167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

جام جم اوحدي مراغي

  • در تحمل ز بس تمام که بود
    بنجنبيد از آن مقام که بود
  • گفت: حقي که در شمار آيد
    اين چنين روز را به کار آيد
  • روي دل جز در آن يگانه مکن
    مرغ ديني، هواي دانه مکن
  • عاشقي، هم به تاب تيشه خود
    آتشي در فگن به بيشه خود
  • خرد را فسار و سوزن اندر جيب
    چون روي در سراچه لاريب؟
  • تا ترا از تو شيشه در بارست
    از تو تا دوست راه بسيارست
  • تو دل خود چو ده خراب کني
    که در سنگ و خاک آب کني
  • بخت اگر نيست خواجه زر چکند؟
    رخت اگر نيست خانه در چکند؟
  • در جهان داد بندگيش نداد
    که ز بند جهان نگشت آزاد
  • شکمت پر شود، بخار کند
    بر دماغ و ديو اندر آيد از در تو
  • در نباتي چو کثرت عددي
    نيست، کم شد درو فضول ردي
  • چند و چند آخر از گران خيزي؟
    جهد کن تا در آن ميان خيزي
  • گندم و گوشت خون شود در تن
    خون مني گردد و مني روغن
  • شوخ از آن روغنست در تن تو
    خون صابونيان به گردن تو
  • عارفان را ز روزه در شب قدر
    شود از فيض نور چهره چو بدر
  • در تن اين باد ناخوش و گنده
    چون گذارد چراغ را زنده؟
  • خواب را گفته اي برادر مرگ
    چون نخسبي نميزني در مرگ
  • خواب خون در بدن فسرده کند
    زندگان را به رنگ مرده کند
  • گر حريفي، شبي به روز آور
    رخ در آن يار دلفروز آور
  • خيز و در خواب کن مر اينان را
    باز کن چشم و ديده جان را
  • مردم چشم شب نشين را نور
    از در عزلتست و فکر و حضور
  • هر که او عزلت اختيار نکرد
    دست با دوست در کنار نکرد
  • خنک آنکس که او بريد از خلق
    دامن و روي در کشيد از خلق
  • تا تو اندر ميان انبوهي
    روز و شب در عذاب و اندوهي
  • گرگ آزاد ريسمان در حلق
    کيست؟ خلوت نشين دل با خلق
  • دل مخوان، اي پسر، که دول بود
    آنکه در چاه خلق گول بود
  • ريسمانيست سست صورت جاه
    تو به اين ريسمان مرو در چاه
  • ماه يکشب که در برو بستند
    مردم او را ز بامها جستند
  • نه صدف نيز از آن دهن بستن
    شد به در و به گوهر آبستن؟
  • غنچه کو در کشد زبان دو سه روز
    هم بزايد گلي جهان افروز
  • راه مردان به خودفروشي نيست
    در جهان بهتر از خموشي نيست
  • آنکه در شانش اين چهار آيت
    آمد، او برد ره فرا غايت
  • خلوت تنگ گور مرد بود
    زنده در گور نيک سرد بود
  • روي در فضل بي نياز کني
    پشت بر فضله مجاز کني
  • خويشتن را ازين و آن باز آر
    پس همي گير چله در بازار
  • تاج را لازمست دري خاص
    در اين تاج نيست جز اخلاص
  • به ريا روي در خداي مکن
    پيش يزدان به زرق جاي مکن
  • بر تو پوشيده جوهري چندست
    که از آنجمله کار در بندست
  • زآن غلطها چو پا کشد راهت
    نبرد ديو فتنه در چاهت
  • طاعت خود ز چشم خلق بپوش
    زان مکن ياد و در فزوني کوش
  • غير در دل مهل، که راه کند
    که چو ايزد درو نگاه کند
  • تن به طاعت چو خوپذير شود
    در دل اخلاص جايگير شود
  • از خود و ديگري خلاص شود
    در ره از بندگان خاص شود
  • در محل صفا قدم راند
    هر چه غير از وفا عدم داند
  • گر بگويي که: چيست در دستم؟
    بر نپيچم سر از تو تا هستم
  • هر که حال به خويش در بندد
    که ندارد، به خويشتن خندد
  • آنکه ز اسباب در غرور افتد
    از توکل عظيم دور افتد
  • تا ببيند که چيست مايه تو؟
    در محبت کجاست پايه تو؟
  • تا غني در دني نپيوندد
    اين يکي گويد آن دگر خندد
  • ايکه داري تو اين مني در پشت
    چه نهي بر حروف او انگشت؟
  • شرم دارد در آن جهان جبار
    که بسوزاندش به دوزخ و نار
  • خاص را در بلا بدان سوزد
    تا دل عام را بياموزد
  • از نشاط بلا به رقص آيد
    گر نه، در بندگيش نقص آيد
  • غم بيشي ز دل به در کرده
    به کمي سوي خود نظر کرده
  • به دلي زنده و تني مرده
    رخت در کوچه ابد برده
  • دلشان هم شکسته، هم خندان
    وز زبان لب گرفته در دندان
  • در دل آتش نهاده چون لاله
    غنچه وش لب به بسته از ناله
  • دل پر از درد و روي در وادي
    بسته بر دوش زاد بي زادي
  • در خرابي چو گنج پوشيده
    جام صد درد و رنج نوشيده
  • گر چه باشد در آن حضورت بار
    هم طريق ادب نگه ميدار
  • روي مجرم بپوشد او به وفا
    تيغ قهرش در آورد ز قفا
  • يا در آن زلف پيچ پيچ مبين
    يا نظرها ببند و هيچ مبين
  • اوحدي، غم چو ناگزير تو شد
    عشق آن چهره در ضمير تو شد
  • گه بود کز عضب کند شاهت
    برد از تخت باز در چاهت
  • غضب او نهفته باشد و نرم
    تا در آزارش افتي از آزرم
  • گاه لافي زني ز سربازي
    گاهت آن زر که هست در بازي
  • گاه در پرده اي چو مستوران
    گه برافگنده پرده از دوران
  • گاه از سوز سينه در ويلي
    گه ز خاصان قايم الليلي
  • سال و مه سودت از زيان باشد
    دايمت خرقه در ميان باشد
  • در تو هر نقش را پذيرايي
    متشمر به لطف و گيرايي
  • از چپ و راست عشق در تازد
    خانه عقل را براندازد
  • غيرت او بشست و شوي از تو
    نهلد در وجود بوي از تو
  • به خلافت رسي ز يک نظرش
    در زمان و زمين و خشک و ترش
  • در تب و تاب عشق و ظلمت و نور
    چون که از راستي نگشتي دور
  • به چنين دوست تحفه جان بايد
    دل به شکرانه در ميان بايد
  • تو ازين عهده گر برون آيي
    در نگر تا به شکر چون آيي؟
  • زانکه در شکر اگر نکوشي تو
    کم شراب مزيد نوشي تو
  • در شناساست اين سخن را روي
    نشناسي، هر آنچه خواهي گوي
  • پيش ازين آدمي و اين آدم
    ديو بود و فرشته در عالم
  • تن و جان را به دست عقل سپار
    پاي بيگانه در ميانه ميار
  • روح و چندين فرشته در کارند
    تو به خوابي و جمله بيدارند
  • هر کجا عقل و جان تواند بود
    تن کجا در ميان تواند بود؟
  • دل نداري، ز جان چه کار آيد؟
    جان بيدل چه در شمار آيد؟
  • با علي عشق و دل چو ياور بود
    در چنين فتحها دلاور بود
  • در خيبر به دست نتوان کند
    دل تواند، دل اندرين دل بند
  • از تنت هر دري به بازاريست
    دل شب و روز بر در ياريست
  • در دلت هر چه جز اله بود
    گر فرشته است غول راه بود
  • سر ايمان، که پيچ در پيچست
    گر نه تصديق دل بود هيچست
  • قلبت از جان و از خرد زادست
    باز در قلب هر دو استادست
  • نفس تا از کژي خلاص نيافت
    جاي در بارگاه خاص نيافت
  • وگر اين دل رها کني در حال
    گربه او را بدرد از چنگال
  • هر که بر فرج ازين حصار کند
    با ملک دست در کنار کند
  • فکرتش چون نشد بغيري خرج
    نفخ روحش دميده شد در فرج
  • مکن، اي مرده دل، به زجر و به زور
    خويشتن را به زندگي در گور
  • هر که عاشق نشد تمام نگشت
    وانکه در عشق پخت خام نگشت
  • همره عشق شو، که يار اينست
    در پي عشق رو، که کار اينست
  • عشق را روي در هلاک بود
    هر کرا عشق نيست خاک بود
  • هوس از صورتي گذر نکند
    عشق در هر دو شان نظر نکند
  • راه باريک و وقت بيگاهست
    رو بگردان، که چاه در راهست
  • مرد در راه عشق مرد نشد
    تا لگد کوب گرم و سرد نشد