نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
کشکول شيخ بهايي
خواجه
حافظ
راست:
ديوان حافظ
در
اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر
حافظ
نشيند بر لب جويي و سروي
در
کنار آرد
کس
در
جهان ندارد يک بنده همچو
حافظ
زيرا که چون تو شاهي کس
در
جهان ندارد
گر چه
حافظ
در
رنجش زد و پيمان بشکست
لطف او بين که به لطف از
در
ما بازآمد
حافظ
شکايت از غم هجران چه مي کني
در
هجر وصل باشد و
در
ظلمت است نور
کليله و دمنه
غوکي
در
جوار ماري وطن داشت ، هرگاه که
بچه
کردي مار بخوردي ، و او ...
... روزي فنزه غايب بود
بچه
او
در
کنار پسر ملک جست و بنوعي او را ...
ديوان امير خسرو
اين شکل و شمايل که تو کافر
بچه
داري
در
چين و ختا و ختن و خته نباشد
ديوان انوري
اي به حق سايه آن کس که ترا
حافظ
اوست
تا بود سايه خورشيد
در
آن حفظ بمان
ديوان حافظ
غزل گفتي و
در
سفتي بيا و خوش بخوان
حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
گناه اگر چه نبود اختيار ما
حافظ
تو
در
طريق ادب باش و گو گناه من است
سر پيوند تو تنها نه دل
حافظ
راست
کيست آن کش سر پيوند تو
در
خاطر نيست
نگرفت
در
تو گريه
حافظ
به هيچ رو
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست
غير از اين نکته که
حافظ
ز تو ناخشنود است
در
سراپاي وجودت هنري نيست که نيست
زهي همت که
حافظ
راست از دنيي و از عقبي
نيايد هيچ
در
چشمش بجز خاک سر کويت
ز خاک کوي تو هر گه که دم زند
حافظ
نسيم گلشن جان
در
مشام ما افتد
چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب
به تلخي کشت
حافظ
را و شکر
در
دهان دارد
فکر عشق آتش غم
در
دل
حافظ
زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد
حافظ
افتادگي از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دين
در
سر مغروري کرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پاي
حافظ
را چرا
در
زر نمي گيرد
حافظ
به حق قرآن کز شيد و زرق بازآي
باشد که گوي عيشي
در
اين جهان توان زد
در
شمار ار چه نياورد کسي
حافظ
را
شکر کان محنت بي حد و شمار آخر شد
هزار حيله برانگيخت
حافظ
از سر فکر
در
آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
جان رفت
در
سر مي و
حافظ
به عشق سوخت
عيسي دمي کجاست که احياي ما کند
به وفاي تو که بر تربت
حافظ
بگذر
کز جهان مي شد و
در
آرزوي روي تو بود
ز بس که شد دل
حافظ
رميده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به
در
نمي آيد
ز شوق روي تو
حافظ
نوشت حرفي چند
بخوان ز نظمش و
در
گوش کن چو مرواريد
چون گل از نکهت او جامه قبا کن
حافظ
وين قبا
در
ره آن قامت چالاک انداز
خموش
حافظ
و از جور يار ناله مکن
تو را که گفت که
در
روي خوب حيران باش
در
بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
مي رود
حافظ
بي دل به تولاي تو خوش
آتش مهر تو را
حافظ
عجب
در
سر گرفت
آتش دل کي به آب ديده بنشانم چو شمع
به رندي شهره شد
حافظ
ميان همدمان ليکن
چه غم دارم که
در
عالم قوام الدين حسن دارم
حافظ
غم دل با که بگويم که
در
اين دور
جز جام نشايد که بود محرم رازم
با آن که از وي غايبم و از مي چو
حافظ
تايبم
در
مجلس روحانيان گه گاه جامي مي زنم
حافظ
آب رخ خود بر
در
هر سفله مريز
حاجت آن به که بر قاضي حاجات بريم
سخنداني و خوشخواني نمي ورزند
در
شيراز
بيا
حافظ
که تا خود را به ملکي ديگر اندازيم
صبر کن
حافظ
که گر زين دست باشد درس غم
عشق
در
هر گوشه اي افسانه اي خواند ز من
اگر چه مرغ زيرک بود
حافظ
در
هواداري
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
حافظ
اگر چه
در
سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
چو سلک
در
خوشاب است شعر نغز تو
حافظ
که گاه لطف سبق مي برد ز نظم نظامي
يکيست ترکي و تازي
در
اين معامله
حافظ
حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو داني
ديوان خاقاني
سنگ زر شب رنگ ليکن صبح وار از راستي
شاهد هر
بچه
کز خورشيد
در
کان آمده
گزيده غزليات شهريار
در
اينجا جامه شوقي قبا کردن نه درويشي است
تهي کن خرقه ام از تن که جان بايد فدا
حافظ
کشکول شيخ بهايي
اين شکل و شمايل که تو کافر
بچه
داري
در
چين و ختا و ختن و چته نباشد
نگرفت
در
تو گريه ي
حافظ
به هيچ روي
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست
يکي است ترکي و تازي
در
اين معامله
حافظ
حديث عشق بيان کن بهر زبان که تو داني
ديوان صائب
جواب آن غزل است اين که خواجه
حافظ
گفت
مرا به ميکده بر
در
خم شراب انداز
ديوان عبيد زاکاني
قصري که برد فرخي از فر او هماي
سگ
بچه
کرد
در
وي و جغد آشيان گرفت
ديوان قاآني
دو ترک خفته و
در
زير سر نهان کمان
دو
بچه
هندوي بيدار هر دو را به کمين
ديوان فيض کاشاني
در
شعر بزرگان جمع کم يابي تو اين هر دو
لطف سخن و اسرار الا غزل
حافظ
آنکه سفر چو ميکنم
حافظ
اهل منزلست
باز مرا
در
آن سفر همدم انس و جان توئي
ديوان شمس
ز مشرقست و ز خورشيد نور عالم را
ز آدمست
در
و نسل و
بچه
حوا را
ديوان وحشي بافقي
خفته
در
وي فارغ از آسيب و ايمن از گزند
شير و آهو باز و تيهو
بچه
گنجشک و مار
خسرو نامه عطار
بروح عيسي خورشيد آسا
بايمان وفاداران
ترسا
ديوان ناصر خسرو
خود نشنود
ترسا
چنين
گفتاري از پيغمبرش
ديوان وحشي بافقي
داماد کشيش ديرمينا
ناقوس نواز کنج
ترسا
ديوان فرخي سيستاني
دل
ترسا
همي داند کزو کيشش تبه گردد
لباس سوکواران زان قبل پوشد همي
ترسا
ديوان ناصر خسرو
گر زي تو قول
ترسا
مجهول است
معروف نيست قول تو زي
ترسا
تذکرة الاوليا عطار
... نيستي ». جوان گفت: «
در
کاروان شما هيچ ستور نيست مرا از آن(؟) ...
آن
ترسا
در
حال مسلمان شد و آنجا مقام کرد و به کار مردانه برآمد ...
هفت اورنگ جامي
ميل زاغان به
بچه
خويش
از
بچه
طوطيان بود بيش
ديوان عرفي شيرازي
خصم و طرز سخن من؟
بچه
فهم و
بچه
درک
غير و نظم گهر من؟
بچه
برگ و
بچه
ساز
تذکرة الاوليا عطار
... تا بخورد. آن شب
ترسا
با حلال خود جمع شد. معروف کرخي
در
وجود آمد ...
... بردم و آن طبيب
ترسا
بود.
در
راه پيري نوراني نيکو روي خوش بوي، ...
... کسي را؟ که اگر
در
همين بماند، گو، خواه
ترسا
مير و خواه جهود». ...
کليله و دمنه
آورده اند که زاغي
در
کوه بر بالاي درختي خانه داشت ، و
در
آن ...
تذکرة الاوليا عطار
ترسا
گفت: «يکي معلوم شد». از آنجا بيرون آمد و رو به خانقاه شيخ ...
کليله و دمنه
چون فنزه بازآمد
بچه
خود را کشته ديد ، پرغم و رنجور گشت و
در
توجع ...
ديوان بيدل دهلوي
من بيدل از
در
عاجزي
بچه
سو روم بکجا رسم
همه سوست حکم بر و بر و همه جاست شور بيا بيا
ديوان حافظ
چو
حافظ
در
قناعت کوش و از دنيي دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمي ارزد
گلستان سعدي
... ترا ملازمت شير
بچه
وجه اختيار افتاد. گفت: تا فضله صيدش ميخورم و ...
ديوان ابوسعيد ابوالخير
ترسا
بکليسياي گبرم بيني
ناقوس بدستي و بدستي دستش
جام جم اوحدي مراغي
همچو
ترسا
مباش سرگردان
رخ ز ثالث ثلاثه برگردان
شاهنامه فردوسي
وزيشان بسي نيز
ترسا
شدند
به زنار پيش سکوبا شدند
ز انطاکيه شاه لشکر براند
جهانديده
ترسا
نگهبان نشاند
به گفتار
ترسا
نگر نگروي
سخن گفتن ناسزا نشنوي
گذارم بدين مسيحا شوم
نگيرم بخوان واژ و
ترسا
شوم
ديوان خاقاني
زبان روغنينم زآتش آه
بسوزد چون دل قنديل
ترسا
ديوان سلمان ساوجي
پير ما، شارع مسجد، بگذاشت
راه، بر کوچه
ترسا
، انداخت
الهي نامه عطار
يکي
ترسا
کميتي تنگ بسته
بر آن زين مرصع برنشسته
ديوان فرخي سيستاني
تا نمازست مايه مؤمن
تا صليبست قبله
ترسا
ديوان مسعود سعد سلمان
دلم از نيستي چو
ترسا
نيست
تنم از عافيت هراسانيست
مثنوي معنوي
جهل
ترسا
بين امان انگيخته
زان خداوندي که گشت آويخته
ديوان ناصر خسرو
ايشان پيمبران و رفيقانند
چون دشمني تو بيهده
ترسا
را؟
همه برزگاران اويند يکسر
مسلمان و،
ترسا
که زنار دارد
کليله و دمنه
در
جمله شاه زاده را با
بچه
مرغ الفي تمام افتاد ، پيوسته با او ...
ديوان مسعود سعد سلمان
بچه
آفتاب تاباني
نايب آفتاب تابان باش
کليله و دمنه
و چهارم برزيگر
بچه
اي توانا ، با زور ، و
در
ابواب زراعت ، بصارتي ...
شگال پرسيد که :
بچه
طريق قدم
در
اين کار خواهي نهاد؟ گفت :مي خواهم ...
تذکرة الاوليا عطار
... حال بود؟». گفت: «
در
خاطرم آمد که
در
بغداد چندين بشر نام باشد: ...
کليله و دمنه
... ديگر جانب آن را
در
گذشته سابقه اي توان شناخت يا
در
مستقبل صورت ...
... الف گرفته است و
در
مقاسات شدايد خو کرده
در
اين حوادث زندگاني ...
... گفت: اي خواهر ،
در
سخن تو چگونه ريبت و شبهت تواند بود ، و
در
...
تذکرة الاوليا عطار
آن
حافظ
قرآن، آن واعظ اخوان، آن زاهد متمکن، آن عابد متدين، آن ...
... قبول کردي؟». و
در
خشم شد و آن
بچه
را بکشت و پاره پاره کرد) و هر ...
پيام مشرق اقبال لاهوري
ماهي
بچه
را سوز سخن چهره برافروخت
شاهين
بچه
خنديد و ز ساحل به هوا خاست
ديوان اوحدي مراغي
فکر کردم که بگويم:
بچه
ماني تو؟ وليکن
متحير نه چنانم که بدانم:
بچه
ماني؟
ديوان انوري
جادويي کردن جادو
بچه
آسان باشد
نبود بط
بچه
را اشنه دريا دشوار
آورد زري عماد رازي
بچه
را
تا بنمايد عمود رازي
بچه
را
رازي
بچه
هر شبي عمادالدين را
بردار کند چنان که غازي
بچه
را
صفحه قبل
1
2
3
4
5
6
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن