167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان انوري

  • غم دل چه گويم تو زين کار دوري
    به هرزه چه کوبم در خواستگاري
  • همان به که اين دردسر بازدارم
    کنم با تو در باقي آن دوستداري
  • در عشق تو گردنان گردون را
    گردن ننهم همي ز جباري
  • ترا گويم که به زين بايد اين کار
    مرا گويي تو باري در چه کاري
  • ترا چه در ميان غم انوري راست
    تو بي معني از اين غم برکناري
  • چون من شمار هيچ بد و نيک برنگيرم
    از کارهاي خويش که تو در ميان نباشي
  • ور نکردي خوار تيمار توام در چشم خلق
    وز غم و تيمار تو تيمارداري دارمي
  • ناله من هر شبي کم باشدي از آسمان
    در غمت گر جز کواکب غمگساري دارمي
  • جان و دل را در هواي مه وشان
    جز غم و تيمار نفزايم همي
  • جاني خراب کردم در آرزوي رويت
    روزم سياه کردي دردا که مي نداني
  • آگه نه اي ز حالم اي جان و زندگاني
    دردا که در فراقت مي بگذرد جواني
  • اگر با من نيي بي تو نيم من
    عجب هم در ميان هم بر کراني
  • آستين بشکرده اي بر کشتنم
    طبل خود در زير دامن مي زني
  • نام وصل اندر زباني افکني
    تا دلم را در گماني افکني
  • چشمت اندر تير بارانش افکند
    زلف چون در حلق جاني افکني
  • انوري چون در سر کار تو شد
    بر سر خلقش چه رسوا مي کني
  • هرچه من از سرکشي کم مي کنم
    در کله داري تو افزون مي کني
  • ماه رخسارت نه بس در ميغ هجر
    نيز با اين جور گردون مي کني
  • در حساب انوري هرگز نبود
    کز تو اين آيد که اکنون مي کني
  • در کار تو مي فروشود روزم
    آخر تو چه روز را به کار آيي
  • ما خود نمي شويمت در روي اگرنه آخر
    سهلست اينکه گه گه رويي بما نمايي
  • بردي دل و در کمين جاني
    يارب تو از اين همه چه جويي
  • من هم به جوار زلف آنم
    کز عشوه تو در جوال اويي
  • نسيم باد در اعجاز زنده کردن خاک
    ببرد آب همه معجزات عيسي را
  • بهار در و گهر مي کشد به دامن ابر
    نثار موکب ارديبهشت و اضحي را
  • اگرچه طايفه اي در حريم کعبه ملک
    وراي پايه خود ساختند ماوي را
  • طبع تو که ابر ازو کشد در
    يک تعبيه کرده صد سخا را
  • در بزم امل ز بخشش تو
    محروم نديده جز ريا را
  • در رزم اجل ز کوشش تو
    زنهار نخواست جز وبا را
  • در عالم معدلت صبا يافت
    از عدل تو معتدل هوا را
  • از غيرت رايتت فلک ديد
    در خط شده خط استوا را
  • روزي که فتد خس کدورت
    در ديده هواي با صفا را
  • در گرد ز مرد باز دارد
    چون ظلمت چشمه ضيا را
  • تا هيچ سبب بود ز ايمان
    در ديده مردمي حيا را
  • آن معجزه بادت از بزرگي
    در جاه که بود انبيا را
  • بر جاي عطارد بنشاند قلم تو
    گر در سر منقار کشد جذر اصم را
  • اي در حرم جاه تو امني که نيايد
    از بويه او خواب خوش آهوي حرم را
  • آن صدر جهاني تو که در شارع تعظيم
    همراه دوم گشت حدوث تو قدم را
  • از بهر وجود تو که سرمايه اشياست
    نشگفت که در خانه نشانند عدم را
  • انصاف بده تا در انصاف تو بازست
    غمخوارتر از گرگ شبان نيست غنم را
  • امروز در ايام تو آن صيت ندارد
    بيچاره نعم چون تو شدي مايه کرم را
  • در همت تو کس نرسد زانکه محالست
    پيمودن آن پايه مقاييس همم را
  • بدخواه تو در سکنه اين تخته خاکي
    صفريست که بيشي ندهد هيچ رقم را
  • در بارگهت شيوه حجاب گرفته
    بهرام فلک نظم حواشي و خدم را
  • در بزمگهت چهره به عيوق نموده
    ناهيد فلک شعبده مثلث و بم را
  • در بلخ چه پيري و جواني بهم افتاد
    اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
  • چون بخت جوان و خرد پير گشادند
    بر منفعت خلق در دست و زبان را
  • چون دست حوادث در اين هر دو فروبست
    دربست جهان باز ز امساک ميان را
  • در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
    آن روز که آوازه فکندند خزان را
  • ور ابر نه در دايگي طفل شکوفه است
    يازان سوي ابر از چه گشادست دهان را
  • ني رمح بهارست که در معرکه کردست
    از خون دل دشمن شه لعل سنان را
  • آن شاه سبک حمله که در کفه جودش
    بي وزن کند رغبت او حمل گران را
  • گر ثور چو عقرب نشدي ناقص و بي چشم
    در قبضه شمشير نشاندي دبران را
  • در نسبت شاهي تو همچون شه شطرنج
    نامست و دگر هيچ نه بهمان و فلان را
  • در خون دل لعل که فاسد نشود هيچ
    قهر تو گره وار ببندد خفقان را
  • در گاز به اميد قبول تو کند خوش
    آهن الم پتک و خراشيدن سان را
  • انصاف تو مصريست که در رسته او ديو
    نظم از جهت محتسبي داد دکان را
  • جاه تو جهانيست که سکان سوادش
    در اصل لغت نام ندانند کران را
  • روزي که چون آتش همه در آهن و پولاد
    بر باد نشينند هزبران جولان را
  • از فتنه در اين سوي فلک جاي نبينند
    پيکارپرستان نه امل را نه امان را
  • در هيچ رکابي نکند پاي کس آرام
    آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
  • تو در کنف حفظ خدايي و جهاني
    طعمه شدگان حوصله هول و هوان را
  • گيتي همه در دامن اين ملک جوان باد
    تا حصر کند دامن هر چيز ميان را
  • باقي به دوامي که در آحاد سنينش
    ساعات شمارند الوف دوران را
  • صدري که بجز فتوي مفتي نفاذش
    در ملک معين نکند آيت و شان را
  • آن خواجه که بس دير نه تدبير صوابش
    در بندگي شاه کشد قيصر و خان را
  • آنجا که زبان قلمش در سخن آيد
    بر معجزه تفضيل بود سحر بيان را
  • از مرتبه دانيست در آن مرتبه آري
    يزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را
  • شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک
    يارب تو نگهدار مر اين ناگزران را
  • آنکه قضا در حريم طاعتش آورد
    رقص کنان گردش شهور و سنين را
  • وانکه قدر در اداي خدمتش افکند
    موي کشان گردن ينال و تگين را
  • غوطه توان داد روز عرض ضميرش
    در عرق آفتاب چرخ برين را
  • بي شرف مهر خازنش ننهادست
    در دل کان آفتاب هيچ دفين را
  • جز به در جامه خانه کرم او
    کسوت صورت نمي دهند جنين را
  • بي دم لطفش به خاک در بنشاندند
    باد صبا را نه بلکه ماء معين را
  • راي تو بود آنکه در هواي ممالک
    رايحه صلح داد صرصر کين را
  • دست به فتراک اصطناع تو در زد
    معتصم ملک ساخت حبل متين را
  • شاد زي، اي در ظهور معجز تدبير
    روي سيه کرده رسم سحر مبين را
  • خدايگان وزيران که در مراتب قدر
    برش سپهر بود چون بر سپهر سها
  • اگر نه واسطه عقد عالم او بودي
    چه بود فايده در عقد آدم و حوا
  • هميشه تا که بود در بقاي عالم کون
    اميد عاقبت اندر حساب بيم و بلا
  • حساب عمر تو در عافيت چنان بادا
    که چون ابد ز کميت برون شود احصا
  • اي از کمال حسن تو جزوي در آفتاب
    خطت کشيده دائره شب بر آفتاب
  • مخدوم ملک پرور و صدر جهان که هست
    در پيش بارگاهش خدمتگر آفتاب
  • هر صبحدم بسوزد بهر بخور او
    مشک سياه شب را در مجمر آفتاب
  • تا کيمياي خاک درت بر نيفکند
    در صحن هيچ کان ننهد گوهر آفتاب
  • آنجا که رزم جويي و لشکرکشي به فتح
    در بحر خون بتابد بي معبر آفتاب
  • از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
    در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
  • اي آفتاب دولت عاليت بي زوال
    وي در ضمير روشن تو مضمر آفتاب
  • اي چاکري جاه ترا لايق آسمان
    وي بندگي راي ترا در خور آفتاب
  • هر شعر آفتاب که نبود بر اين نمط
    خصمي کند هر آينه در محشر آفتاب
  • سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
    پژمرده لاله وار حسودت در آفتاب
  • آنجا که راستيست ندارند در جمال
    پيش رخ تو هيچ خطر ماه و آفتاب
  • بندند گر دهي تو اجازت چو بندگان
    در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
  • در صف نيکوان به مقام مفاخرت
    خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب
  • باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو
    در بزم شهريار بشر ماه و آفتاب
  • بر خصم او کشيده سنان چرخ و روزگار
    در پيش او گرفته سپر ماه و آفتاب
  • بنموده در ولي و عدو و خلقش آن اثر
    کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب
  • تو ماه و آفتابي اگر در جبلت اند
    محض سخا و عين هنر ماه و آفتاب
  • تا مانده اند سخره فرمان ايزدي
    در قبضه قضا و قدر ماه و آفتاب