلق رهوار روزگار
  • در زينهار عدل تو ايام و بس ترا
    حفظ خداي داده به زنهار روزگار
  • با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا
    آنرا که هست زبده اعيان روزگار
  • چشم زمانه کس به هنر مثل تو نديد
    اي گشته در فصاحت سحبان روزگار
  • بر فرق شاه معني بکرت نثار کرد
    هر صامتي که بود در انبان روزگار
  • چون در تو ديد آنچه که هرگز نديده بود
    زان صد يکي ز جمله انسان روزگار
  • با اين همه نگشتي هرگز فريفته
    چون ديگران به گربه در انبان روزگار
  • در آرزوي روي تو عمري گذاشتم
    پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار
  • اي خوانده مر ترا خرد از غايت لطيف
    در باغ لطف دسته ريحان روزگار
  • گرد کميت وهم ترا در نيافتند
    ني ابلق زمانه نه يک ران روزگار
  • در چشم همت تو نسنجد به نيم جو
    ني کهنه سپهر نه خلقان روزگار
  • جزوي ز راي تست چو نيکو نگه کنند
    اين روشني که هست در ايوان روزگار
  • بي گوهر وجود تو در رسته جهان
    معلوم بود زينت دکان روزگار
  • در خفت و خيز مانده همه راه عيدگاه
    من گاه زو پياده و گاهي برو سوار
  • القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود
    در باز کرد و باز ببست از پس استوار
  • در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده ام
    گفت اي ندانمت که چگويم هزار بار
  • امروز روز عيد و تو در شهر تن زده
    فردا ترا چگويد دستور شهريار