نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
گر خون خود بريزم صدبار
در
غم تو
دانم که: بار ديگر رخصت دهي به خونم
گر نور تو
در
خلق نبينم ز دو گيتي
هم گوش فروبندم و هم گوشه نشينم
گر
در
افتد به کمندم، صنما، چون تو غزالي
کاروانها رود از نافه اشعار به چينم
در
گلستان جمال تو گر آيم به تماشا
باغبان گو: مکن انديشه، که من ميوه نچينم
گناه من همه
در
دوستي همين که: بر آتش
گرم چو عود بسوزد، گناه دوست نبينم
هر چيز که آن خطاست
در
عالم
چون از تو بود، صواب مي بينم
تا بينم آفتاب رخ او ز روزني
مانند سايه بر
در
و ديوار مي روم
او
در
ميان دايره خانه نقطه وار
من گرد خط کوچه چو پرگار مي روم
صدبار چون خليل مرا سوختند وباز
همچون کليم
در
پي ديدار مي روم
با صوفيان صومعه احوال من بگوي
کز خانقاه بر
در
خمار مي روم
دلم ز مهر رخش نيم ذره کم نکند
اگر ز طيره کند همچو سايه
در
چاهم
به طوع حلقه مهرش کشيده ام
در
گوش
حسود بين که: جدا مي کند به اکراهم
اوحدي
در
هوس آن دهن تنگ بسوخت
وز دهانش نتوانم که نشاني بدهم
وقتي که ز کشتگان خود پرسي
اول منم آنکه
در
شمار آيم
من دولت بيدارم، کز بهر سحر خيزان
در
ظلمت شب پويم، با نور نهار آيم
در
منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
کز منظره ايشان بر برج حصار آيم
ز آهاد بپرهيزم،
در
اوحدي آويزم
خود مشغله انگيزم، خود مشعله دار آيم
قدر خاک درت اينها چه شناسد؟ که آن
توتياييست که ما
در
بصر انداخته ايم
اوحدي راز خود از خلق نمي پوشاند
گو: ببينيد که: ما پرده
در
انداخته ايم
چون ساعدت مساعد آنست رشته ايم
در
خون خود، که عاشق آن دست گشته ايم
بي خار محنتي نگذارد زمين دل
تخم محبت تو، که
در
سينه کشته ايم
چنگ حسود ما چه گريبان که پاره کرد
زين دامن مراد که
در
چنگ ديده ايم
در
پنج رکن متفق الاصل چاره گر
بر چار سکن متفق الفرع چيره ايم
آنجا مکرميم چو سقلاب و زنجبيل
هر چند
در
ديار تو کرمان و زيره ايم
باز قلندر شديم، خانه بر انداختيم
عشق نوايي بزد، خرقه
در
انداختيم
عقل ريا پيشه را خوار بهشتيم زود
نفس بدانديش را
در
سقر انداخيتم
ياد سپاهان ميار، هيچ، که ما سرمه وار
خاک درش، اوحدي،
در
بصر انداختيم
در
دل ما هر کس آمدي و نشستي
دل به تو پرداختيم وز همه رستيم
اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بينند؟
در
صدر نشين، تا بت مشهور پرستيم
هم صورت او از همه نقشي بشنيديم
هم لهجه او
در
همه آواز بديديم
چون شمع به يک لمعه گران نور نموديم
صد بار زبان
در
دهن گاز بديديم
از عجز بدين
در
ننهادست کسي پاي
ما سر بنهاديم چو اعجاز بديديم
روزي به بزم و مجلس ما
در
نيامدي
تا بنگري که: بي تو چه خونابه ميخوريم؟
از ما کسي به هيچ مسلمان خبر نکرد:
کامروز مدتيست که
در
بند کافريم
از بهر فرستان اين قصه بر تو
پيوسته دوان
در
طلب پيک و دبيريم
در
شهر طبيبيست که داند همه رنجي
او نيز ندانست که: مجروح چه تيريم؟
سر فرزند درين خانه نشد پيدا، ليک
چون به آن خانه
در
آييم ز بابا پرسيم
چو باز مرغ دل ما هواي او دارد
ضرورتست که: چون مرغ
در
هوا برويم
زان چهره چون ياد آورم،
در
گور، بعد از سالها
اشکم بروياند علف، آهم بسوزاند کفن
لاله به موکب صبا، گفت: هزار مرحبا
غنچه خزيد
در
قبا، گل بدريد پيرهن
غلغل مرغ زندخوان، رفت به گوش زندگان
زنده دلي، مکن نهان، روي چو مرده
در
کفن
جان من چون پر شد از سوداي او
بعد ازين جانم نگنجد
در
بدن
گر نبودي چهره او
در
نقاب
عذر من روشن شدي بر مرد و زن
جمله او باشم، چو بنشينم به فکر
نام او گويم، چو آيم
در
سخن
او به رعنايي چنان بر کرده سر
من به تنهايي چنين
در
داده تن
در
غم او،اوحدي، فرياد کن
اوحدي را عشق او بنياد کن
بيار شيره و پرکن شراب و نقل بنه
بريز سوسن و گل بر
در
سرا بستان
در
آن زمان که زما دادها ستاني باز
نشاط عشق، خدايا، ز اوحدي مستان
چنان با آتش عشقت دلم آميزشي دارد
که آتش
در
نياميزد چنان با عود عطاران
دلها بربودند و برفتند سواران
ما پاي به گل
در
شده زين اشک چو باران
کيست آن مه؟ که مي رود نازان
عاشقان
در
پيش سراندازان
در
خم زلف او زبون دلها
چون کبوتر به چنگل بازان
از گل روي تو چون ياد کنم
در
چمن
نعره زنم رعدوش، گريه کنم ابرسان
اين نفس گرم را ز آتش عشقي شناس
تا نبود
در
ضمير چون گذرد بر لسان؟
يک نفس، اي ساروان، پيشروان را بدار
تا به شما
در
رسد قافله واپسان
چند کني، اوحدي، ناله؟ که
در
عشق او
تير جفا خورده اند از تو نکوتر کسان
در
غمش از ديگري هيچ معونت مجوي
دود دل خويشتن به ز چراغ کسان
ما را به آستانه آن بت چو بار نيست
خدمت گريم، بر
در
اومان دعا رسان
اوحدي گر چه
در
غمش يکتاست
تو سلام هزار تو برسان
در
خون کنند چون بنماييم حال دل
گويند نيستمان خبر از حال و هستشان
بر مهر و دوستي ننهند اين گروه دل
گويي چه دشمنيست که
در
دل نشستشان؟
در
آتشم بسوزد هر ساعتي وليکن
بي حاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من وليکن
نيکو نمي نشيند
در
طبع ناتمامان
روزي رقيب خود را گر بر گذر بيني
چندين لگد مزن، گو،
در
کار پست نامان
گر جهان پر نقش باشد
در
دل ما جز يکي
نيست ممکن، خاصه کاکنون اوحدي نامستمان
چون کمان
در
خود کشيد اول مرا
آخرم خواهد چو تير انداختن
پرده صد دل به دريدن به جور
پرده رخسار
در
آويختن
گر اوحدي
در
خلوت به روي غير ببست
به روي دوست مروت نبود دربستن
تا بشنوم ز خاک درش بوي او شبي
در
خاک کوچه خوار بخواهم گريستن
چو دل نمي دهد از کوي دوست برگشتن
ضرورتست
در
آن آستان به سر گشتن
بالاي سرو بوستان هم نغز مي آيد، ولي
در
سرو بستاني چنين رفتار نتوان يافتن
رو به کناري بساز، چون نتواني
کام دل خويش
در
کنار گرفتن
از برون جهان نشايد مرد
در
جهان بايد از جهان مردن
اهل ياريست، يار،
در
غم او
سهل کاريست هر زمان مردن
گفتي: برو، چون اوحدي، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره مي دهي من خاک
در
دانم شدن
من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدي
مصلحت من نبود
در
پي درمان شدن
زلف تو
در
بند آن هست که: شادم کند
گر نزند روي تو راي پشيمان شدن
هان! اي پسر مقبل، خود نيز بکن کاري
جاويد نمي شايد
در
نان پدر بودن
منقاد دليلي شو،
در
راه، که آهن را
بي صحبت اکسيري دورست ز زر بودن
چون ميانت خون ما ريزد، کمر
گو: فضولي
در
ميان ما مکن
از لب خود کان دشمن بر ميار
زهر قاتل
در
دهان ما مکن
اي که ميراني به دشنامم ز
در
جز به شمشير امتحان ما مکن
رخصت که دادست اينکه تو آشفتگان عشق را
در
آتش سوداي خود ميسوز و غمخواري مکن؟
سر دل گويي، ز جان انديشه کن
در
دلش دار، از زبان انديشه کن
در
زمين از آسمان گويي سخن
اي زمين، از آسمان انديشه کن
تير فرصت
در
کمان جهدتست
مي رود تير از کمان، انديشه کن
اوحدي زين ورطه آمد بر کنار
اي که غرقي
در
ميان انديشه کن
ز اشکم نقطه ميراند غمت بر تختهاي رخ
که
در
هنگامها گويد نهان و آشکار من
روي پشيمان شدن نيست، که
در
عشق تو
نايب قاضي نوشت حجت اقرار من
چنان رسوا شدم
در
عالم اين بار
که گويي: پر شدست اين عالم از من
حال من چون خال مشکين تيره شد
در
فراق يار مشکين خال من
چنان
در
تو گم شدم که: گر جويدم کسي
نيابد به عمرها نشان از نشان من
چو سرمايه دکان مرا
در
سر تو شد
چرا دور مي کني دکان از دکان من؟
چو شد
در
دلم پديد خبرها، که مي شنيد
خبرها بسي بود عيان از عيان من
مرا
در
زمين مجوي، مرا از زمان مپرس
که غيرت برد همي زمان از زمان من
عشق را فرسوده اي بايد چو من
در
مشقت بوده اي بايد چو من
در
غمش ديوانه گشتم، بيرخش مجنون شدم
سر به صحراها نهادم فاش گرديد آن که؟ من
اي اوفتاده
در
غم عشقت ز پاي من
گر دست اوفتاده نگيري تو، واي من!
دشمن لب تو بوسد و
در
آرزوي آن
کز دور بوسه مي دهمت، خاک پاي من
گه بر آمد به صورت ليلي
گه
در
آمد به ديده مجنون
صفحه قبل
1
...
379
380
381
382
383
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن