نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
گرچه کميابي کسي
در
صبحدم ناخفته، ليک
حاضري زانخفتگان بيدار باشد صبحدم
تير آه دردمندان
در
کمينگاه دعا
از کمان سينه ها طيار باشد صبحدم
آنکه
در
خوردن بود روز دراز او به سر
خفته بگذارش، که بس بيمار باشد صبحدم
بيا، به خود مرو اين راه را که
در
پيشست
گزندهاي درشتست و بندهاي عظيم
ز علم خويشتنم نکته اي
در
آموزان
خلاف علم خلافي، که کرده ام تعليم
در
آن زمان که به حال شکستگان نگري
به اوحدي نظري برکن، اي کريم و رحيم
در
دو گيتي محتشم کس را مدان، جز کردگار
کين دگرها جمله درويشند، درويش، اي جوان
من
در
حرم گردون ايمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صيد حرم رفته
گرچشم دلي داري، از ماتم دلبندان
بس چشم ببيني تو
در
گريه و نم رفته
در
پرده اين بازي، بنگر که: پياپي شد
زن زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
با اوحدي ارشادي مي بود، کجا گشتي
در
هر طرفي از وي صد نامه غم رفته؟
آن سينه، که جاي شوق باشد
او را تو بنان
در
آگنيده
در
خانه مردمان، ز شهوت
هم چشمت و هم دهان خزيده
چون خرمگسان بخورده
در
دم
هر شهد که صد مگس بريده
چو کعبتين چه سود ار هزار نقش برآري؟
که همچو مهره بد باز
در
مششدر نردي
درياي فتنه اين هوس و آرزوي تست
در
موج او مرو، چو نداني شناوري
هرگز نباشدت به بد ديگران نظر
در
فعل خويشتن تو اگر نيک بنگري
ظلمت خلاف نور بود، زان کشيد ابر
شمشير برق
در
رخ خورشيد خاوري
گيرم که بعد ازين نکني روي
در
گناه
عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوري؟
از مهر
در
هر منزلي، مهري نهادي بر دلي
همچون سليمان ولي، ديوت نبرد انگشتري
روز بيهوده صرف کرده اي، اکنون
گريه بيهوده چيست
در
شب تاري؟
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوي و
در
عمل آري
کار سعادت به زور نيست، مگر تو
در
کنف مسکنت گريزي و زاري
ياري از آن درطلب، که هرکه بيفتاد
از
در
او يافت زورمندي و ياري
سبب و سر اين ببايد ديد
هر کرا
در
قدم رود خاري
اين جهان زان جهان نموداريست
در
تو از هر دوشان نموداري
در
وجودت نهفته گنجي هست
تو بر آن گنج خفته چون ماري
اي که بر آستانه
در
تست
روي هر سرکشي و جباري
چند پرسي که : احتياجي هست ؟
هست و
در
يوزه مي کنم آري
گر چه
در
کيسه عمل داريم
از بدي شق بکرده طوماري
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
در
ترازوي چون تو غفاري
گريان
در
آخر شب، چون ابر نوبهاري
بر خاک نازنيني کردم گذر به زاري
در
آسمان معني، چون مهر، برفروزي
گر دست برد صورت يک ماه باز داري
نفسي که مي تواند با عرشيان نشستن
حيف آيدم که : او را
در
بند آز داري
نيکي کن، اي پسر تو، که نيکي به روزگار
سوي تو بازگردد، اگر
در
چه افگني
از بهر لقمه اي، که نهندت به کام
در
ديدم که : زخم دارتر از قعر هاروني
اي اوحدي، کسي بجزو نيست
در
جهان
درويش باش، تا غم کارت خورد غني
راه دشوارست و منزل دور و دزدان
در
کمين گه
گوش کن: تا درنبازي مايه بازارگاني
سوختم
در
آتش فکرت روان خويش عمري
تا تو ميگويي که : شعرش همچو آبست از رواني
در
دو عالم نيست مقصودي مرا، جز ديدن تو
شايد ار اميدواري را به اميدي رساني
جهان به دست تو دادند، تا ثواب کني
خطا ز سر بنهي، روي
در
صواب کني
بدانکه: نام شباني نيايد از تو درست
که گله را همه
در
عهده ذئاب کني
قراضهاي زر بيوگان مسکينست
قلادها که تو
در
گردن کلاب کني
فتوح ميطلبي؟ شعر اوحدي ميخوان
که اين غرض، که تو داري
در
آن ميان شنوي
تا به کنون پرده نشين بود يار
هيچ
در
آن پرده نمي داد بار
گفت: گر از پرده خود بگذري
زود
در
آن پرده دهندت گذار
در
پس اين پرده شمار يکيست
گرچه شد اين پرده برون از شمار
در
پس آن پرده چو ره يافتم
پرده برانداختم از روي کار
کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
در
پس اين پرده نهان بود، يافت
رخ ننمودست به من ذره اي
کش نه
در
آن ذره نشان ديده ام
راست نيايد سخنش
در
مکان
چونکه برونش ز مکان ديده ام
در
چه زمين و چه زمانم؟ مپرس
چون نه زمين و نه زمان ديده ام
کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
در
پس اين پرده نهان بود، يافت
خاص شد از حرمت او اوحدي
رفت و ندا
در
حرم عام داد:
کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
در
پس اين پرده نهان بود، يافت
در
سرم انداخت نشاط «بلي »
مي، که به من داد ز جام الست
گفته او آفت جان بود و تن
ليک چنان گفت که
در
دل نشست
ديده ز دور آن قد و بالا چو ديد
نعره
در
انداخت به بالا و پست :
کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
در
پس اين پرده نهان بود، يافت
عمر چو بادست همي
در
شباب
باده بمن ده، که ندارد درنگ
دست
در
آغوش من آورد عور
آنکه همي داشت ز من عار و ننگ
صبح چو از خواب درآمد سرم
دست خودم بود
در
آغوش تنگ
اوحدي اين راز چو دانست باز
در
فلک انداخت غريو و غرنگ :
کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
در
پس اين پرده نهان بود، يافت
من نه به خود گفتم، از آنست عقل
بيخود و حيران شده
در
راز من
کي به چنان بال رسد، اوحدي
مرغ تو
در
غايت پرواز من
کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
در
پس اين پرده نهان بود، يافت
کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
در
پس اين پرده نهان بود، يافت
کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
در
پس اين پرده نهان بود، يافت
در
همه باديه حييست بس
و آن دگر آثار طلال و دمن
اوحدي، اين تلخ نشستن ز چيست
شور به شيرين سخنان
در
فگن
کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
در
پس اين پرده نهان بود، يافت
آتش عشق او بخواهد سوخت
در
جهان هر چه کهنه و نوييست
همه را ديده بر حديقه قدس
همه را روي
در
حظيره حي
گر
در
آن کوچه باريابي تو
کي از آن کوچه باز گردي، کي؟
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در
پي عاشقي نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوي
با کسي دست
در
کمر دارد
اوحدي تاکنون دري مي زد
چون خرابات ما دو
در
دارد
پرده بردار، تا ببيني خوش
دست با دوست کرده
در
آغوش
گر کسي مي شوي، به جز تو کسي
در
جهان نيست، بشنو و مخروش
نيست رنگي
در
آبگينه و آب
باده شان رنگ مي دهد، درياب
جز تو کس
در
جهان نمي دانم
وز تو چيزي نهان نمي دانم
اوحدي باز
در
ميان آمد
کام او زين ميان نمي دانم
سايه نور پاش مي بينم
زانکه
در
جمله جاش مي بينم
روز و شب
در
بلاش مي سوزم
تا نگويي: بلاش مي بينم
صورت او چو روشن آينه ايست
که جهان
در
صفاش مي بينم
هر چه از کاينات گيرد رنگ
جمله
در
خاک پاش مي بينم
اوحدي
در
قفاي ماست، دگر
دو سه روز از قفاش مي بينم
ز آب و گل زاده اي، از آني گم
در
بيابان جهل چون خر لنگ
از دل و جان برآي، تا برود
در
دمي همت تو صد فرسنگ
نام و نقش خود از ميان برگير
تا ترا
در
کنار گيرد تنگ
داشت
در
پيش رويم آينه اي
تا بديدم درو به آساني
دو قدم بيش نيست راه، ولي
تو
در
اول قدم همي ماني
گر نه آن نور
در
تجلي بود
آن «اناالحق » که گفت و «سبحاني »؟
هر چه هستيست
در
تو موجودست
خويشتن را مگر نمي داني
بي قفا روي نيست
در
خارج
وندر آيينه ني قفا باشد
عيب ما نيست گر نمي بينيم
گوهري
در
ميان چندين خس
نيست
در
کارخانه جز يک کار
و آن تو داري، به غور کار برس
صورتي چند نقش مي بستم
گرچه هم
در
ديار خود بودم
به ديار کسان شدم ناگاه
گرچه هم
در
ديار خود بودم
صفحه قبل
1
...
384
385
386
387
388
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن