نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
پاکي بي مهر و کين
در
بزم عشق او نشين
در
پرده منکر ببين آن پرده صدمسمار را
در
غوره ببين مي را
در
نيست ببين شي ء را
اي يوسف
در
چه بين شاهنشهي و ملکت
در
خوردنم ذوقي دگر
در
رفتنم ذوقي دگر
در
گفتنم ذوقي دگر باقي بر اين سان مي رود
هر آدمي را
در
جهان آورد حق
در
پيشه اي
در
پيشه اي بي پيشگي کردست ما را نام زد
آنک بديد روي تو
در
نظرش چه سرد شد
گنج که
در
زمين بود ماه که
در
سما بود
زان نعل تو
در
آتش کردند
در
اين سودا
تا هر دل سودايي
در
خود شرهي يابد
در
آن بزم و
در
آن جمع و
در
آن عيش
ميان باغ و گلزارم چه خوش بود
ما بيابان عدم گيريم هم
در
باديه
در
وجود اين جمله بند و
در
عدم چندين گشاد
صد هزاران شعله بر
در
صد هزاران مشعله
کيست بر
در
کيست بر
در
هم منم اين الفرار
مستيم و بيخوديم و جمال تو پرده
در
زين پس مباش ماها
در
ابر و پرده
در
يک باره شوم رسوا
در
شهر اگر فردا
من بر
در
دل باشم او آيد
در
کويم
در
اين خاک
در
اين خاک
در
اين مزرعه پاک
بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاريم
در
بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار
در
شکر همچو چشمه و
در
صبر خاره ايم
رستم که باشد
در
جهان
در
پيش صف عاشقان
شبديز مي رانند خوش هر روز
در
درياي خون
اي
در
فلک جان ملک
در
بحر تسبيح سمک
در
هر جمال از تو نمک اي ديده و ديدار من
هست زبان برون
در
حلقه
در
چه مي شوي
در
بشکن به جان تو سوي روان روانه کن
اگر
در
حلقه مردان نمي آيي ز نامردي
چو حلقه بر
در
مردان برون مي باش و
در
مي زن
پيش منکر مي شدم من نيستم من نيستم
هستم اکنون
در
ميان و
در
ميان و
در
ميان
در
سپردن هر کي زودتر
در
فروزش بيشتر
سر بنه
در
زير پاي و دستکي بر هم بزن
گر بحر با تو کوشد
در
کين تو بجوشد
آتش کن آب او را
در
در
و گوهرش زن
خواجه غلط کرده اي
در
روش يار من
صد چو تو هم گم شود
در
من و
در
کار من
در
آسمان درها نهي
در
آدمي پرها نهي
صد شور
در
سرها نهي اي خلق سرگردان تو
در
اين رقص و
در
اين هاي و
در
اين هو
ميان ماست گردان مير مه رو
آن خداوند به حق شمس الحق و دين کفو او
در
همه آبا و
در
اجداد و
در
اعمام کو
در
گل و
در
شکر نشين بهر خداي لطف بين
سيب و انار تازه چين کآمد
در
فشاندن او
اصل ندا از دل بود
در
کوه تن افتد صدا
خاموش رو
در
اصل کن اي
در
صدا آويخته
در
بزم چنان شاهي
در
نور چنان ماهي
خط
در
دو جهان درکش چه جاي يکي خانه
از گور
در
جنت اگر درها گشايي قادري
در
گور تن از پنج حس بشکافتي
در
ساختي
شکر است
در
اول صفم شمشير هندي
در
کفم
در
باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره اي
بس کن درآ
در
انجمن
در
انخلاق مرد و زن
مي ساز و صورت مي شکن
در
خلوت فخاره اي
اي زده مطرب غمت
در
دل ما ترانه اي
در
سر و
در
دماغ جان جسته ز تو فسانه اي
در
آتش رو
در
آتش رو
در
آتشدان ما خوش رو
که آتش با خليل ما کند رسم گلستاني
گر
در
غم و
در
رنجم
در
پوست نمي گنجم
کز بهر چو تو عيدي قربانم و قرباني
تلخي دهد امروز تو را
در
دل و
در
کام
آن زهرگيايي که
در
اين دشت چريدي
تلخي دهد امروز تو را
در
دل و
در
کام
آن زهرگياهي که
در
اين دشت چريدي
عيسي روزگاري سياح باش
در
شب
در
آب و
در
گل اي جان تا همچو خر نخسپي
آن کو
در
آتش افتد راهش دهي به آبي
و آن کو
در
آب آيد
در
نار مي کشاني
سر را گرفته بودم يعني که
در
خمارم
گفت ار چه
در
خماري ني
در
خمار مايي
گر پرده
در
است يار و گر پرده
در
است
اين پرده نه پرده است که اين پرده
در
است
در
فقر فقير باش و
در
صفوت صاف
با فقر و صفا درآ تو
در
کار مصاف
خسرو و شيرين نظامي
ز فتنه
در
وفا کن روي
در
روي
چنان کز بيم دزد آن زن
در
آن شوي
ديوان وحشي بافقي
در
ره پر خطر عشق بتان بيم سر است
بر حذر باش
در
اين راه که سر
در
خطر است
اين عجايب بين که يوسف داشت
در
زندان مصر
پاي
در
زنجير و جايش
در
دل يعقوب بود
دوش
در
کويي عجب بي لطفيي
در
کار بود
تيغ
در
دست تغافل سخت بي زنهار بود
