نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
آخر
در
زهد و توبه دربستم
وز بند قبول آن و اين رستم
با آن بت کم زن مقامر دل
در
کنج قمارخانه بنشستم
ز بهر عشق تو
در
بت پرستي
طريق ماني و آزر گرفتم
در
چشم دل مرا تو چناني که دل چو خصم
پيوسته داردم به وصال تو متهم
يک گام به کام دل خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر
در
آن گام بماندم
ياران همه رفتند ز ايام حوادث
افسوس که من
در
گو ايام بماندم
به رندي سر برافرازم به باده رخ برافروزم
ره ميخانه برگيرم
در
طامات بربندم
گرم يار خراباتي به کيش خويش بفريبد
به زنارش که
در
ساعت چو او زنار دربندم
پندم بدهد همي شود
در
سر
اين بار که نيک نيک دربندم
در
تمناي يک دمي بي غم
همه شب تا به روز بيدارم
بيا که با سر زلف تو کارها دارم
ز عشق روي تو
در
سر خمارها دارم
بيا که
در
پس زانو ز چند روز فراق
هزار ساله فزون انتظارها دارم
اين قدر التماس خود چه بود
سالها شد که تا
در
آن کارم
گويي از جان کسي حديث کند
چه کنم
در
کيايي آن دارم
شاد بدانم که
در
فراق جمالش
جز غم او هيچ غمگسار ندارم
زان نشوم رنجه از جفاش که
در
عشق
سيرت عشاق روزگار ندارم
يارم تويي به عالم يار دگر ندارم
تا
در
تنم بود جان دل از تو برندارم
نگارا جز تو دلداري ندارم
بجز تو
در
جهان ياري ندارم
بجز بازار وسواس تو
در
دل
به جان تو که بازاري ندارم
ز کردار تو چون نازارم اي دوست
که
در
حق تو کرداري ندارم
منم گاه و بي گاه
در
دخل و خرجي
غمي مي ستانم دمي مي سپارم
چه گويي غم تو بدان سر درآرد
که
در
سايه دولتش سر برآرم
درويش حال کرد غم عشق او مرا
زان
در
وصال يا رتوانگر نمي رسم
باغ وصال را به همه حالها درست
گمره شدم ز هجر بدان
در
نمي رسم
دل
در
هواي او ز جهاني کرانه کرد
آخر نگويدم که هواي که مي کشم
عشق هر دم
در
ميانم مي کشد
گرچه خود را بر کناري مي کشم
گله عشق تو
در
پيش تو نتوانم کرد
ساکتم تا که شبي پيش خيال تو کنم
ور به چشم تو درآيد سخنم تا بزيم
در
غزلها صفت چشم غزال تو کنم
باز چون
در
خورد همت مي کنم
سر فداي تيغ نهمت مي کنم
دامن از من درمکش تا هر دمت
رشوتي نو
در
گريبان مي کنم
اهل شو
در
عشق تا چون انوريت
جلوه اهل خراسان مي کنم
تو نه و من
در
جهان زندگان
راستي بايد گراني مي کنم
در
همه راه تمنا کردمي
بر سر ره ديده باني مي کنم
با دست زمانه
در
جهان حقا
گر پاي کس استوار مي بينم
گردون نه شمار با يکي دارد
نام همه
در
شمار مي بينم
در
آرزوي روي تو از دست برفتيم
واندر طلب وصل تو از پاي فتاديم
چون فتنه ديدار تو گشتيم به ناکام
در
بندگي روي تو اقرار بداديم
از نهاني که هست خلوت ما
پاي دل
در
ميان نمي خواهيم
گرچه
در
هر غم دلم صورت کند
کز پي اش ديگر نخواهد آمدن
من همي دانم که تا جان
در
تنست
بر دل اين غم سر نخواهد آمدن
عمر بيرون شد به درد انتظار
وصلش از
در
درنخواهد آمدن
در
دولت تو آخر ما را شبي ببايد
زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن
احسنت والله الحق داري رخان زيبا
کردم ترا مسلم
در
جمله دل ربودن
آتش اي دلبر مرا بر جان مزن
در
دل مسکين من دندان مزن
شرط و پيمان کرده اي
در
دوستي
دوستي کن شرط بر پيمان مزن
چشم را گو
در
رخم خنجر مکش
زلف را گو بر دلم چوگان مزن
چو
در
عشق تو سخت افتاد کارم
تونيز اين راه بي رحمي رها کن
در
سر کبر و جفا هر ساعتي
با چو من سوداييي صفرا مکن
اگر
در
دل تو مسلماني است
پس آهنگ خون مسلمان مکن
سر مگردان از من و اي جان مرا
در
هواي خويش سرگردان مکن
انوري را بي جنايت اي نگار
در
غم هجران خود گريان مکن
پايي از غم
در
رکاب آورده ام
بيش از اين اسب جفا را زين مکن
در
غم ماه گريبانت مرا
هر شبي دامن پر از پروين مکن
بوسه اي خواهم طمع
در
جان کني
نقد کردم گير و هان و هين مکن
هرگونه اي شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او
در
شمار من
شگفت ماندم
در
بارگاه دولت تو
از آنکه ديدم از اين ديده حقيقت بين
ز جزع حاصل
در
حال شد روان پيدا
به جادوان حزين و به ساکنان حزين
من به گردت کي رسم چون باد را
آب رويت پي کند
در
کوي تو
نيست يک نيرنگ تو بي بوي خون
گر مرا رنگيست
در
پهلوي تو
اي من غلام آن خم گيسوي مشکبوي
افتاده
در
دو پاي تو از آرزوي تو
دل نفس عشق تو تنها زند
در
همه دلها هوس روي تو
از
در
خود عاشق خود را مران
رحم کن انگار سگ کوي تو
وانگه من مستمند بي دل را
در
محنت عاشقي رها کرده
بر گلبن اهل چو تو يک شاخ ناشکفته
در
بيشه ازل چو تو يک مرغ ناپريده
اي سايه کمال تو بر شش جهت فتاده
واوازه جمال تو
در
نه فلک شنيده
در
آرزوي سايه قد تو هر سحرگه
فرياد خاک کوي تو بر آسمان رسيده
همرهي جسته اي ز من وانگه
در
ميان رهم گذاشته اي
انوري چون
در
سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا کرده اي
هرچه خوبان را به کار آيد ز حسن
در
خط مشکين به کار آورده اي
دوش مي کردي حساب عاشقان
انوري ار
در
شمار آورده اي
يک به ريشم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ايام
در
يک پرده اي
يک به دستم کم کن از آهنگ جور
گرنه با ايام
در
يک پرده اي
جانا به کمال صورتي اي
در
حسن و جمال آيتي اي
هجر بر هجر مي شمارم و هيچ
بار يک وصل
در
شمارستي
از هجر تو
در
خمارم امروز
نايافته اي ز وصل هستي
يا مرا
در
غم و انديشه او
چون دل او دگري بايستي
نيست از دل خبرم
در
غم او
از دل او خبري بايستي
زان پيش که
در
باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو برآسود برفتي
آهنگ به جان من دلسوخته کردي
چون
در
دل من عشق بيفزود برفتي
دريغ آن دوستي با من به يکبار
شدي
در
جنگ و خشم از سر گرفتي
نهادي بر شکر ما شوره سيم
پس آنگه لعل
در
شکر گرفتي
از دست تو
در
بلا فتادم
آخر تو کجا به من فتادي
اي انوريت گشته فراموش ياد بادت
کو را هنوز
در
همه انديشها به يادي
حال من ديده
در
کشاکش هجر
وصل را هيچ روي ننمودي
در
کف عشق تو جان ممتحن من
هست گرفتار همچنان که تو ديدي
نيابد بيش از اين دانم غرامت
که خط
در
دفتر جانم کشيدي
در
پرده دل چو هم تويي آخر
از راز دلم چه پرده برداري
اي آيت حسن جمله
در
شانت
زين سورت عشوه صد ز بر داري
چتوان گفتن نه اولين داغست
کز طعنه مرا تو
در
جگر داري
در
ميان دلي و خواهي بود
خويش را چند بر کران داري
راز من
در
غمت چو پيدا شد
روي تا کي ز من نهان داري
در
سر داري مگر که هرگز
دستي به سرم فرو نياري
تو داري سر آن که
در
کار خويشم
ز پاي اندر آري و سر درنياري
به دشنامي که دشمن را بگويند
دلم
در
دوستي خرم نداري
در
دفتر تندي و درشتي که همانا
يک سوره برآيد که تو آن برم نداري
همه اميد
در
وصل تو بستم
به سر شد عمر و هم نگشاد کاري
از کبر نگاه کرد رويت
در
چشمه خور به چشم خواري
داري سر آنکه بيش از اينم
در
بند فراق خود بداري
بوسه
در
کار تو کنم چه شود
گر برآري به خنده اي کاري
بهانه چه جويي کرانه چه گيري
بيا
در
ميان نه به حق هرچه داري
صفحه قبل
1
...
396
397
398
399
400
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن