167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

منطق العشاق اوحدي مراغي

  • ز بستان ضمير اين لاله اي بود
    چو در تب گفته شد تبخاله اي بود
  • بزرگش دار در دانش چو يوسف
    عزيز مصر گردانش چو يوسف
  • جهان خاليست، من در گوشه زانم
    مروت قحط شد، بي توشه زانم
  • گناه هر که در عالم بيامرز
    و زان پس اوحدي را هم بيامرز
  • کنون عمريست تا در بند آنم
    که روزي قصه خود بر تو خوانم
  • به پاي خود در افتادم به دامت
    تو آزاد از مني، اي من غلامت
  • شبي پروانه اي با شمع شد جفت
    چو آتش در فتادش خويش را گفت
  • دل من زان کسي ياري پذيرد
    که چون در پاي افتم دست گيرد
  • چه مرغي وز کجايي؟ چيست حالت؟
    که در دام بلا پيچيد بالت
  • طمع در لعل شيرين چون نبندي؟
    که فرهادي و خيلي کوه کندي
  • در آتش نعلها بسيار دارم
    به افسون تو مشکل سر درآرم
  • مرا زلفي چو زنجيرست و از تو
    کسي در عاشقي ديوانه تر نه
  • سخن بسيار ميداني وزين سال
    سخن ها در دل من کارگر نه
  • طلب گار و ترا چيزي نه بر جاي
    خريدار و ترا در کيسه زر نه
  • چو بشنيد اين حديث از هوش رفته
    بيفتاد اين سخن در گوش رفته
  • مگر با ما سر ياري نداري؟
    که ما را در مشقت ميگذاري؟
  • چرا در رخ کشيدي پرده ناز؟
    مکن، کز پرده بيرون افتدت راز
  • تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
    من از بيرون چو نقش پرده تا چند؟
  • نترسم، گر شوم در عاشقي فاش
    و گر باشد بلايي نيز، گو: باش!
  • نمي يابم برت چندان مجالي
    که در گوش تو گويم حسب حالي
  • چو آن شيرين سخن اين نامه بر خواند
    در آن بيچارگي کردن فرو ماند
  • بگفت اين نامه را تا: نقش بستند
    نخستين زهر در شکر شکستند
  • مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
    درفشست اين، چرا بر وي زني مشت؟
  • سخن در جان همي گويد خدنگم
    جگر خوردن چه ميداند پلنگم؟
  • منه دل بر دهان من، که هيچست
    ز زلفم در گذر، کان پيچ پيچست
  • تو آتش ميزني در خرمن خويش
    نداني اين و آنت را بسوزد
  • دل آن بي وفا در بند ما نيست
    دگر بارش سر پيوند ما نيست
  • مرا حالي چو زلفت پيچ در پيچ
    خيالي چون دهانت هيچ بر هيچ
  • تني دارم، که نفروشم به جانش
    دلي چون سنگ خارا در ميانش
  • تو مهر ديگري در سينه داري
    که با من بيگناه اين کينه داري
  • چو در عشق تو نيکو خواه باشند
    روا باشد، اگر پنجاه باشند
  • اگر صد کس بميرد در بلا چيست؟
    بديشان ميرسد، محنت ترا چيست؟
  • به دست من ندادي زلف و بامن
    به مويي در گرفتي، ياد مي دار
  • مرا درويش ديدي، رفتي از غم
    رخم در زر گرفتي، ياد مي دار
  • دل من ريش کردي، ديگري را
    چو جان در بر گرفتي، ياد مي دار
  • چو ديدي در سر من سوز مهرت
    ز کين خنجر گرفتي، ياد مي دار
  • سمن بر تند شد از گفتن او
    بجوشيد از غضب خون در تن او
  • چو من در ملک خوبي پادشاهم
    ز لب شکر بدان بخشم که خواهم
  • به هر جرمي ميآور در گناهم
    که گر شهري بسوزم پادشاهم
  • برون آور، ترا گر حجتي هست
    که نتوان با تو دل در ديگري بست
  • اگر جان مي نهي در آستينم
    و گر سر ميزني بر آستانم
  • نخواهم در تو پيوستن بياري
    تو خواهي گريه ميکن، خواه زاري
  • مشو در بند او کز مهر دورست
    نمي خواهد ترا، آخر نه زورست
  • هزيمت رفته را در پي نپويند
    حديث قليه با سيران نگويند
  • مکن در پاي هجران پايمالم
    ازين بهتر نظر مي کن به حالم
  • تو خوبي، ترک بايد کرد زشتي
    در دوزخ فرو بند، اي بهشتي
  • من از عشق تو با غمهاي دلسوز
    من از هجر تو در شبهاي تاري
  • بگفتا: بلبلي کز من زند لاف
    بر من به ز ده سيمرغ در قاف
  • پري، با آنکه واقف مي شد از دوست
    در آن معني که حق با جانب اوست
  • به حيلت ها به دامم در کشيدي
    چو پايم بسته ديدي سر کشيدي
  • بينديش، ار ز من خواهي بريدن
    که در هجرم بلا خواهي کشيدن
  • خود آنروزت که با من عشق نو بود
    دلت صد جاي ديگر در گرو بود
  • به دام من در افتادي و حالي
    برون جستي و پنداري همين بود
  • نشايد در تو پيوستن به ياري
    نبايد کرد با تو دوستداري
  • چو پيش عاشق آمد نامه دوست
    حديثي ديد همچون مغز در پوست
  • چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن
    بينديشيدن و پرورده گفتن
  • سخن گر نيک داني گفت، مردي
    چو در گفتن بماني زخم خوردي
  • چو من در خاک خاموشي نشستم
    زدندم چوب، تا کيمخت بستم
  • سخن کز روي دانش باشد و هوش
    کنند او را چو مرواريد در گوش
  • غمت هر لحظه در پروازم آورد
    خيالت چون کبوتر بازم آورد
  • چو برگشتم در آمد مهرت از پي
    که با ما باز ياغي گشته اي، هي
  • من اين انديشه در خاطر نرانم
    که از وصل تو خوش گردد روانم
  • ز دم در دامنت دست، ار بگيري
    درين بيچارگي دستم دگر بار
  • اگر در بند آن شيرين زباني
    سخن بايد که جز شيرين نراني
  • نوشت از غايت مهري، که داني
    ضرورت نامه اي در مهرباني
  • بسي در عشق گرم و سرد ديدي
    کنون بنشين، که آن خود کشيدي
  • هر آن حاجت که ميخواهي برآري
    که رو در قبله اقبال داري
  • دلم در جستجويت جويت گرم گشته
    چه جاي دل؟ که سنگش نرم گشته
  • چو باغ وصل را در برگشادي
    جهان اندر جهان عيشست و شادي
  • گهي با زلف پستم عشق مي باز
    گهي ميگوي در گوش دلم راز
  • نهال آرزو در سينه و دل
    به شادي بارور خواهد شد آخر
  • و گر خونت همي ريزد جمالش
    چو يار آيد ز در مي کن حلالش
  • اگر در خانه خود را قيد سازي
    کجا مرغ حرم را صيد سازي؟
  • در آن مدت، که بود از محنت تب
    جهان بر چشم من تاريک چون شب
  • به سال «واو» و« ذال » از سال هجرت
    به پايان بردم اين در حال ضجرت
  • نظر در وي به چشم راست بايد
    جمالش چشم کژبين را نشايد
  • در آن روزي که تابي بر جهان نور
    مدار از اوحدي توفيق خود دور
  • جام جم اوحدي مراغي

  • نيستت جاي، در چه جايي تو؟
    همه زان تو خود، کرايي تو؟
  • اسم را نار در زند نورت
    چه طلسمي؟ که چشم بد دورت
  • ذات و اسم تو هر دو ناپيداست
    عقل در جستن تو هم شيداست
  • نيست، گر نيک بنگري حالي
    در جهان ذره اي ازو خالي
  • در صفات تو محو شد صفتم
    گم شد اندر ره تو معرفتم
  • تا ببينم چو در نظر باشي
    راه يابم چو راه بر باشي
  • سرم از راه شد، به راه آرش
    دست من گير و در پناه آرش
  • دست حاجت کشيده، سر در پيش
    آمدم بر درت من درويش
  • گر چراغي به راه ما داري
    به در آييم ازين شب تاري
  • دير شد، ساغر ميم درده
    که من امشب نميروم در ده
  • ميدوم در پي تو سرگشته
    تا به پايان برم سر رشته
  • چون نهشتند در سرم مغزي
    نغز داني تو کمتر از نغزي
  • از براي تو در تو دارم دست
    چون تو باشي، هر آنچه بايد هست
  • با تو عقل ار چه بس دراز استد
    از تو در نيم راه باز استد
  • صورتي را کزو نبود خبر
    نقش ديوار دان و صورت در
  • سر اين نقش را چه داني تو؟
    که ز نقاش در گماني تو
  • آنکه از اصطفا بر افلا کند
    در ره مصطفي کم از خاکند
  • اوست در کاينات مردم و مرد
    او خداوند دين و صاحب درد
  • وانکه در دست اوست ماه فلک
    پايش آسان رود به راه فلک
  • در دمي شد نود هزار سخن
    کشف برجان او ز عالم کن
  • اي به مهر تو آسمان در بند
    ياد من کن، چو ميدهم سوگند
  • به شهادت که شد در اسلام
    به صلوة و زکوة و حج و صيام
  • به وقار تو در نزول ملک
    به شکوه تو بر عقول فلک