نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
گفتار تو زنبور زبان از شکريني
خط
در
ورق زاده زنبور کشيده
رندان وي از سستي بر چرخ سبق برده
خوبان وي از مستي
در
عربده کوشيده
کنونست وقت، اوحدي، گر جواني
چو مرغان عاشق
در
آيي بناله
زان زلف همچو زندان، تابنده
در
دندان
همچون ز شب ثريا، يا خود ز ميغ ژاله
ماهي که مي سرايم
در
شوقش اين غزلها
چشم غزال دارد، رخساره غزاله
از نامه فراقش عاجز شدم، چو ديدم
زيرا نکرده بودم بحثي
در
آن رساله
در
سر و سراي خود نگذاشتم الاالله
وندر دل وراي خود نگذاشتم الاالله
در
گفتن « لا» هر کس بگذشت ز چيزي، من
از گفتن لاي خود نگذاشتم الاالله
من چون ز براي او هم خانه دين گشتم
در
خانه براي خود نگذاشتم الاالله
بر لوح لواي دل ننگاشم الا «هو»
در
دلق و قباي خود نگذاشتم الاالله
در
عالم از رخ تو نشاني شده پديد
و افتاده عالمي ز پي آن نشان همه
چون غنچه
در
هواي تو يک بارگي دليم
چون بيد نيستيم ز عشقت زبان همه
بر
در
مي خانه اين غلغل و آن طنطنه
چيست؟ بياور چراغ، پيش نه آتش زنه
آينه حق تويي، از
در
معني، ولي
از نم ناموس و نام تيره شدست آينه
بس که به دود هوس خانه سيه کرده اي
هيچ ندانست تافت نور
در
آن روزنه
گرت شبي به سر کوي ما گذار افتد
مکوب
در
، که کسي نيست اندرين خانه
سر
در
کف پايت نهم، اي يار يگانه
روزي که درآيي ز درم مست شبانه
در
صورت خوبان همه نوريست الهي
از شمع رخت مي زند آن نور زبانه
آنجا مطلب روزه و تسبيح، که
در
روي
آواز مغني بود و جام مغانه
روي دلي
در
دو قبله راست نيايد
مرد به يک تير چون زند دو نشانه؟
من نامه نبشتن را دربسته ميان، ليکن
خود لايق اين معني
در
شهر دبيري نه
عوض آنکه به خون جگرت پروردم
دل من بردي و خون
در
جگر انداخته اي
اي که تير بي وفايي
در
کمان پيوسته اي
بار ديگر چيست کندر ديگران پيوسته اي؟
وقت خاموشي چو فکر اندر دلم پيچيده اي
روز گويايي چو ذکرم
در
زبان پيوسته اي
گوش دار، اي بت که از زلف گريبانگير خود
فتنها
در
دامن آخر زمان پيوسته اي
هر نامه جمال که
در
باب حسن تست
زان خط مشک رنگ جوابش نبشته اي
در
بست باز خط خوشت خواب اوحدي
گويي مگر ز بستن خوابش نبشته اي
نيست
در
اندرون من جاي خيال ديگري
جاي کسي کجا بود؟ چون همه جا گرفته اي
من که باشم؟
در
زيان افتاده اي
از هوي اندر هوان افتاده اي
بيخودي، رخ
در
بيابان کرده اي
گمرهي، از کاروان افتاده اي
گوهر خود را ز خس نشناخته
وز خسي
در
خاکدان افتاده اي
دل ز غفلت بسته
در
جايي چنين
وانگه از جايي چنان افتاده اي
اوحدي وار از براي اين و آن
در
زبان اين و آن افتاده اي
در
مخالف ميزني چون دف مرا
راستي نيکم به چنگ آورده اي
گر بوده اي به حلقه خمارمان شبي
مانند حلقه بر
در
و ديوار بوده اي
گه
در
ميانه نقط صفت گشته اي پديد
گاه از کنار دايره کردار بوده اي
نامه اي دوشم فرستادي به نام آشتي
چون به ديدم، بيست جنگش
در
ميان پيچيده اي
در
کعبه گر ز دوست نبودي نشانه اي
حاجي چه التفات نمودي به خانه اي؟
مرغان آن هوا به زمين چون کنند ميل؟
تا
در
ميان دام نبينند دانه اي
تا عشق آتشي نزند
در
درون دل
از راه سينه کي بدر افتد زبانه اي؟
خيز، اي رفيق خفته، که صوت نشيدخوان
آتش فگند
در
شتران از ترانه اي
هر لحظه آن دو ساعد سيمين نهان کنند
در
جان من به دست محبت دفينه اي؟
دل
در
خمار هجر تو مي ميرد، اي نگار
بفرست ازان شراب تعطف قنينه اي
گر
در
بهاي بوسه لبت زر طلب کند
مشکل کشد کمان تو چون من کمينه اي
صد نامه مشق کردم
در
شرح مهرباني
ناديده از تو هرگز يک نامه را جوابي
چندان نمک لبت را
در
پسته بسته آخر
کي بي نمک بماند بر آتشت کبابي؟
در
غيرتيم ليکن مقدور نيست کس را
با چشم چون تو شوخي آغاز احتسابي
در
غصه اوحدي را موقوف چند داري؟
يا کشتن خطايي، يا گفتن صوابي
کشيده اي چو کمان دشمن مرا
در
بر
مرا ز پيش ميفگن چو تير پرتابي
از جهان جز رنج من چيزي نميخواهي مگر
در
جهان مسکين تر از من هيچکس نشناختي
تا شود سجاده و تسبيح رد
جرعه اي
در
کاس و جام انداختي
بيدلان را چون نديدي مرد وصل
در
کف پيک و پيام انداختي
يک سخن ناگفته، ما را چون سخن
در
زبان خاص و عام انداختي
ديگران را بار دادي چون کليم
اوحدي را
در
کلام انداختي
تو با کمال بزرگي و احتشام ندانم
که
در
درون دل تنگ من چگونه نشستي؟
مترس
در
غمش، اي اوحدي، ز خواري و محنت
که اوفتاده نترسد ز خاکساري و پستي
عقل
در
وادي محبت تو
ره غلط مي کند ز سرمستي
حلقه اي نيست خالي از ذکرت
گر چه
در
هيچ حلقه ننشستي
به نور جان شدست اين نقش ممتاز
و گرنه کي چنين
در
دل نشستي؟
گر اين جان
در
بت سنگين بديدي
عجب دارم خليل ار بت شکستي
بت تست نفس تو
در
کعبه تن
خليل خدايي، گر اين بت شکستي
عروس جهان را وفايي نباشد
به آخر بداني که: دل
در
که بستي؟
در
اين باغ کش ميوه زهرست يکسر
چه ترياک بهتر ز کوتاه دستي؟
در
وعده فرداي تو اين صبر که کرديم
ما را تو مبادا که بر حور فرستي
بي منت موسي سخني چند ز ديدار
بنويس
در
آن لوح که از طور فرستي
در
توحيدش اوحدي به قفاي وجود زد
تو به توحيد چون رسي؟ که نه اوحديستي
چون فتنه شدم بر رخت، اي حور بهشتي
رفتي و مرا
در
غم خود زار بهشتي
در
خاطر خود جز تو خيالي نگذارد
آنرا که تو يکروز به خاطر بگذشتي
نزد من آبيست، گفتي: خون مجروحان عشق
زان چنين
در
خاک ميريزي که آب انگاشتي
اوحدي
در
دوستي با آنکه جانب دار تست
جانب او را به قول دشمنان بگذاشتي
سودي کن ازين سفر، که هرگز
در
بهتر ازين سفر نيفتي
زين سر تو بساز چاره خويش
تا
در
کف دردسر نيفتي
سر دل اوحدي چه داني؟
تا
در
غم آن پسر نيفتي
او را که
در
سماع سخن نيست حالتي
فرياد و رقص او نبود جز ضلالتي
چون ذره آنکه رقص کند
در
رهش ز عشق
روشن چو آفتاب بيابد ولايتي
سنگين دلي، و گرنه چنين درد سينه سوز
در
سينه تو نيز بکردي سرايتي
چستي نمودم، اي جان،
در
کار عشق اول
سودي نداشت با تو چيستي و اوستادي
در
هيچ قدح بهتر ازين مي نتوان يافت
درياب که: هر قطره ازين باده و مردي
اي اوحدي، انديشه مکن ز آتش دوزخ
گر مي رسي از خاک
در
دوست به گردي
نقشي ز صورت خود هر جا پديد کردي
پس عشق ديدن آن
در
ما پديد کردي
نوري که شمع گردون از عکس اوست روشن
در
نقطه دل ما چون ناپديد کردي
از جستن نهانت چون اوحدي زبون شد
در
عين بي نشاني خود را پديد کردي
نشوي
در
پي آزار دل من يک روز
گر شبي گوش بدين ناله زارم کردي
پس ازين شام جدايي چه شدي گر سحري؟
تا به بستان
در
حجره گذارم کردي
ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندي
به شرط آنکه
در
آن زلف دلستان بندي
نشاند تخم وفاي تو اوحدي
در
دل
اگر چه شاخ نشاطين ز بيخ برکندي
در
دست کوته ما مهر زر ار نبيند
کي سر نهد به مهري؟ سروي بدان بلندي
شبي
در
گردنت گويي بديدم
دو دست خويش چون حبل الوريدي
دردي که هست ما را
در
دوري تو صد پي
با باد نوبهاري گفتيم اگر شنيدي
ديده بسيار نگه کرد به هر بام و دري
بجزو
در
نظر عقل نيامد دگري
خبر محنت ما
در
همه آفاق برفت
که چه ديديم ز دست ستم بي خبري؟
روي
در
پرده و از پرده برون مي نگري
پرده بردار، که داريم سر پرده دري
تو به نظاره و برجستن رويت جمعي
متفرق شده
در
هر طرف از بي بصري
عشق ارباب هوي وه! که چه ناخوش هوسست
گله ديو دوان
در
پي يک مشت پري
باغ بهشت بيند بي داغ انتظاري
آن کش ز
در
درآيد هر لحظه چون تو ياري
چون بلبل ار بنالم واجب کند کزين سان
در
دامن دل من نگرفته بود خاري
پادشاهست آنکه دارد
در
چنين خرم بهاري
ساقيي سرمست و جامي، مطربي موزون و ياري
ز تورانيان تنگ چشمي سواري
در
ايران به زلف سيه کرد کاري
آن کش نشسته باشد
در
خانه لاله رويي
حاجت نباشد او را رفتن به لاله زاري
گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد
در
بلبلان نيفتد زان گونه خار خاري
صفحه قبل
1
...
381
382
383
384
385
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن