167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • گرچه کميابي کسي در صبحدم ناخفته، ليک
    حاضري زانخفتگان بيدار باشد صبحدم
  • تير آه دردمندان در کمينگاه دعا
    از کمان سينه ها طيار باشد صبحدم
  • آنکه در خوردن بود روز دراز او به سر
    خفته بگذارش، که بس بيمار باشد صبحدم
  • بيا، به خود مرو اين راه را که در پيشست
    گزندهاي درشتست و بندهاي عظيم
  • ز علم خويشتنم نکته اي در آموزان
    خلاف علم خلافي، که کرده ام تعليم
  • در آن زمان که به حال شکستگان نگري
    به اوحدي نظري برکن، اي کريم و رحيم
  • در دو گيتي محتشم کس را مدان، جز کردگار
    کين دگرها جمله درويشند، درويش، اي جوان
  • من در حرم گردون ايمن شده و زهردون
    هرجور که ممکن شد بر صيد حرم رفته
  • گرچشم دلي داري، از ماتم دلبندان
    بس چشم ببيني تو در گريه و نم رفته
  • در پرده اين بازي، بنگر که: پياپي شد
    زن زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
  • با اوحدي ارشادي مي بود، کجا گشتي
    در هر طرفي از وي صد نامه غم رفته؟
  • آن سينه، که جاي شوق باشد
    او را تو بنان در آگنيده
  • در خانه مردمان، ز شهوت
    هم چشمت و هم دهان خزيده
  • چون خرمگسان بخورده در دم
    هر شهد که صد مگس بريده
  • چو کعبتين چه سود ار هزار نقش برآري؟
    که همچو مهره بد باز در مششدر نردي
  • درياي فتنه اين هوس و آرزوي تست
    در موج او مرو، چو نداني شناوري
  • هرگز نباشدت به بد ديگران نظر
    در فعل خويشتن تو اگر نيک بنگري
  • ظلمت خلاف نور بود، زان کشيد ابر
    شمشير برق در رخ خورشيد خاوري
  • گيرم که بعد ازين نکني روي در گناه
    عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوري؟
  • از مهر در هر منزلي، مهري نهادي بر دلي
    همچون سليمان ولي، ديوت نبرد انگشتري
  • روز بيهوده صرف کرده اي، اکنون
    گريه بيهوده چيست در شب تاري؟
  • هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
    تا تو ز من بشنوي و در عمل آري
  • کار سعادت به زور نيست، مگر تو
    در کنف مسکنت گريزي و زاري
  • ياري از آن درطلب، که هرکه بيفتاد
    از در او يافت زورمندي و ياري
  • سبب و سر اين ببايد ديد
    هر کرا در قدم رود خاري
  • اين جهان زان جهان نموداريست
    در تو از هر دوشان نموداري
  • در وجودت نهفته گنجي هست
    تو بر آن گنج خفته چون ماري
  • اي که بر آستانه در تست
    روي هر سرکشي و جباري
  • چند پرسي که : احتياجي هست ؟
    هست و در يوزه مي کنم آري
  • گر چه در کيسه عمل داريم
    از بدي شق بکرده طوماري
  • به چه سنجد گناه صد چون ما؟
    در ترازوي چون تو غفاري
  • گريان در آخر شب، چون ابر نوبهاري
    بر خاک نازنيني کردم گذر به زاري
  • در آسمان معني، چون مهر، برفروزي
    گر دست برد صورت يک ماه باز داري
  • نفسي که مي تواند با عرشيان نشستن
    حيف آيدم که : او را در بند آز داري
  • نيکي کن، اي پسر تو، که نيکي به روزگار
    سوي تو بازگردد، اگر در چه افگني
  • از بهر لقمه اي، که نهندت به کام در
    ديدم که : زخم دارتر از قعر هاروني
  • اي اوحدي، کسي بجزو نيست در جهان
    درويش باش، تا غم کارت خورد غني
  • راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمين گه
    گوش کن: تا درنبازي مايه بازارگاني
  • سوختم در آتش فکرت روان خويش عمري
    تا تو ميگويي که : شعرش همچو آبست از رواني
  • در دو عالم نيست مقصودي مرا، جز ديدن تو
    شايد ار اميدواري را به اميدي رساني
  • جهان به دست تو دادند، تا ثواب کني
    خطا ز سر بنهي، روي در صواب کني
  • بدانکه: نام شباني نيايد از تو درست
    که گله را همه در عهده ذئاب کني
  • قراضهاي زر بيوگان مسکينست
    قلادها که تو در گردن کلاب کني
  • فتوح ميطلبي؟ شعر اوحدي ميخوان
    که اين غرض، که تو داري در آن ميان شنوي
  • تا به کنون پرده نشين بود يار
    هيچ در آن پرده نمي داد بار
  • گفت: گر از پرده خود بگذري
    زود در آن پرده دهندت گذار
  • در پس اين پرده شمار يکيست
    گرچه شد اين پرده برون از شمار
  • در پس آن پرده چو ره يافتم
    پرده برانداختم از روي کار
  • کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
    در پس اين پرده نهان بود، يافت
  • رخ ننمودست به من ذره اي
    کش نه در آن ذره نشان ديده ام
  • راست نيايد سخنش در مکان
    چونکه برونش ز مکان ديده ام
  • در چه زمين و چه زمانم؟ مپرس
    چون نه زمين و نه زمان ديده ام
  • کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
    در پس اين پرده نهان بود، يافت
  • خاص شد از حرمت او اوحدي
    رفت و ندا در حرم عام داد:
  • کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
    در پس اين پرده نهان بود، يافت
  • در سرم انداخت نشاط «بلي »
    مي، که به من داد ز جام الست
  • گفته او آفت جان بود و تن
    ليک چنان گفت که در دل نشست
  • ديده ز دور آن قد و بالا چو ديد
    نعره در انداخت به بالا و پست :
  • کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
    در پس اين پرده نهان بود، يافت
  • عمر چو بادست همي در شباب
    باده بمن ده، که ندارد درنگ
  • دست در آغوش من آورد عور
    آنکه همي داشت ز من عار و ننگ
  • صبح چو از خواب درآمد سرم
    دست خودم بود در آغوش تنگ
  • اوحدي اين راز چو دانست باز
    در فلک انداخت غريو و غرنگ :
  • کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
    در پس اين پرده نهان بود، يافت
  • من نه به خود گفتم، از آنست عقل
    بيخود و حيران شده در راز من
  • کي به چنان بال رسد، اوحدي
    مرغ تو در غايت پرواز من
  • کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
    در پس اين پرده نهان بود، يافت
  • کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
    در پس اين پرده نهان بود، يافت
  • کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
    در پس اين پرده نهان بود، يافت
  • در همه باديه حييست بس
    و آن دگر آثار طلال و دمن
  • اوحدي، اين تلخ نشستن ز چيست
    شور به شيرين سخنان در فگن
  • کانچه دل اندر طلبش مي شتافت
    در پس اين پرده نهان بود، يافت
  • آتش عشق او بخواهد سوخت
    در جهان هر چه کهنه و نوييست
  • همه را ديده بر حديقه قدس
    همه را روي در حظيره حي
  • گر در آن کوچه باريابي تو
    کي از آن کوچه باز گردي، کي؟
  • هر دم از خانه رخ بدر دارد
    در پي عاشقي نظر دارد
  • هر زمان مست مست بر سر کوي
    با کسي دست در کمر دارد
  • اوحدي تاکنون دري مي زد
    چون خرابات ما دو در دارد
  • پرده بردار، تا ببيني خوش
    دست با دوست کرده در آغوش
  • گر کسي مي شوي، به جز تو کسي
    در جهان نيست، بشنو و مخروش
  • نيست رنگي در آبگينه و آب
    باده شان رنگ مي دهد، درياب
  • جز تو کس در جهان نمي دانم
    وز تو چيزي نهان نمي دانم
  • اوحدي باز در ميان آمد
    کام او زين ميان نمي دانم
  • سايه نور پاش مي بينم
    زانکه در جمله جاش مي بينم
  • روز و شب در بلاش مي سوزم
    تا نگويي: بلاش مي بينم
  • صورت او چو روشن آينه ايست
    که جهان در صفاش مي بينم
  • هر چه از کاينات گيرد رنگ
    جمله در خاک پاش مي بينم
  • اوحدي در قفاي ماست، دگر
    دو سه روز از قفاش مي بينم
  • ز آب و گل زاده اي، از آني گم
    در بيابان جهل چون خر لنگ
  • از دل و جان برآي، تا برود
    در دمي همت تو صد فرسنگ
  • نام و نقش خود از ميان برگير
    تا ترا در کنار گيرد تنگ
  • داشت در پيش رويم آينه اي
    تا بديدم درو به آساني
  • دو قدم بيش نيست راه، ولي
    تو در اول قدم همي ماني
  • گر نه آن نور در تجلي بود
    آن «اناالحق » که گفت و «سبحاني »؟
  • هر چه هستيست در تو موجودست
    خويشتن را مگر نمي داني
  • بي قفا روي نيست در خارج
    وندر آيينه ني قفا باشد
  • عيب ما نيست گر نمي بينيم
    گوهري در ميان چندين خس
  • نيست در کارخانه جز يک کار
    و آن تو داري، به غور کار برس
  • صورتي چند نقش مي بستم
    گرچه هم در ديار خود بودم
  • به ديار کسان شدم ناگاه
    گرچه هم در ديار خود بودم