167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • گر چمن را نيست در سر خاطر سوري دگر
    از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟
  • راويان نظم ز اشعار بديع اوحدي
    بار ديگر فتنه اي در روزگار انداختند
  • يوسف ما را به چاه انداختند
    گرگ او را در گناه انداختند
  • از فراق روي او يعقوب را
    سالها در آه آه انداختند
  • شد به مصر و از زليخا ديدنش
    باز در زندان شاه انداختند
  • شد پس از خواري عزيز و در برش
    خلعت « ثم اجتباه » انداختند
  • حال سلطانيش چون مشهور شد
    جست و جويي در سپاه انداختند
  • دشمنش را از هواي سرزنش
    صاع در آب و گياه انداختند
  • باز با قوم خودش کردند جمع
    جمله را در عزو جاه انداختند
  • قلب سالوس و ريا را نشکستند درست
    مگر اين قوم که در زلف شکست آوردند
  • اوحدي را چو ازين دايره ديدند برون
    زود در حلقه آن زلف چو شست آوردند
  • تو آفتابي و خلقت چو سايه بر اثرند
    کز آستان تو چون سايه در نمي گذرند
  • چو تير غمزه زني بر برابرند آماج
    چو تيغ فتنه کشي در مقابلش سپرند
  • در جهان کار رخ و قد تو بالا گيرد
    اگر اين کار به صاحب نظران بگذارند
  • مشتري قوسي نهادست از براي بزم من
    تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند
  • بر عرفات حضرتش، من چو وقوف يافتم
    کيست که در حضور من دعوي « من عرف » کند؟
  • نيامدست مرا در خيال جز رخ تو
    اگر چه نرگس مستت جزين خيال کند
  • مرا دليست سراسيمه در ارادت تو
    که از سماع حديث تو وجد و حال کند
  • هر زمان آشفته دل نامم کند
    با دل آشفته در دامم کند
  • تا نبيند ديده من روي غير
    باده توحيد در کامم کند
  • گر بخواهد تا: بگردد راي من
    روي در لوح الف لامم کند
  • چون شود کم عشق من، عشقي دگر
    با شراب لعل در جامم کند
  • تا نباشم بي حديث آن غزال
    در غرلها اوحدي نامم کند
  • چون به کمان غمش دست کشيدن برم
    آخر کار، اوحدي، در پي اينم کند
  • ديديم سروها که نشانند در چمن
    ليکن کسي نديد که سروي روان کند
  • در غمت زانکه شکايت کند انديشه مدار
    زان بينديش که غم بيند و پيدا نکند
  • در آن شمايل موزون چو دل نگاه کند
    هزار نامه به نقش هوس سياه کند
  • برفت و در پي او آن چنان گريسته ام
    کز آب ديده من کاروان شناه کند
  • روزي اگر ترا به ميان در کشد غمي
    دستي بگيرد و ز کنارت نگه کند
  • دلبر، که دستگيري عاشق کند ز لطف
    گر جان کنند در سر کارش کري کند
  • در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من
    خام نشسته پيش او شکر چرا نميکند؟
  • در دست ما چو نيست عنان ارادتي
    بگذاشتيم تا کرم او چه مي کند؟
  • در حيرتم ز مدعي نادرست مهر
    تا مهر عشق بر درم او چه مي کند؟
  • او را همي زنند به صد دست در جهان
    وز زير لب دعاي جهاني همي کند
  • باديش در سرست و هوايي همي پزد
    دستيش بر دلست و فغاني همي کند
  • هر ساعتيش راه روان مي دهند و او
    دم در کشيده جذب رواني همي کند
  • گر کسي در عشق آهي مي کند
    تا نپنداري گناهي مي کند
  • آنکه سنگي مي نهد در راه ما
    از براي خويش چاهي مي کند
  • ولايتيست دل و عشق آن صنم سلطان
    در آن ولايت باقي گداي سلطانند
  • خبر ز عشق ندارد وجود مدعيان
    هميشه در پي انکار اوحدي زانند
  • در بند غم عشق تو بسيار کسانند
    تنها نه منم خود، که درين غصه بسانند
  • عشاق تو در پيش گرفتند بيابان
    کان طايفه ده را پس ازين هيچ کسانند
  • اي دانه در، عشق تو درياست وليکن
    افسوس ! که نزديک کنار تو خسانند
  • افسوس! که در پاي تو اين تندسواران
    بسيار دويدند و همان باز پسانند
  • از حيرت جمال تو در چشم عاشقان
    چندان نظر نماند، که بر ديگري کنند
  • آنرا که جام صافي صهباش مي دهند
    مي دان که: در حريم حرم جاش مي دهند
  • در پاي خود کشي به ستم هر دمي مرا
    بيچاره عاشقي که به دست شما بود
  • دريغم آيد از آن، گوهر پسنديده
    که در تصرف هر ناپسند خواهد بود
  • سرم به خاک بپوسيد و آتش غم دوست
    در استخوان تن من به کار خواهد بود
  • در ميان بندم ازان زلف سيه زناري
    اگر از دايره دين بدرم بايد بود
  • دوشم از وصل کار چون زر بود
    تا به روز آن نگار در بر بود
  • گل و شکر بهم فرو کرده
    وز دگر چيزها که در خور بود
  • گر چه عيسي دمي نمود او نيز
    نيم شب در ميانه سر خر بود
  • گر هلاک اوحدي خواهي، بکش،تاخير چيست؟
    در بلا افتادن از بيم بلا بهتر بود
  • وقتي سلام او ز صبا مي شنيد گوش
    در ورطها سلامت ما زان سلام بود
  • بر آسمان عشق وجود هلال من
    صد بار بدر گشت ولي در غمام بود
  • جوهر نمي نمود ز زنگار نام وننگ
    شمشير ما که تا به کنون در نيام بود
  • اگر به پيش کسي جز تو بسته ام کمري
    گواه باش که: زنار در ميانم بود
  • هزار بار مرا سوختي و دم نزدم
    که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود
  • سکونت از من دل خسته در جدايي خود
    طلب مدار، که ساکن نمي توانم بود
  • بگفت راز دل اوحدي به مرد و به زن
    سرشک ديده، که در عشق ترجمانم بود
  • ميان ما و تو دوري به اختيار نبود
    مرا زمان فراق تو در شمار نبود
  • من بکوشيدم که: گويم حال خويش
    دل به دست و نطق در فرمان نبود
  • از دليل اين درد را نتوان شناخت
    در کتاب اين نکته را برهان نبود
  • از فراق انديشه اي مي کرد دل
    ورنه، بالله، کم سخن در جان نبود
  • در کتاب طالع شوريده مي کردم نظر
    بهتر از خاک درت روي مرا آبي نبود
  • اين چنين نقشي اگر در چين بود
    قبله خوبان آن ملک اين بود
  • هست از انديشه در کنارم خون
    بحر انديشه را کنار اين بود
  • در سفر هجر او تا نشود دل ملول
    باز ز هر جانبي روي فرا کرده بود
  • زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده
    تيغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود
  • بي رقيبان ز در وصل درآمد، يعني
    گل نو خاسته، بي زحمت خار آمده بود
  • روز وداع گريه نه در حد ديده بود
    توفان اشک تا به گريبان رسيده بود
  • چون مرغ وحشي از قفس تن رميده شد
    آن دل، که در پناه رخش آرميده بود
  • عشق همان به که به زاري بود
    عزت عشق از در خواري بود
  • دست بگيرد دل درويش را
    دوست که در مهد و عماري بود
  • روز که بي وصل بر آيد ز کوه
    در نظر من شب تاري بود
  • تو ز دستش بداده اي، ورنه
    دوست در عين دلنوازي بود
  • در هر ولايتي ز شرف نام ما رود
    گر دوست بر متابعت کام ما رود
  • هر حاصلي که داد به عمر دراز دست
    ترسم که در سر هوس خام ما رود
  • زين سان که کم نمي کند آن شوخ سرکشي
    بسيار فتنها که در ايام ما رود
  • اي اوحدي،مريز دگر دانه سخن
    کان مرغ نيست يار که در دام ما رود
  • در غمش ديوانه خواهد شد ز فردا زودتر
    آنکه امروزش همي بينم که عاقل مي رود
  • از فرق آسمان بربايد کلاه مهر
    دستي که در ميان تو روزي کمر شود
  • روزي به آستانه وصلي برون خرام
    تا اوحدي به جان و دلت خاک در شود
  • گرم تمامت خوبان خلد پيش آرند
    گمان مبر که مرا جز تو در ضمير شود
  • خدنگ غمزه شوخت ز جوشن دل من
    گذار کرد چو سوزن که در حرير شود
  • در آن دلي که تو داري اثر نخواهد کرد
    هزار بار گرم ناله بر اثير شود
  • ضرورتست که هم سايه اي بر اندازند
    در آن ديار که همسايه اي فقير شود
  • حيرتش هر نفس آهيم بر آرد ز جگر
    ترسم آيينه دل در سر اين آه شود
  • جز در طريق عشق نديدم که: هيچ وقت
    مقتول با ارادت قاتل يکي شود
  • تا در ميان حديث من و اوحدي بود
    اين داوري دو باشد و مشکل يکي شود
  • بارها از بند او آزاد کردم خويش را
    باز دل در بند زلف تابدارش ميشود
  • در آن ميانه نشاني ز دوست پرسيدم
    مرا معاينه پيري از آن ميانه نمود
  • به استانش چو گفتم که: در ميان آرم
    کرانه کرد و رخ خويشم از کرانه نمود
  • بر آسمان بسايد فرقش کلاه دولت
    آن کس که فرق خود را در پاي او بسايد
  • در عشقش اوحدي را کار دو گونه بايد
    يا لعل او ببوسد، يا دست خود بخايد
  • دليل صحت دعوي به عشق اندر چنان باشد
    که در صحت علامتهاي بيماري پديد آيد
  • گر آن کاري که من دانم بر آيد
    بهل تا در وفا جانم برآيد
  • هر که مشغول تو گشت از دگران باز آيد
    وانکه در پاي تو افتاد سرافراز آيد
  • ور سگ کوي تو در گور من آواز دهد
    استخوانم ز نشاط تو به آواز آيد