آتشي خواهم دل افسرده را بريان
در
او
در
کمين خرمن جان شعله ها پنهان
در
او
اکسير دولت ابدي
در
جناب اوست
دولت
در
آن سر است که بر خاک اين
در
است
از جزاي خير او را قافله
در
قافله
پيش پيش و
در
پيش سد کاروان
در
کاروان
ديوان هاتف اصفهاني
در
حريمش بار دارم ليک
در
بيرون
در
کرده ام جا تا چو آيد غير گويم يار نيست
عندليبم آخر اي صياد خود گو، کي رواست
زاغ
در
باغ و زغن
در
گلشن و ما
در
قفس
شهر به شهر و کو به کو
در
طلبت شتافتم
خانه به خانه
در
به
در
جستمت و نيافتم
همدم من مور و مار دام و ددم
در
کنار
ديو ز من
در
فرار، غول ز من
در
حذر
امل
در
گريه هر جانب گذارد
در
هزيمت پا
اجل
در
خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن
کف جود تو
در
دامان خلق افشاند هر گوهر
که دريا داشت
در
گنجينه يا کان داشت
در
مخزن
ديوان هلالي جغتايي
آن همه چين که
در
ابروي رقيبت ديدم
کاش
در
زلف تو بودي، نه
در
ابروي رقيب
در
صف خوبان تو
در
جولان و خلقي
در
فغان
همچو آن شاهي که با خيل و سپاهي بگذرد
زهر
در
کامدم،
در
کوي تو همچون سگم راندي
سگ کوي توام تا چند، يارب،
در
بدر گردم؟
ديوان عرفي شيرازي
ببين
در
صورتش تا آن جهان
در
اين جهان يابي
ببين درمعنيش تا اين جهان
در
آن جهان بيني
چو
در
بيت الحرام آئي مزن تو طعنه بر عرفي
که او
در
کعبه اسباب
در
ميخانه مي سازد
عمر
در
شعر بسر کرده و
در
باخته ام
عمر
در
باخته را بار دگر باخته ام
کجا
در
دل گذارم ناله وصلش
در
نظر دارم
کسي کين صيد بيند ناز کش
در
کيش کي ماند
باز ميخواهم که دل
در
دست و جان
در
آستين
در
ميان دلبران افتم بلائي خوش کنم
کليله و دمنه
وقت است اگر نوبت غم
در
گذرد
زبور عجم اقبال لاهوري
در
انجمن شوق تپيدن دگر آموز
پيام مشرق اقبال لاهوري
در
نشاط باغ کشمير نوشته شد
در
جواب نظم هاينه موسوم به «سؤالات »
ديوان اوحدي مراغي
در
خرابات عاشقان کوييست
وندرو خانه پريروييست
ديوان انوري
در
مرثيه مؤيدالدين
هرکس اثري همي نمايد
ديوان بيدل دهلوي
در
نسخه شبهه جدائي
تصحيف حقيقت خدائيم
ديوان پروين اعتصامي
دهم آزردگانرا موميائي
شوم
در
تيرگيها روشنائي
ببزم فرومايگان ايستادن
نشستن بدريوزه
در
رهگذاري
او طائر بسته
در
حصار است
با ما و نه
در
ميان مائي
در
پاي تو، هيچ مانده نيرو
شاهنامه فردوسي
در
شارستانها بآهن ببست
بانبوه انديشگان درنشست
ديوان خاقاني
خاقاني وار
در
خرابات
موقوف امانت عظيميم
ديوان رهي معيري
چون زلف توام جانا
در
عين پريشاني
برگشته مژگان دارد
گل
در
گريبان دارد
سيرم از زندگاني
در
بهار جواني
چو عاشقان
در
گلشن، باشد نغمه زن
ديوان سعدي
با لشکر غمزه تو
در
شهر
( . . . ) الامانست
گلستان سعدي
باد
در
سايه درختانش
گسترانيده فرش بوقلمون
باب پنجم
در
عشق و جواني
باب ششم
در
ضعف و پيري
ملک
در
حال کنيزکي خوبروي پيشش فرستاد
جمشيد و خورشيد ساوجي
نواي ارغواني برکشيدند
شراب ارغواني
در
کشيدند
رواقي آسماني برکشيده
بساطي خسرواني
در
کشيده
ديوان سنايي
هست دل يکتا مجويش
در
دو گيتي زان که نيست
در
نه و
در
هشت و هفت و
در
شش و پنج و چهار
چون برون رفت از تو حرص آن گه
در
آمد
در
تو دين
چون
در
آمد
در
تو دين آن گه برون شد اهرمن
تنت چون خاک
در
باد و زبان چون آب
در
آبان
دلت چون باغ
در
آذر کفت چون ابر
در
بهمن
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
در
جمله آن صدر باقي بادا
در
جانبازي و دل نمودگي هيچ
در
باقي نکرد ...
زده صدره يحبهم خرگه
در
سراپرده يحبونه
ديوان سيف فرغاني
بنمود زدستي که مرا
در
سخنست
ديوان شاه نعمت الله ولي
قبله عاشقان سرمستان
در
خلوتسراي ما باشد
معني محمدي بديديم
در
صورت نازنين آدم
رندانه
در
شرابخانه
بر جمله عاشقان گشوديم
بگشوده
در
شرابخانه
مستانه صلاي عام داده
در
آينه وجود سيد
ديديم تجلي خدائي
کشکول شيخ بهايي
شيخ عطار را
در
منطق الطير است:
و نيز خيمه گاه را
در
پيچيده
اکنون
در
پهندشت حيرت تنها مانده ام
صفحه قبل
1
...
36
37
38
39
40
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن