167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • گفتم: اين اختيار نيست مرا
    چون که در اختيار خود بودم
  • پر دويدم بهر دري زين پيش
    بر من اين در چو بازگشت اکنون
  • درجهان مي مرا چنان سازد
    که ندانم که در جهان هستم
  • در کف پاي آن يکي خاکم
    بر سر کوي آن يکي پستم
  • تا به اکنون ز پند گويان بود
    بند بر پاي و حلق در شستم
  • بعد از اين، چون به حکم گستاخي
    در خرابات عشق بنشستم
  • منشين تشنه، اوحدي که ترا
    پاي در آب و جاي بر لب جوست
  • قلم نيستي به من در کش
    که گرفتارم و اسير امروز
  • چون در آميخت آب ما با شير
    چون جدا مي کني ز شير امروز
  • اوحدي،جز حديث دوست مگوي
    که جزو نيست در ضمير امروز
  • در دل آهنگ حجازست و زهي ياري بخت
    گر يک آهنگ درين پرده شود راست مرا
  • سرم از دايره صبر برون خواهد شد
    شايد ار بگسلم اين بند که در پاست مرا
  • از خيال حجر اسود و بوسيدن او
    آب زمزم همه در عين سويداست مرا
  • دل من روشن از آنست که از روزن فکر
    ريگ آن باديه در ديده بيناست مرا
  • عمر بگذشت، ز تقصير حذر بايد کرد
    به در کعبه اسلام گذر بايد کرد
  • ناگزيرست در آن باديه از خشک لبي
    تکيه بر گريه اين ديده تر بايد کرد
  • گرد ريگي که از آن زير قدمها ريزد
    سرمه وارش همه در ديده سر بايد کرد
  • کافران جمله ز شوق سر زلف تو کمر
    در ميان بسته و زنار بگردانيده
  • روز هجرت به لعاب دهنش خصم ترا
    عنکبوتي ز در غار بگردانيده
  • آن عروسست کمالت که سر انگشتان
    در قمر وصمت نقصان مبين آوردند
  • تا حديث تو نمود اهل معاني را روي
    رخنه در قيمت درهاي ثمين آوردند
  • دلشان سخت و سيه چون حجراسود بود
    مردم مکه، که در مهر تو کين آوردند
  • چون براق تو بديد آتش برق عظمت
    گشت حيران و در آن آخر بي کاه بماند
  • آتشي در شجر اخضر هستي افتاد
    چون شجر سوخته شده «اني اناالله » بماند
  • اوحدي را شب هجرت ز نظر نور ببرد
    شمع رخسار تو در پيش نظر مي بايست
  • گر نشاني ز جفا چون مژه تيرم در چشم
    ديده من نشکيبد ز لقاي تو هنوز
  • گفته بودي که : دوايي بکنم درد ترا
    ما در آن درد به اميد دواي تو هنوز
  • در حلقه عاشقان چو ابريشم چنگ
    تا راست نگردي تو بننوازندت
  • در کارگه غيب چو نقاش نخست
    جوينده نقش خويشتن را مي جست
  • بر لوح وجود نقشها بست و در آن
    چون روشن گشت نقش آن جزو بشست
  • دلدار مرا در غم و اندوه بکاست
    يک روز برم به مهر ننشست و نخاست
  • ما را دل سخت تو در آيينه نرم
    ماننده سنگ از آب صافي پيداست
  • خود راز من سبک بهايي چه بود؟
    در جنب چنان گران پسندي که تراست؟
  • روي تو بکندند، نگويد پدرت
    در خانه، که: روي پسرم کنده چراست؟
  • تاريکي آب صافي از سيل نبود
    در جنب رخ تو آب صافي تيره است
  • در پاي تو افتاد و شکستش سر از آنک
    آشفته ز بالاي بلند افتادست
  • کس لاف غم تو، اي پريوش، نزدست
    تا در دل او مهر تو آتش نزدست
  • موريست که بر کنار بادام نشست
    پيداست که در لب تو شکر تنگست
  • با ما دمش ار به مهر يکتاست بهست
    سيب زنخش چو در کف ماست بهست
  • اي طلعت نور گسترت به در بهشت
    بشکسته سراي حرمت قدر بهشت
  • دلدار چو در سينه دل نرم نداشت
    آزرد مرا و هيچ آزرم نداشت
  • از سايه خرپشته ميمون فلک
    در پشته نگه کن که چه سرسبزي يافت؟
  • دل در غم او بکاست، مي بايد گفت
    اين واقعه از کجاست؟ مي بايد گفت
  • بنمود بمن يار ميان، يعني هيچ
    در پاش فگندم دل و جان، يعني هيچ
  • گويند که: در مدرسه تحصيلت چيست؟
    فکر دهن تنگ دهان، يعني چه
  • زلف طرب و طره دستار مراد
    ماننده دستارچه در دست تو باد!
  • شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد
    وين آتش اندرون به در خواهد داد
  • اي ماه، غمت جامه دل در خون برد
    ناديده ترا رخت دل ما چون برد؟
  • در زير لبت سياه کارانه نشست
    تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد
  • بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟
    در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟
  • گفتم: کشمش ببند، متواري شد
    سر در کمرت نهاد و که مالي کرد
  • در باغ شدي، سر و سر افشاني کرد
    سنبل ز نسيم تو پريشاني کرد
  • گل بار دگر لاف صفا خواهد زد
    در عهد رخت دم از وفا خواهد زد
  • يک روز به زلف تو در آويزم زود
    آخر سر اين رشته به جايي باشد
  • زلف تو ز بالاي تو مهجور نشد
    جز در پي قامت تو، اي حور، نشد
  • با اين همه آرزو که در سر دارد
    بنگر که ز آستان تو دور نشد
  • کوته سفري گزيده بودم، ليکن
    ز آنجا سفري دراز در پيش آمد
  • صدرا، دل دشمن تو در درد بماند
    بدخواه تو با رنگ رخ زرد بماند
  • خصم تو نديديم که ماند بسيار
    هرگز مگر اين خصم که در نرد بماند
  • افسوس! که در عمر درازيم نبود
    خطي ز زمانه مجازيم نبود
  • بنشاند مرا فلک به بازي در خاک
    هر چند که وقت خاک بازيم نبود
  • از دست تو راضيم به آزردن خود
    در عشق تو قانعم به خون خوردن خود
  • گويي که: ببينم آن دو دست به نگار
    مانند دو عنبرينه در گردن خود
  • عاشق شدي، از شهر برونم کردي
    ترسيدي از اغيار که در ده نشود
  • دستارچه را دست تو در مي بايد
    از چشم من و لب تو تر مي بايد
  • گر دل طلبي، خون کنم و از ره چشم
    سر در قدمت ريزم و حيفم نايد
  • مويي که ز دست شانه در هم رفتي
    گردون به غلط نهاد سنگش بر سر
  • نقشي عجبست بر دو دستت تا خود
    حرف که گرفته اي در انگشت دگر؟
  • کردند دگر نگاربندان از ناز
    در دست تو دستوانه از مشک طراز
  • در پاي تو گر سر بنهد باکي نيست
    کز خاک هزار بار برداشته ايش
  • دل نامه شوق تو سپردست به باد
    من در پي نامه مي شتابم چون برق
  • اي کرده به خون دشمنان خارالعل
    در گوش سپر کرده فرمان تو نعل
  • از ژاله چو لاله راست لؤلؤ در کام
    برخيز و به سوي گل و گلزار خرام
  • تا در ورق جوي ببيني مسطور
    صد بار که: مي نيست درين فصل حرام
  • در چشم مني هميشه ثابت، ليکن
    ترسم بروي تو، چون بگريد چشمم
  • پيمانه بده، که مرد پيمانه منم
    در دام زمانه مرغ اين دانه منم
  • در سايه زهد سرد بودن تا چند؟
    وقتست که آفتاب رويي گيريم
  • روي تو ز حسن لافها زد به جهان
    لعل تو ز لطف طعنها زد در جان
  • اي قاعده تو مشک در مو بستن
    پاي دل ما به بند گيسو بستن
  • اي خرمن ماه خوشه چين رخ تو
    خوبي همه در زير نگين رخ تو
  • اين مايه خيال او، که در چشم منست
    با اشک ز ديدگان فرو بارم و رو
  • صندوق طلسم را همي ماني تو
    صد گنج گشاده در طلسمت بسته
  • يک شهر بجست و جوي آن دوست همه
    بگذشته ز مغز و در پي پوست همه
  • در هر مويي نشانه اي هست از تو
    آنگاه نشان به هيچ رويي ز تو نه
  • آن درد، که با پاي تو کرد آن چستي
    در کشتن خصمت ننمايد سستي
  • در عشق تو از سر بنهادم هستي
    زين پس من و شوريدگي و سرمستي
  • با روي تو حالي و حديثي که مراست
    در نامه نبشتم که زبانم بستي
  • خصمان تو بي مرند،در معرضشان
    آخر به مراغه اي چه گرد انگيزي؟
  • تا عمر مراغه بود هرگز ننشاند
    مانند تو سرو در کنار صافي
  • صد بار ز حق دور کنندت به قفا
    گر يک سر موي روي در خلق کني
  • تا کي ز براي زر و سيم دنيا
    بر اسب نشيني، به در شاه روي؟
  • در صورت آدم ار فرشتست تويي
    ور آدمي از روح سرشتست تويي
  • در عيش قديم، ار قدمي خواهم زد
    هم با تو زنم، که يار ديرينه تويي
  • منطق العشاق اوحدي مراغي

  • به نام آنکه ما را نام بخشيد
    زبان را در فصاحت کام بخشيد
  • در آن ايام کز من دور شد بخت
    سراسر کار من بي نور شد سخت
  • در ايام جواني پير گشته
    چو عنقا رفته، عزلت گير گشته
  • نه قوت را مجالي در مزاجم
    نه دانش را وقوفي درعلاجم
  • ز من ده نامه اي در خواست ميکرد
    ز هر نوعي شفيعان راست ميکرد
  • حديثي تازه کن از سينه نو
    سماطي در کش از لوزينه او
  • بگفتم در محبت چند نامه
    که از ذوقش به سر ميگشت خامه