نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
غم دل چه گويم تو زين کار دوري
به هرزه چه کوبم
در
خواستگاري
همان به که اين دردسر بازدارم
کنم با تو
در
باقي آن دوستداري
در
عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همي ز جباري
ترا گويم که به زين بايد اين کار
مرا گويي تو باري
در
چه کاري
ترا چه
در
ميان غم انوري راست
تو بي معني از اين غم برکناري
چون من شمار هيچ بد و نيک برنگيرم
از کارهاي خويش که تو
در
ميان نباشي
ور نکردي خوار تيمار توام
در
چشم خلق
وز غم و تيمار تو تيمارداري دارمي
ناله من هر شبي کم باشدي از آسمان
در
غمت گر جز کواکب غمگساري دارمي
جان و دل را
در
هواي مه وشان
جز غم و تيمار نفزايم همي
جاني خراب کردم
در
آرزوي رويت
روزم سياه کردي دردا که مي نداني
آگه نه اي ز حالم اي جان و زندگاني
دردا که
در
فراقت مي بگذرد جواني
اگر با من نيي بي تو نيم من
عجب هم
در
ميان هم بر کراني
آستين بشکرده اي بر کشتنم
طبل خود
در
زير دامن مي زني
نام وصل اندر زباني افکني
تا دلم را
در
گماني افکني
چشمت اندر تير بارانش افکند
زلف چون
در
حلق جاني افکني
انوري چون
در
سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا مي کني
هرچه من از سرکشي کم مي کنم
در
کله داري تو افزون مي کني
ماه رخسارت نه بس
در
ميغ هجر
نيز با اين جور گردون مي کني
در
حساب انوري هرگز نبود
کز تو اين آيد که اکنون مي کني
در
کار تو مي فروشود روزم
آخر تو چه روز را به کار آيي
ما خود نمي شويمت
در
روي اگرنه آخر
سهلست اينکه گه گه رويي بما نمايي
بردي دل و
در
کمين جاني
يارب تو از اين همه چه جويي
من هم به جوار زلف آنم
کز عشوه تو
در
جوال اويي
نسيم باد
در
اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عيسي را
بهار
در
و گهر مي کشد به دامن ابر
نثار موکب ارديبهشت و اضحي را
اگرچه طايفه اي
در
حريم کعبه ملک
وراي پايه خود ساختند ماوي را
طبع تو که ابر ازو کشد
در
يک تعبيه کرده صد سخا را
در
بزم امل ز بخشش تو
محروم نديده جز ريا را
در
رزم اجل ز کوشش تو
زنهار نخواست جز وبا را
در
عالم معدلت صبا يافت
از عدل تو معتدل هوا را
از غيرت رايتت فلک ديد
در
خط شده خط استوا را
روزي که فتد خس کدورت
در
ديده هواي با صفا را
در
گرد ز مرد باز دارد
چون ظلمت چشمه ضيا را
تا هيچ سبب بود ز ايمان
در
ديده مردمي حيا را
آن معجزه بادت از بزرگي
در
جاه که بود انبيا را
بر جاي عطارد بنشاند قلم تو
گر
در
سر منقار کشد جذر اصم را
اي
در
حرم جاه تو امني که نيايد
از بويه او خواب خوش آهوي حرم را
آن صدر جهاني تو که
در
شارع تعظيم
همراه دوم گشت حدوث تو قدم را
از بهر وجود تو که سرمايه اشياست
نشگفت که
در
خانه نشانند عدم را
انصاف بده تا
در
انصاف تو بازست
غمخوارتر از گرگ شبان نيست غنم را
امروز
در
ايام تو آن صيت ندارد
بيچاره نعم چون تو شدي مايه کرم را
در
همت تو کس نرسد زانکه محالست
پيمودن آن پايه مقاييس همم را
بدخواه تو
در
سکنه اين تخته خاکي
صفريست که بيشي ندهد هيچ رقم را
در
بارگهت شيوه حجاب گرفته
بهرام فلک نظم حواشي و خدم را
در
بزمگهت چهره به عيوق نموده
ناهيد فلک شعبده مثلث و بم را
در
بلخ چه پيري و جواني بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را
چون بخت جوان و خرد پير گشادند
بر منفعت خلق
در
دست و زبان را
چون دست حوادث
در
اين هر دو فروبست
دربست جهان باز ز امساک ميان را
در
باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را
ور ابر نه
در
دايگي طفل شکوفه است
يازان سوي ابر از چه گشادست دهان را
ني رمح بهارست که
در
معرکه کردست
از خون دل دشمن شه لعل سنان را
آن شاه سبک حمله که
در
کفه جودش
بي وزن کند رغبت او حمل گران را
گر ثور چو عقرب نشدي ناقص و بي چشم
در
قبضه شمشير نشاندي دبران را
در
نسبت شاهي تو همچون شه شطرنج
نامست و دگر هيچ نه بهمان و فلان را
در
خون دل لعل که فاسد نشود هيچ
قهر تو گره وار ببندد خفقان را
در
گاز به اميد قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشيدن سان را
انصاف تو مصريست که
در
رسته او ديو
نظم از جهت محتسبي داد دکان را
جاه تو جهانيست که سکان سوادش
در
اصل لغت نام ندانند کران را
روزي که چون آتش همه
در
آهن و پولاد
بر باد نشينند هزبران جولان را
از فتنه
در
اين سوي فلک جاي نبينند
پيکارپرستان نه امل را نه امان را
در
هيچ رکابي نکند پاي کس آرام
آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را
تو
در
کنف حفظ خدايي و جهاني
طعمه شدگان حوصله هول و هوان را
گيتي همه
در
دامن اين ملک جوان باد
تا حصر کند دامن هر چيز ميان را
باقي به دوامي که
در
آحاد سنينش
ساعات شمارند الوف دوران را
صدري که بجز فتوي مفتي نفاذش
در
ملک معين نکند آيت و شان را
آن خواجه که بس دير نه تدبير صوابش
در
بندگي شاه کشد قيصر و خان را
آنجا که زبان قلمش
در
سخن آيد
بر معجزه تفضيل بود سحر بيان را
از مرتبه دانيست
در
آن مرتبه آري
يزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را
شه ناگزرانست چو جان
در
بدن ملک
يارب تو نگهدار مر اين ناگزران را
آنکه قضا
در
حريم طاعتش آورد
رقص کنان گردش شهور و سنين را
وانکه قدر
در
اداي خدمتش افکند
موي کشان گردن ينال و تگين را
غوطه توان داد روز عرض ضميرش
در
عرق آفتاب چرخ برين را
بي شرف مهر خازنش ننهادست
در
دل کان آفتاب هيچ دفين را
جز به
در
جامه خانه کرم او
کسوت صورت نمي دهند جنين را
بي دم لطفش به خاک
در
بنشاندند
باد صبا را نه بلکه ماء معين را
راي تو بود آنکه
در
هواي ممالک
رايحه صلح داد صرصر کين را
دست به فتراک اصطناع تو
در
زد
معتصم ملک ساخت حبل متين را
شاد زي، اي
در
ظهور معجز تدبير
روي سيه کرده رسم سحر مبين را
خدايگان وزيران که
در
مراتب قدر
برش سپهر بود چون بر سپهر سها
اگر نه واسطه عقد عالم او بودي
چه بود فايده
در
عقد آدم و حوا
هميشه تا که بود
در
بقاي عالم کون
اميد عاقبت اندر حساب بيم و بلا
حساب عمر تو
در
عافيت چنان بادا
که چون ابد ز کميت برون شود احصا
اي از کمال حسن تو جزوي
در
آفتاب
خطت کشيده دائره شب بر آفتاب
مخدوم ملک پرور و صدر جهان که هست
در
پيش بارگاهش خدمتگر آفتاب
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او
مشک سياه شب را
در
مجمر آفتاب
تا کيمياي خاک درت بر نيفکند
در
صحن هيچ کان ننهد گوهر آفتاب
آنجا که رزم جويي و لشکرکشي به فتح
در
بحر خون بتابد بي معبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
در
سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
اي آفتاب دولت عاليت بي زوال
وي
در
ضمير روشن تو مضمر آفتاب
اي چاکري جاه ترا لايق آسمان
وي بندگي راي ترا
در
خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر اين نمط
خصمي کند هر آينه
در
محشر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لاله وار حسودت
در
آفتاب
آنجا که راستيست ندارند
در
جمال
پيش رخ تو هيچ خطر ماه و آفتاب
بندند گر دهي تو اجازت چو بندگان
در
خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
در
صف نيکوان به مقام مفاخرت
خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب
باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو
در
بزم شهريار بشر ماه و آفتاب
بر خصم او کشيده سنان چرخ و روزگار
در
پيش او گرفته سپر ماه و آفتاب
بنموده
در
ولي و عدو و خلقش آن اثر
کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب
تو ماه و آفتابي اگر
در
جبلت اند
محض سخا و عين هنر ماه و آفتاب
تا مانده اند سخره فرمان ايزدي
در
قبضه قضا و قدر ماه و آفتاب
صفحه قبل
1
...
397
398
399
400
401
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن