167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • فتنه اي در ميان فگنده ز عشق
    خويشتن رفته از ميان بيرون
  • دوست به پرسيدن تو، روي تو در ديدن تو
    جنس فروشنده نگر، نقد خريدار ببين
  • بسته بر هم گردن شهري، دل ديوانه را
    در ميان حلقهاي زلف چون بندش ببين
  • اشک همچون دجله من در غمش ديدي بسي
    بر دل من محنت چون کوه الوندش ببين
  • در باغ عارضش ز براي شکار دل
    زلف چو دام بنگر و خال چو دانه بين
  • در فراق روي جانان بر نتابد بيش ازين
    سينه داغ هجر آنان بر نتابد بيش ازين
  • طبع يار نازنين در خواب نوشين سحر
    ناله فرياد خوانان برنتابد بيش ازين
  • آن موي او به پاي رسد، گر فرو کشي
    ليکن به لاغري نرسد در ميان او
  • در صدد هلاک من شيوه چشم مست تو
    مرد کشي و سرکشي عادت زلف پست تو
  • کشتند در کنار چمن سروها بسي
    ليکن نمي رسند به قد بلند تو
  • ميدان فراخ يافته اي، اوحدي،ولي
    در وصل او عجب که رسد دست تنگ تو!
  • کدام جنس که دستم نباخت بر سر کويت؟
    کدام نقد که چشمم نريخت در قدم تو؟
  • بر عقد گهر طعنه زند گاه تبسم
    آن رسته دندان جو در عدن تو
  • در حلق دل سوخته شيفته خاطر
    زنجير بلا گشته دو مشکين رسن تو
  • رحم، که بر هم شکست ما را
    طره در هم شکسته تو
  • اوحدي، اينجا چه گرد خيرد؟
    زين دل در خون نشسته تو
  • دل من خسته ياريست بي تو
    تنم در قيد بيماريست بي تو
  • ترا در سر دلازاريست بي من
    مرا با خود دلازاريست بي تو
  • گفتي: آشنا گشتم با خداي در معني
    اي ز عقل بيگانه، آشنا چه داني تو؟
  • زلف تو در حلق دل اوحديست
    چون نکشد خاطر او سوي تو؟
  • من به غم خوردن نهادم گردن بيچارگي
    زانکه کس شادي نبيند در جهان از خوي تو
  • گل در قرق عرق کند از شرم روي تو
    صافي به کوچها دود از جستجوي تو
  • نيستي از همچو مني در جهان
    سهل بود، چون که تو هستي، برو
  • اوحدي شيفته در دام تست
    گر تو ازين دام بجستي، برو
  • يعقوب در جدايي يوسف به جان رسيد
    تا بعد ازين چه مژده رساند بشير ازو؟
  • در عشق نيکوان به جواني کنند عيش
    ما عيش چون کنيم؟ که گشتيم پير ازو
  • اي در خطر فگنده دلم را تو از خطا
    وانگه نديده هيچ خطاي خطير ازو
  • چند جفا گفت و زو دل نگرفتيم باز
    چند ستم کرد و رو در نکشيديم ازو
  • گر کنارت، گويد: از زر پر کنم
    تا نبندي در ميان، ايمن مشو
  • از کرامات ار بپري در هوا
    از هوا و از هوان ايمن مشو
  • بي تو در گور آنچنان گريم که اشک
    از سر خاکم بروياند گياه
  • آشفته چون ما کاکلش، بر عارض همچون گلش
    در چين مشکين سنبلش، حسن ارغوانها ساخته
  • زلفش به عنبر بيختن، استاد در خون ريخت
    چشمش به سحر انگيختن، بند زبانها ساخته
  • او در نبرد اوحدي، فارغ ز درد اوحدي
    بر روي زرد اوحدي، از خون نشانها ساخته
  • سنگين دل تو در همه عمر از طريق مهر
    بر حال من نسوخته و آهن بسوخته
  • بي چهره چو شمع تو در خلوت تنم
    دل را چراغ مرده و روغن بسوخته
  • در مسکني که اين دل مسکين کشيده دم
    خرمن به باد داده و مسکن بسوخته
  • چون اوحدي مرا ز غمت آتش جگر
    در آستين گرفته و دامن بسوخته
  • نرگس چشم و گل و رخسار و سرو قد او
    در شنکج حلقه زلف سياه آراسته
  • لاف عشقت ميزنند آشفته حالان جهان
    اوحدي ميرست و در عشقت سپاه آراسته
  • به جاي خويش ميبينم درونت گر ببخشايد
    چو در شهر کسان بيني غريبي مبتلا بسته
  • اگر در شرع ديدار رخ نيکو خطا باشد
    بدور روي او چشمي نبيني از خطا بسته
  • عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نميدادي
    در آنروزي که ميديدي تو آنبند بلا بسته؟
  • زبان اوحدي سازيست در بزم هوسبازان
    برو ابريشم زاري ز بهر آن نوا بسته
  • آبم از ديده روانست و خيال قد او
    همچو سرويست در آن آب روان پيوسته
  • بار ديگر بگزند دل ما مي کوشي
    اي به رغم دل ما در دگران پيوسته
  • آن روي را مپوشان، زيرا که در ممالک
    بنياد فتنه باشد روي قمر گرفته
  • صد کاروان دل را در راه محنت تو
    هم دزد رخت برده، هم شحنه خر گرفته
  • کجايي؟ اي ز رخت آب ارغوان رفته
    مرا به عشق تو آوازه در جهان رفته
  • به آب ديده بگريم ز هجرت آن روزي
    که مرده باشم و خاک در استخوان رفته
  • آن گل سوريست در کلاله نهفته
    يا به عبيرست برگ لاله نهفته
  • در دهن کوچک چو پسته او بين
    رسته دندان همچو ژاله نهفته
  • از گل و شکر نواله ايست لب او
    داعيه بوسه در نواله نهفته
  • سينه من هر نفس که زد به فراقش
    در دم او شد هزار ناله نهفته
  • در جگر اوحدي نگر، که ببيني
    از غم او درد چند ساله نهفته
  • در روي عجم چشم توصد تير کشيده
    وز چشم عرب لعل تو صد چشمه گشاده
  • در ملک عجم اوحدي از وصف رخ تو
    بر نطق فصيحان عرب بند نهاده
  • چون عاشقان جاني،در حال زندگاني
    هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده
  • آفاق را سترده، انفس مگس شمرده
    رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده
  • دل به تمناي تو بر در اميد زد
    يا چو سگم جاي ساز،يا بسگانم بده
  • در پي جان مني، اينهمه تعجيل چيست؟
    بنده بد نيستم، خواجه، امانم بده
  • چون ز در قرب تو گشت شباني عزيز
    يوسف گرگم مساز، قرب شبانم بده
  • غربت من در جهان از بهر تست
    قربت خاصان درگاهم بده
  • دل ما را، که سپاهي نتوانستي برد
    غمزه شوخ تو در نيم اشارت برده
  • دوستان را همه خون ريخته چشم تو وز آن
    دشمنان در همه آفاق بشارت برده
  • پرده از روي برگرفت آن ماه
    همچنان روي کار در پرده
  • همه گلها ازو شکفته و باز
    گل او غنچه وار در پرده
  • پرده داري بدوستان دادست
    و آنگه آن پرده دار در پرده
  • چيست اين نقش گونه گون؟ ار نيست
    نقشبندي سوار در پرده
  • همه را رخ به خون ديده نگار
    نيست کس با نگار در پرده
  • گر نخواهي که: گم شوي از خود
    نروي زينهار! در پرده
  • راني، اين پرده را چو راست کنند
    ناله زار زار در پرده
  • از برون گر هزار بيني، نيست
    جز يکي زان هزار در پرده
  • پرده خويش را بسوز و ببين
    دوست را آشکار در پرده
  • تو که چون شير پرده پشميني
    چون بگيري شکار در پرده؟
  • رفع اين پرده يک نفس کارست
    مبر اين روزگار در پرده
  • اگر آن رخ جمال بنمايد
    نهلد پود و تار در پرده
  • پرده زان ديده اي، که هست ترا
    ديده اعتبار در پرده
  • هر که او اختيار خود بگذاشت
    رفت بي اختيار در پرده
  • جفاي دلبري هر روز کارش بر هم آشفته
    بلاي گلرخي هر لحظه خارش در قدم کرده
  • چون شوي واقف ز راز آن طرف
    مژده اي در گوش اهل راز ده
  • اقبال در کار آمده، دولت خريدار آمده
    با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده
  • يار ارچه تيمار آورد، يا رنج بسيار آورد
    روزيش در کار آورد، عزم عزيمت خوان شده
  • اي ز زلفت عقل در دام آمده
    نرگست با فتنه همنام آمده
  • ديگ سوداي ترا دل در دماغ
    پخته بسياري، ولي خام آمده
  • بر همه ارباب عشق حاکم و والي شده
    در همه اسباب حسن چست و تمام آمده
  • سينه ز خونريز او سخت حذر مي کند
    زانکه جوانست و مست، در پي نام آمده
  • مهره ششدر شدست، آه! که در دست خود
    نقش موافق نداد نرد مدام آمده
  • با همه تندي و جوش در عجبم من که چون
    سخت لگامي نکرد توسن رام آمده؟
  • بيد، که بالا گرفت منصب او در چمن
    گو که: تماشا کند سرو به بام آمده
  • با همه تلخي که کرد، در صفت و شان او
    از نفس اوحدي شهد کلام آمده
  • ز لطف تو گر در جهنم يميست
    بنارم درانداز و نورم مده
  • چو گستاخ شد در حديث اوحدي
    ز تقرير او ره به طورم مده
  • اي مردگان، کجاييد؟ اينک مسيح زنده
    هر دم لبش حياتي در مرده اي دمنده
  • بالاي چو بيد و رخ چو ياسمينت
    خار خلاف در جگر سرو و گل خليده
  • بر عارضت نشان عرق در بهار گويي
    از شبنمت قطره به گلبرگ چکيده
  • ترکان چشم شوخ ترا ساحران غمزه
    در طاق ابروان تو سرمست خوابنيده
  • شک نيست که اين چشم چو دريا نگذارد
    در شهر يکي خانه توفان نرسيده
  • اي بر فلک از رخ علم نور کشيده
    زلف تو قلم در شب ديجور کشيده
  • حسن از اثر مستي و ناخفتن دوشت
    صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشيده