167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • گر نه غلام الفم، همچو لام
    در الف از بهر چه پيچيده ام؟
  • به مسجد ره نمي دانم، گرفتار خراباتم
    جزين کاري نمي دانم که: در کار خراباتم
  • خرد مي داشت در بندم، پدر مي داد سوگندم
    چو بار از خر بيفگندم، سبکبار خراباتم
  • فرداي قيامت که سر از خاک برآرم
    جز خاک در او نبود جاي نشستم
  • دست من و دامان شما، هر چه ببينيد
    جز حلقه آن در، بستانيد ز دستم
  • اي اوحدي، ار باري، دادي خبر ياري
    در يار که مي گفتم، پيوستم و پيوستم
  • بسان اوحدي روزي در آويزم به زلف او
    گرش بوسيدم آسودم، ورم کشتند خود رستم
  • گر چه از خاک سر کوي تو دورم کردند
    هم چنان آتش سوداي تو در جانستم
  • اوحدي،عيب من خسته مکن در غم او
    چون کنم؟ کين دل مسکين نه به فرمانستم
  • شب دوشينه در سوداي او خفتم
    از آن امروز با تيمار و غم جفتم
  • زمن هر چند سر مي پيچد آن دلبر
    اگر دستم رسد در پاي او افتم
  • چو چشم اوحدي زان گوهر افشان شد
    زبان او، که در وصل او سفتم
  • زين حجره ويرانه چو شد سير دل ما
    راه در آن خانه معمور گرفتم
  • در صورت حورا صفتي نيست ز حسنش
    من ديده ز ديدار چنان حور گرفتم
  • تا مرده دلان را ز کف غم برهانم
    چون روح نفس در نفس صور گرفتم
  • در حضرت سلطان معاني به حقيقت
    برديم مثال خود و منشور گرفتم
  • آهنينست دلت ورنه ببخشي بر من
    چون ببيني که ز غم در قفس فولادم
  • دگر رخت ازين خانه بر در نهادم
    دگر خاک آن کوچه بر سر نهادم
  • دگر پاي صبر از زمين برگرفتم
    دگر دست غارت به دل در نهادم
  • به بوي گل عارض او دل خود
    در آن زلف چون سنبل تر نهادم
  • مسلمان کنون ساختم اوحدي را
    که در دست آن چشم کافر نهادم
  • چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت
    پرواز من برون ز جهان بود صبح دم
  • در دام حسنت جز دم نديدم
    وز خوان عشقت جز خون نخوردم
  • نقش غمم چون بر دل نوشتي
    من نامه خود در مي نوردم
  • بگذار، که من نماز خود را
    در خانه مي فروش کردم
  • رقيبان در ليلي چرا کردند قصد من؟
    به جرم آنکه چون مجنون گذاري برحمي کردم
  • نشايد سرزنش کردن مرا در عاشقي چندين
    جواني بود و کار دل، مسلمانان، چه ميکردم؟
  • ملامت من بيدل مکن درين غرقاب
    تو بر کناري و من و در ميان همي گردم
  • هزار بار شدم در غم تو پير، ولي
    دگر به بوي وصالت جوان همي گردم
  • به ديدار کسان شدم ناگاه
    گر چه هم در ديار خود بودم
  • بدر هر حصار مي گشتم
    نه که من در حصار خود بودم؟
  • غريب شهر توام، بر غريب خود گذري کن
    چنان شناس که: خاک در سراي تو بودم
  • به شهر خويش چو بيگانگان مرا ز در خود
    مدار دور، که ديرينه آشناي تو بودم
  • آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم
    شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم
  • راه دل رازدار بسته زبان را
    در حرم اهل راز يافته بودم
  • هر هوس و آرزو، که بود دلم را
    در رخ آن دلنواز يافته بودم
  • خيال بود که: وقتي به رغم بدگويان
    شب فراق به پرسش در آمدي ز درم
  • گيتي بسان عمر مرا گو: فرو نورد
    گر در بسيط خاک بغير تو بنگرم
  • اي عمر عاريت، مکن از پيش من کنار
    تا در کنار خويش چو جانت بپرورم
  • همه کاميم برآيد، چو در آيي ز درم
    که مريد توام و نيست مراد دگرم
  • بوي پيراهنت آورد مرا باز پديد
    ورنه در پيرهن امروز که ديدي اثرم؟
  • بر تن چون گل همي پوشيده مشکين زلف، يعني
    خرمني گل در ميان توده مشک تتارم
  • بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت
    اگر سبک نبدي در بهشت ديدارم
  • تويي ز مردم چشمم عزيزتر، گر چه
    من از براي تو در چشم مردمان خوارم
  • من همان داغ محبت که تو ديدي دارم
    هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم
  • تا بدان روز تو گويي: اجلم بگذارد
    که تو در گردنم آويزي و من بگذارم؟
  • به وصل روي تو ايمن کجا توانم بود؟
    که دشمني چو فراق تو در قفا دارم
  • تو آب ديده پيدا بهل، که پوشيده
    ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
  • ميکنم جاي تو در جان، گر چه
    گفتي: از دل بدرت مي دارم
  • در تو بستم چو کمر دل، گفتي
    کز ميان زودترت مي دارم
  • گر چه در پاي هوي و هوست مي ميرم
    دسترس نيست که روزي سر زلفت گيرم
  • صوفيان را خبر از عشق جواني چون نيست
    در گمانند که: من نيز مريدي پيرم
  • گر سري در سر او رفت چه چيزست هنوز؟
    بسر دوست، که مستوجب صد تشويرم
  • گر زانکه به بالاي بلندش نرسد دست
    در دست کنم زلفش و کوتاه بگيرم
  • برخيزم و دلها را در ولوله اندازم
    بر ظلمتيان نوري زين مشعله اندازم
  • ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن
    ارباب ملامت را خر در کله اندازم
  • گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم
    ثور و حمل او را در سنبله اندازم
  • گر مرغ اين هوايي، بال و پرت بسوزم
    ور حال دل نمايي، دل در برت بسوزم
  • خاکسترت کنم من روزي در آتش خود
    وز دستم ار بنالي خاکسترت بسوزم
  • تا غرق عشق گردي در بحر بي نشاني
    هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم
  • گفتي: خلاص يابد، هر زر که خالص آيد
    من در خلاص غيرت سيم و زرت بسوزم
  • روزي بر آن شمع چو پروانه بسوزم
    در خويش زنم آتش و مردانه بسوزم
  • چون با من بيگانه غمش را سر خويشست
    با خويش در آميزم و بيگانه بسوزم
  • ياران همه در گلشن وصلند به شادي
    من چند درين گلخن ويرانه بسوزم؟
  • گمان مبر که: به جور از بر تو برخيزم
    به اختيار ز خاک در تو برخيزم
  • من مستم و ز مستي در يار مي گريزم
    زنار بسته محکم، زين نار ميگريزم
  • اگر بهر دو جهانش بها کنم يک موي
    هنوز در دو جهان شرمسار او باشم
  • ز خون ديده کنارم پرست هر دم و نيست
    اميد آنکه دمي در کنار او باشم
  • ديار خويش رها کرده ام بدان سودا
    که چون اجل برسد در ديار او باشم
  • کجا به اوحدي اميد در توانم بست؟
    من شکسته که اميدوار او باشم
  • چو بوي پيرهنت بشنوم ز خود بروم
    چنان که گويي در پيرهن نمي باشم
  • به روز مردنم ار با جنازه خواهي بود
    در انتظار حنوط و کفن نمي باشم
  • بر سر خاک درت گر بودم راه شبي
    سرمه وارش همه در ديده بيدار کشم
  • چون آهوان به حکم خطا حلق خويشتن
    در حلقه هاي سنبل پستش چه ميکشم؟
  • خونم ز دل گشود و برويم ببست در
    بنگر که: از گشاد وز بستش چه ميکشم؟
  • در و ديوار ز جور تو به فرياد آمد
    حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم
  • بلبان شکرين خودم از دور بپرس
    که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم
  • خلق از براي دانه به دام اوفتاده، من
    در دانه دل نبستم و از دام فارغم
  • فارغ نشستن تو به ايام ساعتيست
    آن کس منم که در همه ايام فارغم
  • کنون که در پي آزار من کمر بستي
    مباش بي خبر از ناله هاي زار دلم
  • دل مرا ز برت راه باز گشت نماند
    ز سيل گريه، که افتاد در گذار دلم
  • آتش عشق تو از سينه من ننشيند
    مگر آن روز که در خاک نشاني بدنم
  • در آينه جز رويي ننمود مرا، زين رو
    اي کاج! بدانم تا: بر روي که حيرانم؟
  • گفتا: بتو ميمانم، در خود چو نظر کردم
    جز دوست نميماند، گويي: به که ميمانم؟
  • تا از دگري گويم، درويشم و او سلطان
    چون بر در او پويم، درويشم و سلطانم
  • آن صيد که ميجستم، هر چند به دام آمد
    ديگر بدواند پر در کوه و بيابانم
  • مرا ديوانه ميدارد سر زلف پريرويي
    که گر با من در آرد سر، کند حالي سليمانم
  • ازين انديشه در دامن کشيدم پاي صد نوبت
    اگر ياد سر زلفش نمي گيرد گريبانم
  • کشيدم پاي در دامن، مگر مجموع دانم شد
    کنون خود را همي بينم که: مجموعي پريشانم
  • در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
    آدمي را ننگ و نامست ، اي صنم
  • سرزنش مي کندم عقل که: در عشق مپيچ
    بروم چاره اين عقل ريايي بکنم
  • گر در خور سازم شوي پنهان بسازم کار تو
    ور لايق رازم شوي پوشيده پيغامت کنم
  • خويش را ديوانه سازم، تا بدين صحبت مگر
    خلق را در حلقه زلف سمن سايت کنم
  • سجاده گر مانع شود، حاليش بفروشم به مي
    تسبيح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم
  • رقيب اگر چه بر آن در ملازمست ولي
    سگ استخوان خورد و من شکار خويش کنم
  • تير تدبير تو در کيش ندارم، چه کنم؟
    سپر جور تو با خويش ندارم، چه کنم؟
  • گشت قربان غمت اوحدي و مي گويد:
    تير تدبير تو در کيش ندارم چه کنم؟
  • چون شد شکسته کشتي صبر من در آب عشق
    خود را بهرچه هست گرفتار ميکنم
  • چو در خانه آيي، شوم خاک تو
    چو بيرون روي، پاسباني کنم
  • ز لعل تو يک بوسه در کار کن
    که چون اوحدي درفشاني کنم