نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
شبي قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کين چشمت
در
سپاهست
تير مژگان ترا خون ريختن
در
طريق عشق کمتر پايه ايست
عشق تو حقيقت است اي جان
معلوم دلي و
در
ميانه ست
در
عشق تو صوفي ايم و ما را
ديگر همه عشقها فسانه ست
بازماندم
در
غم و تيمار او تدبير چيست
بازگشتم عاجز اندر کار او تدبير چيست
باز بار ديگرم
در
زير بار غم کشيد
آرزوي لعل شکربار او تدبير چيست
در
ميان محنت بسيار گشتم ناپديد
از غم و انديشه ي بسيار او تدبير چيست
شيوه عهدش دگر با انوري بخرند باز
خويشتن بفروخت
در
بازار او تدبير چيست
دل بي تو به صدهزار زاريست
جان
در
کف صدهزار خواريست
در
عشق تو ز اشک ديده دل را
الحق ز هزار گونه ياريست
در
راه تو خوارتر ز حاکم
اي بخت بد اين چه خاکساريست
سينه کس نشناسم به جهان
که
در
آن سينه تقاضاي تو نيست
حاصلم
در
عشق تو بي حاصليست
هيچ نتوان گفت نيکو حاصليست
از تحير هر زماني
در
رهت
روي اميدم به ديگر منزليست
مردي از عشق و
در
غم دگري
گرچه اين هم به اختيار تو نيست
ديده راز تو فاش کرد ازآنک
ديده
در
عشق رازدار تو نيست
تا از چه گلي که از تو خالي
در
عالم آب و گل دلي نيست
در
بحر تحير تو پاياب
کي سود کند که ساحلي نيست
يار با من چون سر ياري نداشت
ذره اي
در
دل وفاداري نداشت
عاشقان بسيار ديدم
در
جهان
هيچ کس کس را بدين خواري نداشت
گريه من شور
در
عالم فکند
ناله من از فلک برتر گذشت
ديده ام
در
پاي او گوهر فشاند
تا چو مي بگذشت بر گوهر گذشت
درگذشت اشک من از ياقوت سرخ
گرچه
در
زردي رخم از زر گذشت
شادي ز دل منست غمگين
در
عشق تو اي بت پري زاد
در
آينه گر جمال بنمايي
از نور رخت خيال جان يابد
نشگفت که
در
زمين تويي چون تو
ماهي تو و مه بر آسمان يابد
راز عشقت نهان نخواهد ماند
زانکه
در
عقل و جان نمي گنجد
طمع وصل تو ندارم ازآنک
وعده ات
در
زبان نمي گنجد
آخر اين روزگار چندان ماند
که دروغي
در
آن نمي گنجد
روي پنهان مکن که راز دلم
بيش از اين
در
نهان نمي گنجد
گويي از نيکويي رخ چو مهم
در
خم آسمان نمي گنجد
عقل که
در
کوي روزگار نپايد
بر سر کوي تو عمرها به سر آرد
يار دل
در
ميان نمي آرد
وز دل من نشان نمي آرد
کي به پيمان من درآرد سر
چون که سر
در
جهان نمي آرد
مردبيني که روز وصل چو شمع
در
تو مي خندد اشک مي بارد
هم دست کامراني دل از عنان گسسته
هم پاي زندگاني جان
در
رکيب دارد
پندار درد گشتم گويي که
در
دو عالم
هرجا که هست دردي با من حسيب دارد
به يک باده که با معشوق خوردم
همه عمرم
در
آن مخمور دارد
وصلت ز همه وجود به ليکن
تا هجر تو روي
در
عدم دارد
در
کار تو نيست عقل بر کاري
کار آن دارد که يک درم دارد
در
راه تو انوري تو خود داني
عمريست که تا ز سر قدم دارد
تا دامن دل به دست عشق تست
صد گونه هنر
در
آستين دارد
قدم بر جان همي بايد نهادن
در
اين راه و دلم آن دل ندارد
چو دل
در
راه تو بستم ضمان کيست
که هجرت کار من مشکل ندارد
به زاري گفتمش
در
صبر زن دست
اگر عشقت به دست غم سپارد
نيايد به سنگي
در
انگشت پايي
که تا او درو دست و پايي ندارد
در
غمت با گران رکابي صبر
دل ز دستم عنان بخواهد برد
در
بهار زمانه برگي نيست
که نه باد خزان بخواهد برد
هست دل
در
پرده وصل لبت
لاجرم زلف تو پرده اش مي درد
جمله
در
انديشه سازي کار وصل
تا تو بنديشي جهان مي بگذرد
وعده را بر
در
مزن چندين به عذر
زندگاني را نگر چون مي برد
گرچه
در
پيمان تست اين دم چنان غافل مباش
کين جهان مختصرآباد ويران بگذرد
در
کار تو من هنوز گرمم
هان تا نکني دل از وفا سرد
ز بي آبي و شوخي
در
زمانه
هزاران فتنه و غوغا برآورد
پاي
در
صلح نانهاده هنوز
ناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون غم او درآيد از
در
دل
صبر بيچاره راه برگيرد
عمري به بهانه وداع او را
مي بوسد و
در
کنار مي گيرد
دادم دو جهان به باد
در
عشقش
ما را به دو حبه برنمي گيرد
گويي که به صد چو انوري ارزم
آري شبه
در
شاهوار ارزد
مه چون سگ پاسبانت ار خواهي
هر لحظه ز آستان
در
خيزد
دست
در
وصل يار مي نرسد
جز غمم زان نگار مي نرسد
در
غم هجر صبر من برسيد
دل به مقصود کار مي نرسد
در
ظلمت نياز بجهد سکندري
خضر طرب به چشمه حيوان نمي رسد
طوفان رسيد
در
غمت و انوري هنوز
قسمت سراي نوح به طوفان نمي رسد
چون تو
در
عيش و خرمي باشي
گر نباشد رهي روا باشد
عشق و افلاس
در
مسلماني
صد ره از کافري بتر باشد
عشق چون
در
حديث وعده شود
عدت جان خان و مان باشد
گلي نشکفت باري اين زمانم
اگر
در
زير اين خاري نباشد
مرا گويي که
در
بستان اين راه
گلي بي زحمت خاري نباشد
بي عشق توام به سر نخواهد شد
با خوي تو خوي
در
نخواهد شد
جز وصل توام نمي شود
در
سر
زين کار چنين به سر نخواهد شد
تا کي سپري بر انوري آخر
در
خاک لگد سپر نخواهد شد
از بر تو گر غميم آرد رسول
جان به صد شاديش
در
بر مي کشد
از همه بيش و کمي
در
مهر و حسن
دل به هر معيار کت برمي کشد
بدرود شب دوش که چون ماه برآمد
ناخوانده نگارم ز
در
حجره درآمد
دل گم نشود
در
آنچنان زلف
کز فتنه جهان به هم برآمد
کانديشه به حلقه ايش درشد
کم گشت و چو حلقه بر
در
آمد
بي رنگ رخ تو چون برد حسن
ماه آمد و
در
برابر آمد
هر خط که خريطه دار او داشت
در
حسن همه مزور آمد
مرا زلفت عمل فرمود
در
عشق
همه درد دلم زو حاصل آمد
همه روي زمين ياري گزيدم
وليکن
در
وفا سنگين دل آمد
در
ناحيت دلها با عشق تو شد والي
جز شحنه عشقت را فرمان بنمي ماند
زين دست عمل کاکنون آورد غم عشقت
آن کيست که
در
عشقت حيران بنمي ماند
در
حقه جان بردم غم تا بنداند کس
هرچند همي کوشم پنهان بنمي ماند
آري همه دولتي گران آيد
چون پاي غم تو
در
ميان آمد
از دست زمانه داستان گشتم
چون پاي دلم
در
آستان آمد
کرانه کردي از من تو خود ندانستي
که دل ز عشق تو يکباره
در
ميان آمد
رخ خوبت خداي مي داند
که اگر
در
جهان به کس ماند
در
جهان برنيايد آب به آب
عشقت ار آب بر جهان راند
در
غم تو سر همي ز پاي ندانم
گر تو نداني مدان خداي تو داند
رغم کسي را به خانه
در
چه نشيني
کاتش دل را به آب ديده نشاند
در
آن مکوش که آتش ز من برانگيزي
که آب ديده من آتش تو بنشاند
هر نفس از چرخ ماه را به تعجب
چشم
در
آن روي چون نگار بماند
تا گرفتم آشنايي با غمت
در
جهان بيگانه و خويشم نماند
گر با همه کس چنين کند دل
يک دلشده
در
جهان نماند
در
جهان يک آشنا نگذاشت چرخ
چرخ را گويي جز اين کاري نماند
انوري با خويشتن مي ساز ازآنک
در
ديار يار دياري نماند
گل رخسار تو چون دسته بستند
بهار و باغ
در
ماتم نشستند
صبا را پاي
در
زلف تو بشکست
چو چين زلف تو بر هم شکستند
که
در
هر گلستانش گاه و بي گاه
ز غمزه ت يک جهان ترکان مستند
صفحه قبل
1
...
394
395
396
397
398
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن