نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
ما
در
هواي رويش چون ذره گشته پيدا
وين قصه خود بر او باد هواست گويي
صد بار کشت ما را ناديده هيچ جرمي
در
دين خوبرويان کشتن رواست گويي
بخوابم دوش پرسيدي، ببيداري چه ميگويي؟
دلت را چيست
در
خاطر چه سرداري؟ چه ميگويي؟
من از مستي نميدانم حديث خويشتن گفتن
تو
در
باب من مسکين که هشياري، چه ميگويي؟
رحمتي داري، که بر ذرات عالم تافتست
با چنان رحمت عجب گر
در
گناه آري مرا
دفتر کردارم آن ساعت که گويي: بازکن
از خجالت پيش خود
در
آه آه آري مرا
اسب خيرم لاغرست و خنجر کردار کند
آن نمي ارزم که
در
قلب سپاه آري مرا؟
آن نفس را، که ناطقه گويند، بازياب
تا روشنت شود سخن گنج
در
خراب
آن گرتو بودي آن دگران چيستند پس؟
ور غيرتست،
در
طلبش باش و بازياب
عقلش وزير و روح مشيرست و دل سرير
تن بارگاه مير و ازو مير
در
حجاب
نفسست و حکمت آنکه نميرد به وقت مرگ
وين آلت دگر همه را روي
در
فناست
اي صاحب نياز، نمازي که مي کني
گو: مردمش مبين، اگرت روي
در
خداست
در
آب و آتشيم چو قنديل بر سرت
آبي که فيضش از مدد آتش عناست
کار مخالف تو برون افتد از نوا
چون
در
عراق ساز حسيني کنند راست
صندوق تو ز روي به زر
در
گرفته ايم
وين زرفشاني ارچه برويست بي رياست
زان چشم دوربين چه شود گر نظر کني
در
حال اوحدي؟ که برين آستان گداست
ببسته زلف چو مارش ميان به کشتن تو
تو
در
خيال که: گنجي به دستت افتادست
در
جهان کار سخن پرداختن
کسوتي بر قد و بالاي منست
گرچه
در
عالم ندارد هيچ جاي
هر کجا رو آورم جاي منست
قول من بر دشمنان تلخست، از آنک
مرگ ايشان
در
سخن هاي منست
بر آستان
در
او کسي که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
که روز بازپسين
در
گذار و رحمت کن
بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست
در
آنزمان که تو بر نامه سيه بخشي
برو ببخش، که بس نامه سياهش هست
دريک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟
در
يک مکان مناسبت گنج و مار چيست؟
منزل يکي و راه يکي و روش يکي
چندين هزار تفرقه
در
هر کنار چيست؟
الهام و وحي و کشف و مقامات و معجزه
در
جنبش نبي و ولي آشکار چيست؟
رحمت چو
در
قياس فزون آمد از غضب
تشويش عبد و خشم خداوندگار چيست؟
از جاي آمدن تو اگر واقفي به عقل
در
باز گشتن اين فزع و زينهار چيست؟
ما
در
حصار اين فلک تيز گردشيم
وز جان بي خبر که: برون از حصار چيست؟
با اوحدي ز آتش دوزخ سخن مگوي
در
دست اين شکسته دل خاکسار چيست؟
گر
در
پي تفرج بستان جنتي
امروز تخم کار، که فردا مجال نيست
اين سايه ها زوال پذيرند يک به يک
در
سايه اي گريز، که آنرا زوال نيست
گشاده کن به کرم دست خود، که
در
گيتي
کليد گنج الهي گشايشست و گشاد
خاکساران چنين را به حقارت منگر
تو چه داني که
در
آن گرد سواري باشد؟
پرشکار شکرينست جهان، مردي کو
که کمر بندد و
در
بند شکاري باشد؟
بر اسيران سر کوچه ببخشند مگر
آن کسان را که
در
آن خانه يساري باشد
راه خود گم نکند
در
شب تاريک ضلال
هر کرا همچو خرد مشعله داري باشد
نه طبع طفل چمن مستقيم خواهد شد
نه دست شاهد گل
در
نگار خواهد ماند
بدين صفت ز براي چه بايدت پرورد؟
تن عزيز، که
در
خاک خوار خواهد ماند
بکوش نيک وز کردار بد کناري گير
که کردهاي خودت
در
کنار خواهد ماند
مکن حکايت آن زر شمار دنيا دوست
که
در
فضيحت روز شمار خواهد ماند
چيزي که هيچ گونه وفايي نمي کند
من
در
تعجبم که غم او چرا خورند؟
اکسير صدق
در
دل آنها که کار کرد
اندامشان به خاک نپوسد، که چون زرند
اي اوحدي، مرو پي مرغان دانه چين
گر
در
پي هواي عرش ببيني که مي چرند
اين قصرهاي خرم و گلزارهاي خوش
در
موج خيز حادثه زير و زبر شود
مسمارها بنان و درم
در
زدي، کنون
خواهي که: نيکي تو به عالم سمر شود
اي آنکه ملک خويش به ظالم سپرده اي
بستان، که ملک
در
سر بيدادگر شود
يارب، ز شرمساري کردار خويشتن
هر لحظه عقل
در
سر افسوس خور شود
تقصيرها که کردم و تشويرها که هست
چون
در
دل آورم دل من پر خطر شود
جز رحمت تو نيست دلم را وسيلتي
در
موقفي که جني و انسي حشر شود
در
قلب گاه نطق چو کردم دلاوري
مير سپاه گشتم و لشکر به من رسيد
در
صدر نطق حاجب ديوان منم، که من
قانون درست کردم و دفتر به من رسيد
تو با هزار شمع نبردي به راه پي
او با يکي چراغ بيايد زره به
در
پوشيده از تو جامه ماتم جهانيان
و آن نيستي که جامه ماتم کني به
در
بر کنارم همي کشند، ار ني
در
ميان زود بستمي زنار
نار
در
زن به خرمن تشويش
بار برنه ز مکمن انکار
بر سواد سه نقش کش خامه
بر
در
چار طبع زن مسمار
در
غبارند شاه و لشکر، باش
تا برون آيد آن علم ز غبار
تا بداني که: نيست جز يک نور
وان دگر سايه
در
و ديوار
سر بي تن چو نزد عقل يکيست
با سر چوب، چنگ
در
گفتار
ورد دل کن به جنبش و حرکت
قوت جان ساز
در
سکون و قرار
در
جهاني تو، اين چنين که تويي
نظري کن به خويشتن يک بار
چون به خود
در
رسي ز خود بررس
که خدا کيست؟ اي خدا آزار
بر تو اين داستان تو داني گفت
دست بيگانه
در
ميانه ميار
در
بن طور «هو»ت کرده وطن
بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
با تو نوريست، اين خدايي، ضم
در
تو سريست، اين الهي، سار
بي مکان
در
زمين نگنجد گل
بي نشان هم نشين نگردد يار
آن تو، کين وصل
در
تواند يافت
تويي و من، بدانم اين مقدار
گربداني که:
در
که داري روي؟
سر خود را نداني از دستار
بي حضوري و گرنه کي نگري
در
چنين حضرت، از يمين و يسار؟
چون سمندر شوي
در
آتش تيز
گر شوي بر سمند عشق سوار
سايه برگير، تا فرو تابد
از
در
و بام گونه گون انوار
اگر اين راه مي نهي
در
پيش
و گر اين جامه مي کشي دربار
چون کني توبه لازمت باشد
در
خلا و ملا و سر و جهار
بعد از آن
در
صفاي جان حجيست
که از آن جا رسي به صفه بار
در
دو حرف اين ميسرت گردد
اگر از حرف خود شوي بيزار
«لا» و «هو» چيست چيست، ميداني؟
در
شهادت که مي کني تکرار
باش تا «لا» بروبد اين ميدان
«هو»
در
آيد به قلب اين مضمار
هرچه جز «هو»ست
در
وجود نهند
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار
در
جهان خدا همه نيک اند
زشت ناخوب و لنگ نارهوار
رفته شد باغ و فتنه شد خفته
سفته شد
در
و گفته شد اسرار
چون جام دولتت به کف دست بر نهند
در
کاسه نخست نظر برخمار دار
در
مرد کم سخن به حقارت نظر مکن
درکش بگفتنش که درختيست باردار
دنيا چو خانه ايست ترا، بر سر دو راه
اين خانه
در
تصرف خود مستعار دار
جايي که
در
يمين دروغت کشد غرض
درياب و نفس را ز يمين بر يسار دار
اقبال را بجز
در
دين رهگذار نيست
خود را به جان ملازم اين رهگذار دار
چو حلقه بر
در
اين آستانه سر مي زن
مگر که بار دهندت درون پرده راز
چه روزها بر معشوقه
در
نياز شدي
که قامت تو شبي خم نشد به وقت نماز
زمانه چون ز فرازت به شيب خواهد برد
دويده گير بسي سال
در
نشيب و فراز
چو اوحدي ز
در
بندگي مگردان رخ
که ضايعت نگذارد خداي بنده نواز
چو ديده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل
در
اوفتاد، فرو برد پاي مرد به گل
چو عمر
در
سر تحصيل اين جماعت رفت
که جز ندامت و بي حاصلي نشد حاصل
مردم نشسته فارغ و من
در
بلاي دل
دل دردمند شد، ز که جويم دواي دل؟
بيگانه را به خلوت ما
در
مياوريد
تا نشنوند واقعه آشناي دل
چون آفتاب عشق برآيد، تو بنگري
جانها چو ذره رقص کنان
در
هواي دل
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکني
فيض ازل نزول کند
در
فضاي دل
گر
در
فناي جسم بکوشي بقدر وسع
من عهد مي کنم به خلود بقاي دل
طالبان پرتو خورشيد روي دوست را
چشم بر
در
، روي بر ديوار باشد صبحدم
زنده داران شب اميد را بر
در
گهش
ديدها درياي گوهربار باشد صبحدم
از
در
رحمت به دست آويزي «هل من سائل »؟
سايلان را کوي حضرت بار باشد صبحدم
صفحه قبل
1
...
383
384
385
386
387
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن