167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • اوحدي وقت سخن گر چه گهر بارد و در
    پيش لعل لب گوياي تو خاموش آيد
  • به صبغ مهر تو چون اوحدي دگر باره
    در افکنيم شبي خرقه تا چه رنگ آيد؟
  • اگر بيچاره اي نزد تو ميآيد، مکن عيبش
    کمندش چون تو در خود ميکشي ناچار ميآيد
  • کمتر ز سگيم در شمار او
    زيرا به شمار ما نمي آيد
  • آن دام که ما نهاده ايم، اي دل
    در چشم شکار ما نمي آيد
  • دلي که در سر زلف شما همي آيد
    به پاي خويش به دام بلا همي آيد
  • زندان دل ما همه چاه زنخ اوست
    دلهاي گريزنده در آن چاه بگيريد
  • خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
    بوي آن زلف سياهم به حمايت برسيد
  • آفتابي ز سر منظره بنمود جمال
    ذره اي در هوس او به هوايي برسيد
  • يک روز بشنوي که: تن اوحدي ز غم
    خاک در تو گشت و بدان آستان رسيد
  • ماييم به بار آمده در گلشن هستي
    يا اوست که بر صفه بارست؟ ببينيد
  • بر گرد زمين اين چه سپاهست؟ بجوييد
    در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببينيد
  • اين طرز که از کارگه کون در آمد
    هم اول و هم آخر کارست ببينيد
  • روز و شبم بردرت، ديده به اميد تو
    از در وصلي درآي، تا ندوم دربدر
  • زين قاعده و خلاف بگذر
    و آن داعيه در غلاف بگذار
  • تا کي باشيم پس بر در؟
    وز هجر تو کرده رخ به ديوار
  • هر کس به حساب تار و پودست
    ما با سخن تو در شب تار
  • سر در سر کار عشق کرديم
    و اگه نشدي، زهي سر و کار؟
  • مگذر، اي ساربان، ز منزل يار
    تا دمي در غمش بگريم زار
  • صرصر غبار انگيخته، در شاخسار آويخته
    بر ما نثاري ريخته، از صد زرافشان نيک تر
  • شاخ رزان،در گشت رز، پوشيده رنگارنگ خز
    هر گوشه شادرواني از تخت سليمان نيک تر
  • در فروغ روي و چين زلف تو
    مايه صد صبح و شامست، اي پسر
  • گر تو صد بارم بسوزي در فراق
    تا نسازي، کار خامست، اي پسر
  • در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
    آدمي را ننگ و نامست، اي پسر
  • اوحدي را در غمت ينگي بجز مردن نماند
    گر بماني مدتي ديگر برين ينگ، اي پسر
  • گفتمش: از کار تو نيک فرو مانده ام
    گفت: برو بعد ازين در پي کاري دگر
  • گفتمش: ار اوحدي نيست شود در غمت
    گفت: به از اوحدي هست هزاري دگر
  • آتشي در من زدي از هجر و ميگويي: مسوز
    با من مسکين سر گردان نميسازي دگر
  • نديدم در تو چندان کارداني
    که اندر پيش گيري کار ديگر
  • اي اوحدي، چو روي کني در نماز تو
    بي روي او مکن، که نمازيست بي حضور
  • گنج در پيش چشم و ما مفلس
    دوست بر دستگاه و ما مهجور
  • پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
    گر به رنگي قانعي در خرقه خز
  • محتسب گو: در پي رندان مرو
    کين جماعت را نباشد سنگ و گز
  • عيب مستان کم کن و در مجلس آي
    گر ننوشي باده اي، سيبي بگز
  • خفته در خواب خوش کجا داند؟
    که شب ما چه تيره بود و دراز!
  • زاغ ما در چمن شود، مشنو
    که: برآيد ز بلبلي آواز
  • آمدم تا به در خانه سلامت گويم
    به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟
  • گر چه در شهر ترا هم نفسان بسيارند
    نفسي نيز به احوال غريبان پرداز
  • در نماز همه گر زانکه حضوري شرطست
    بي حضور تو نشايد که گزارند نماز
  • درون سينه دلم چون کبوتران بتپد
    چه آتشست که در جان من نهادي باز؟
  • چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند
    سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز
  • خالي نمي شود دلم از درد ساعتي
    دل در غمش ببين به چه سان اوفتاد باز؟
  • او مي رود سوار و سراسيمه در پيش
    دل مي رود پياده، ازان اوفتاد باز
  • سر از پوست چون گل برون آوريم
    که چون غنچه در پوستينيم باز
  • دل من گر به گلستان نرود معذرست
    که بسي خار جفا در جگرم خست امروز
  • قلم نيستي به من در کش
    که گرفتارم و اسير امروز
  • اوحدي، جز حديث دوست مگوي
    که جزو نيست در ضمير امروز
  • ما را خداي در ازال از مهر او سرشت
    ناکرده هيچ نسبت حسي بما هنوز
  • نبود اوحدي را توقع ز تو
    که او را کني در جهان ياد نيز
  • ديگران را از عسس گر شب خيالي در سرست
    من چنانم کز خيالم باز نشناسد عسس
  • اگر در دل کسي بود، آن ندانم
    ميان نقطه جانم تويي بس
  • در ميان سخن ار حال دل من پرسد
    عرضه کن حال دلم، اندک و بسيار بپرس
  • زان پيش کت کشد لحد گور در کنار
    خالي نبايد از تن خوبان کنار و کش
  • مي صيقليست در کف رندان که ميبرد
    از سينه ها کدورت و از ديده ها غمش
  • صوفي، بيا و در مي صافي نگاه کن
    ور جام اوحدي نخوري، قطره اي بچش
  • نسپردم از خرابي دل خود به چشم مستش
    ور زانکه مي سپردم در حال مي شکستش
  • در سالها نيايد روزي به پرسش ما
    ور ساعتي بيايد يک دم بود نشستش
  • در دل آن خانه که کردم به وفاي تو بنا
    موج توفان قيامت نکند بنيادش
  • کلام اوحدي سريست روحاني، که در عالم
    بخواهد ماند جاويدان سواد رق منشورش
  • گرت خزينه محمود نيست درست طمع
    دلير در شکن طره اياز مکش
  • گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
    کس را بدين قدر نتوان کرد سرزنش
  • آنکه جز گردنکشي با من نکرد
    گر بميرم خون من در گردنش
  • مرا آتش عشق در اندرون
    ز خامي بود گر نيايم به جوش
  • در غم او باز ديگ سينه را
    آتشي کردم، که ننشيند ز جوش
  • دوش آب ديده از سر مي گذشت
    در غم آن زلفهاي تا به دوش
  • گر به قولت گوش ميدارد، بنال
    ور سخن در وي نمي گيرد، خموش
  • ز بهر جلوه عروس چمن در آويزد
    ز ژاله عقد جواهر به روي گردن و گوش
  • طمع مدار خموشي ز اوحدي پس ازين
    که در بهار نباشند بلبلان خاموش
  • بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار
    ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش
  • مگر در پي آزرم و قول من بشنو
    مباش بر سر آزار و پند من بنيوش
  • وصل آن رخ به جان همي طلبم
    به رخم در نگر که جانت خوش!
  • کي ببينيم تنگ چون کمرت؟
    دست خود کرده در ميانت خوش
  • چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
    نقش تو استوار کنم در خيال خويش
  • اي اوحدي، مقيم سر کوي يار باش
    گر در سراي دوست نيابي مجال خويش
  • منگر در آب و آينه زنهار! بعد ازين
    تا نازنين دلت نشود مبتلاي خويش
  • مردي به هوش بودم و خاطر بجاي خويش
    ناگاه در کمند تو رفتم به پاي خويش
  • هزيمت همان روز شد شاه عقل
    که در شهر تن خيمه زد مير عشق
  • من و اوحدي در ازل خورده ايم
    ز بستان «قالوابلي » شير عشق
  • تنها نه اوحديست به دام تو مبتلا
    کين حال نيز در همه جايست مشترک
  • گر در وفاي من بگماني، بيازماي
    زر خالصست و باک نمي دارد از محک
  • آنکه ما را نمي هلد در شهر
    سر، بهل تا همي زند بر سنگ
  • پيش ازين ديده به اميد وصالي ميخفت
    باز چنديست که در خواب نرفتم ز خيال
  • گفتم که: چاره نيست مرا در فراق تو
    گفتا که: چاره تو شکيبست و احتمال
  • گفته بودم: پاي در دامن کشم
    وين حکايت کي توان؟ از دست دل
  • قوت پايي ندارد اوحدي
    تا نهد سر در جهان از دست دل
  • چو در سيل زنخدانت کشيدم دست بوسيدن
    کشيدي از کفم دست و کفايندي چو مارم دل
  • در جهان نهاد مهر ترا اوحدي، مگر
    ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟
  • قصه آتش، که در جان منست
    بر زبان آب چشمم گفته دل
  • در خلوت وصالش روزي که بار يابي
    بيچاره اوحدي را آنجا خبر کن، اي دل
  • خيز، که در ميرسد موکب سلطان گل
    چاره بزمي بساز، تا بنهي خوان گل
  • زود ببيني چو من فاخته را در چمن
    ساخته آوازها بر لب خندان گل
  • در بن بيدار فگند مسند جمشيد مي
    بر سر باد آورند تخت سليمان گل
  • از سخن اوحدي پرورقي زن، که آن
    هر ورقي آيتيست آمده در شان گل
  • در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست
    کاهل حديث عرض سخن ميدهند و طول
  • آهيست در فراقت و پنجاه شعله نار
    چشميست ز اشتياقت و پنجاه کاسه نم
  • چون بپوشيم راز؟ کاورديم
    طبل در کوچه و علم بر بام
  • گر ترا نيست آتشي در دل
    از دل اوحدي بخواه به وام
  • نامه دوست همي خوانم و در تشويشم
    که جوابش چه نويسم من آشفته پيام؟
  • مي دواني و مي کشي زارم
    چون بديدي که در کمند توام
  • پاي و سرم در حرکت گم که شد
    هم به سکونيست که ورزيده ام