نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
جام جم اوحدي مراغي
هر ستم کز چنين پسر باشد
همه
در
گردن پدر باشد
پدرش را چو شد ز حال خبر
زود
در
بيشه شد که: واي پسر!
اولين حقت اين بود به درست
که کني
در
سيه سپيدش چست
هر که از پرورنده رنج نديد
در
جهان جز غم و شکنج نديد
خورش خرس يا شغال شود
يا
در
آن بيشه پايمال شود
خرس نيزار خورد به ناچارش
زود
در
کخ کخ اوفتد کارش
ز تفش سنگ
در
خروش آيد
آهن از تاب او به جوش آيد
تن او را به سيخ گردانند
تا صدش بار
در
نور دانند
دست استاد و رخ سياه کند
در
و بام دکان تباه کند
سال و مه جفت ناخوشي گردد
در
دو بوته دو آتشي گردد
از وجودش اثر بجا نهلند
خاک او نيز
در
سرا نهلند
در
حيات به غم کنند انگشت
تا ز دودش سياه گردي و زشت
روزش از چپ و راست تير زنان
شب
در
آن خانهاي پيرزنان
لايق دست مير و شاه شود
در
خور مسند و کلاه شود
گر تو خود را
در
آن ميان بيني
نبري بهره اي، زيان بيني
گر چه
در
آب و نانتند اينها
بتو از حق امانتند اينها
گر نه با کردگار
در
جنگي
بار اين عاجزان مکن سنگي
من شنيدم که
در
شبان دراز
با وجود چنان حضور و نماز
زهر بر روي و زهر
در
کاسه
چون نگيرد خوردنده را تا سه؟
خوردن رزق خويش و منت خلق
زهر خور، نان چه مينهي
در
حلق؟
او خطابت کند که: خوش گفتي
در
معني به مدح ما سفتي
گر چه
در
فضل بودشان پيشي
شعرا را به همت از بيشي
در
رخ او چو پسته خندانم
گر چه از پست ميدهد نانم
دوستي را يگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز
در
يک پوست
تا ميان دو دوست فرقي هست
هم چنان
در
ميانه زرقي هست
گر درم هست با تو
در
سازند
تا ترا از درم بپردازند
هر که اين دوستي به سر نبرد
راه از آن دوستي به
در
نبرد
تا به پايان بري سخن، باري
که
در
آن روز گفته اي: آري
تا تو اين عهد را وفا نکني
روي
در
قبله صفا نکني
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت
در
روي او بلند آواز
سالها ديده
در
سراي سپنج
پر هنر بر سرش مصيبت و رنج
چون وفا
در
سرشت و زاد نداشت
حق استاد خود بياد نداشت
پاک تن
در
وفا تمام آيد
بدگهر نا پسند و خام آيد
از حيا باشدش سر اندر پيش
بي حيا را براند از
در
خويش
ورد خود کرده
در
خلا و ملا
مدد حال اهل رنج و بلا
ذات او زبده زمان باشد
هر که با اوست
در
امان باشد
بنده اي را که عشق بپسندد
به چنين خدمتيش
در
بندد
رخت خود
در
عدم تواند برد
بي وجود اجل تواند مرد
بر نشيند، که: صاحبم،بر صدر
امردي چند گرد او چون به
در
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در
دمي کرده پيش يار تلف
هر يک آوازه
در
فگنده به شهر
جسته از کودکان زيبا به هر
که:
در
لنگري گشاده اخي
آنکه چون او جهان نديده سخي
آنکه
در
اصل جلد باشد و چست
زيرک و مردو سير چشم و درست
اين کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حريف
در
سازد
روز هنگامه شان چو گشت خراب
سفره خالي شد و اخي
در
خواب
هر دمش دل به غم
در
افتد و درد
که به بازيچه باختست اين نرد
بود
در
روم پيش ازين سر و کار
صاحبي نان ده و فتوت يار
در
لنگر نهاده باز فراخ
کرده ريش دراز را به دو شاخ
حوريان گرد او گروه شده
رند و عامي
در
آه و اوه شده
به يکي زان ميانه عشق آورد
علم مصر
در
دمشق آورد
در
نهاني انار و سيبش داد
تا به تلبيس خود فريبش داد
خر زه خويش
در
وعا مي کرد
هر دمي بر اخي دعا مي کرد
نقد خود را به دست کس مسپار
که پشيمان شوي
در
آخر کار
به کمانخانها مهل فرزند
حلق خود چون کمان مکن
در
بند
هر که او را درست باشد پس
نزود
در
قفاي کودک کس
عجب
در
روي خود رها نکند
طاعت خويش پر بها نکند
شب شود، سر به سوي خانه نهد
هر چه حق داد
در
ميانه نهد
زانکه نظم جهان ز پيشه ورست
هر نظامي که هست
در
هنرست
خوب گفت اين سخن چو
در
نگري:
کار علمست و پيشه برزگري
گر نخواهي تو نور علم افروخت
در
تنور اثير خواهي سوخت
يا اديب محلتي پر شور
تا کند علم خويشتن
در
گور
يا
در
افتد به وعظ و دقاقي
تا نماند ز علم او باقي
گر نه تسليم کردمي
در
حال
مرغ ريش مرا نهشتي بال
همه نزديک خلق و دور از خويش
به توکل نشسته سر
در
پيش
همره عقل و يار جان علمست
در
دو گيتي حصار جان علمست
در
حيل دفتر و کتاب که ساخت؟
يا به تزوير فصل و باب که ساخت؟
عالمي، بر
در
امير مرو
اين چه رفتن بود؟ بمير، مرو
چند گردي چو آب و چون آذر
موزه
در
پاي کرد، سر چادر
شقه اي گر ز خيمه باز کند
سرت از شوق
در
نماز کند
در
بر آن چلنگ زر بفته
اي بسا دل که شد به هم رفته
پرده را داغ بر دل آن بت کرد
خيمه را پاي
در
گل آن بت کرد
در
خروش آمدن به قوت جهل
تا کسي گويد: اينت مردي اهل
جيفه باشد که خواجه ميل کند
چو نظر
در
جحيم و ويل کند
تا نگردي تو مجتهد
در
دين
ننويسي جواب کس به يقين
گر بزي چند ريش شانه زده
چنگ
در
حجت و بهانه زده
مسند شرع
در
مراغه به کام
زين دو قاضي القضاة نيکو نام
آب رحمت بر آن زمين بارد
که
در
آن خاک تشنگان دارد
در
دم بوته رياضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
به تکبر برين زمين نرود
بر
در
خلق جز به دين نرود
آنکه
در
علمش اين مقام بود
شايد ار مرشد و امام بود
در
دل اهل صدق تخم بهشت
زين نم و زين تپش تواني کشت
سوي مقري کند به روز نگاه
هم چو يعقوب
در
تاسف و آه
دامني را که
در
کشي ز هوا
اين اثرها کند، رواست، روا
گرگ اول چو بيگناه آمد
نام او
در
کتاب شاه آمد
گرگ آخر چو
در
فضيحت ماند
ايزد او را به نام خويش بخواند
استوار و شجاع باش و دلير
در
نفاذ امور شرع چو شير
عقل را شرع
در
کنشت کند
جبن را شرع خوب و زشت کند
هر که زين صدق دم تواند زد
در
ولايت قدم تواند زد
صدقت از نار خود سقيم کند
صبر
در
صدق مستقيم کند
صدق ميزان کرده ها باشد
و آنچه
در
زير پرده ها باشد
حکمت از فکر راست بين باشد
در
مراعات سر دين باشد
به هوا و مجاز دم نزند
در
پي آرزو قدم نزند
گرنه آني که
در
گمان افتي
هرخسي را حکيم چون گفتي؟
چيست ميراث او طلب کردن؟
در
دو شب خرج يک جلب کردن
اگر اين چند حق بجاي آري
رخت
در
خانه خداي آري
جنبشي کن، که نيست جاي نشست
مگر آيد مراد دل
در
دست
تا بداني که کيستي و که اي؟
در
چه چيزي و چيستي و چه اي؟
چون نداني به پاي روح سفر
بايدت
در
جهان چو نوح سفر
چند
در
خانه کاه دود کني؟
سفري کن، مگر که سود کني
چون توان برد نقد درويشان؟
جز به دريوزه از
در
ايشان
صفحه قبل
1
...
389
390
391
392
393
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن