167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • جاي او را جان خود خواهيم ساخت
    هر چه هست از دل به در خواهيم کرد
  • نيست کسي در جهان کش چو من شيفته
    زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد
  • آنکه سر در پاي عشق او نباخت
    دست وصل اندر ميان او نکرد
  • در آنها که دل مدخلي مي کنند
    بجز دوستيت اختياري نکرد
  • شبي در فراقت نکرديم روز
    که با ما جهان کار زاري نکرد
  • صبر فرمود مرا در ستم خويش و دلم
    صبر پندار که امروزي و فردايي کرد
  • در ميغ خون دل شب هجر آشناي ما
    مي بين و با مخالف ما آشنا مگرد
  • دي دست در ميان تو کردم، رخ تو گفت:
    بالاي ما بلاست، به گرد بلا مگرد
  • چيست پيش پاکبازان کام دل جستن؟ غرض
    وين غرض در دوستي نقصان بسيار آورد
  • گر دل اندر کافري بندد جواني پاکباز
    در نهان او مسلماني پديدار آورد
  • در بتکده اي برد مرا مست و بديدم
    رويي، که خروش از جگر لات بر آورد
  • چون در شدم، آن قامت رعنا به قيامي
    دل را ز مقام و ز مقامات برآورد
  • هر کس که در محبت او دم برآورد
    پاي دل از کمند بلاکم برآورد
  • گر تيغ زنند رخ نپيچيم
    زين قبله که در نمازم آورد
  • آن بخت که دل به خواب مي جست
    بيدار ز در فرازم آورد
  • چون ديد که: شمع جمع عشقم
    اندوه تو در گدازم آورد
  • هر چه در امکان عقل بود بگفتيم
    اين دل شوريده اعتبار نگيرد
  • روز نباشد که در فراق رخ تو
    روي من از خون دل نگار نگيرد
  • رنج کش، اي اوحدي، که بي المي کس
    آرزوي خويش در کنار نگيرد
  • از دست بنده چه کار آيد؟
    جز سرکه در قدمش بازد؟
  • در پرده راه ندارد کس
    و آنگاه پرده که او سازد
  • چشم آن ترک سپاهي به هزيمت ببرد
    ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد
  • عزلت گزيده بودم و کاري گرفته پيش
    يارم ز در درآمد و کارم به هم بزد
  • چون ديده بر طلايه حسنش نظر فگند
    عشقش به دل در آمد و حالي علم بزد
  • در آتشم من و جز ديده کس نمي بينم
    که بي مضايقه آبي بر آتشم ريزد
  • به ياد روي تو هر بامداد ديده من
    ستاره در قدم آفتاب مي ريزد
  • تير کمان ابروان بر سپرم مزن، که من
    در جگرش نهان کنم، تير کزان کمان رسد
  • ازين بيچارگي شرحي دهد در نامه، کان دلبر
    چه برخواند جواب اوحدي ناچار بنويسد
  • بي قفا روي نيست در خارج
    وندر آيينه بي قفا باشد
  • شمشماد همي لرزد چون بيد ز بالايت
    بالاي چنين، رعنا در شهر بلا باشد
  • لعلت نکند سعيي در چاره کار من
    بيچاره کسي کو را کاري به شما باشد
  • در آرزوي نسيمي ز زلف تو جانم
    هميشه منتظر موکب صبا باشد
  • در قيامت همه را چشم بسويي و مرا
    چشم سوي تو و گوشم به سلامت باشد
  • نشکفت اگر ز عشقش لاغر شويم و خسته
    کين شيوه لاغريها در يام عشق باشد
  • بيش از اجل نبيند روي خلاص و رستن
    در گردني، که بندي از دام عشق باشد
  • مشنو که: باز داند سر نيازمندان
    الا کسي که پايش در دام عشق باشد
  • گفتي که: در فراقم زحمت کشيده اي تو
    مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟
  • زر پر مطلب، که اوحدي را
    در دست بجز دعا نباشد
  • طالب مقصود را از در نشايد باز گشتن
    آستان را بوسه بايد داد، اگر بارش نباشد
  • فکرتم هر لحظه ميگويد که: جان در پايش افشان
    کار جان سهلست، مي ترسم سزاوارش نباشد
  • گر مسلماني، نگه کن در گرفتاران به رحمت
    کافرست آن کس که رحمي بر گرفتارش نباشد
  • نزد خداپرستان داني که: چيست طاعت؟
    آن سيرتي که در وي آزار دل نباشد
  • يک بار اگر ببيني دل را، يقين بداني
    کين آبگينه هرگز در بار دل نباشد
  • چون قد تو در چمن نباشد
    چون روي تو ياسمن نباشد
  • اي باغ، مشو غلط ز رويش
    کين لاله در آن چمن نباشد
  • پوشيده هر کسي را پيراهنيست، ليکن
    آب حيات کس را در پيرهن نباشد
  • زر خواستي و جان هم، زر کمترست، ليکن
    در جان که مي فرستم باري سخن نباشد
  • کي به شاخ غمش رسد دستي؟
    که نه در زير اين ستون باشد
  • آن يار که در وفاش تا روز
    بيدارم و او غنوده باشد
  • دانم که: به وصف من رقيبش
    عيبي دو سه در ربوده باشد
  • چون در فراق خويشم زار و ضعيف کردي
    گر بار غم کشيدن نتوانم، از که باشد؟
  • جوري که مي پسندي بر اوحدي نهاني
    گر در ميان مردم برخوانم، از که باشد؟
  • اول بتو دادم دل آسان و ندانستم
    کين کار به آخر در، دشوار همي باشد
  • دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت
    تا چه خرابي کند؟ عشق چو معمار شد
  • سر به خاک پايش در افکنم
    چون که دست عقلم ز کار شد
  • خواهم شبي بر آن دهن تنگ مير شد
    کامشب مرا تعلق او در ضمير شد
  • مهر خود از دلم، دگران گو: برون بريد
    کم در درون محبت او جايگير شد
  • چون کمان بشکست پشت عاليم را در فراق
    نوک مژگانش ز بهر کشتن من تير شد
  • بدان صفت که کمر در ميان کشيد ترا
    ميان ما عجبست ار به داوري نکشد!
  • چه عشقست اين که در دل شد؟
    کزو پايم درين گل شد
  • جهان از باد نوروزي جوان شد
    زمين در سايه سنبل نهان شد
  • بهار آمد، بيا و توبه بشکن
    که در وقتي دگر صوفي توان شد
  • همه چيز از تو بود و در همه چيز
    جز تو چيزي دگر پديد نشد
  • از شکايت ها که هست اين بنده را
    يک سخن در گوش سلطانم نشد
  • اوحدي گفت: آن پري در عشق ما
    نرم شد خيلي، ولي دانم نشد
  • زمره عشاق را در شب ديدار قرب
    هر دل و جاني که بود، جمله نثار توشد
  • متاب از بر اوحدي روي خويش
    که بيچاره در تنگ و تاب از تو شد
  • گر چه بسيار بگفتيم نيامد در گوش
    خوشتر از نام تو، با آنکه مکرر مي شد
  • شرح هجران تو گفتم: بنويسم، ليکن
    ننوشتم ، که همه عمر در آن سر مي شد
  • سرشک چيست؟ که در پاي او شدن حيفست
    سواد مردمک ديده کز بصر بچکد
  • اين دزد عسس جامه، در گرمي هنگامه
    مي دزدد و مي گويد: هشدار، که دزد آمد
  • دزدان جهان گشته، در خرقه نهان گشته
    تا نيک بنشناسد عيار، که دزد آمد
  • گربه بيد بر دريچه شاخ
    پنجه بگشود و در شکار آمد
  • بيد بنشست و جام باده نهاد
    باد برجست و در نثار آمد
  • سرم در عهد ترسايي شبي مهمان عشق آمد
    دلم با راهب ديرش جرس جنبان عشق آمد
  • اگر بر دامن دوران غباري يابي از معني
    غبار اوحدي باشد که در ميدان عشق آمد
  • عمري که نه با تست کسش عمر نخواند
    آنرا که تو در دام کشي کس نرهاند
  • گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد
    چون رخ بنمايي همه در هم گسلاند
  • پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم
    در شهر شما قصه درويش که خواند؟
  • دل در لب شيرين تو بست اوحدي، اي جان
    مگذار که ايام به تلخي گذراند
  • گر کسي باز کند پيرهن از شخص ضعيفم
    در ميان من و موي تو تفاوت بنداند
  • اوحدي در غمش ار ناله چنين خواهد کرد
    زود باشد که به گيتي سمرم گرداند
  • بوسه دهم آستين آنکه سر من
    باز بر آن آستان در برساند
  • بر در شيرين، چو ديد حالت فرهاد
    قصه افتادن از کمر برساند
  • عمر من در سرکار تو رود، مي دانم
    خود پديدست که: از عمر چه مقدار بماند؟
  • اگر از پاي در آييم به سر بايد رفت
    ننشينيم که دست طلب از کار بماند
  • تا دو مي ديد دلم در کف يغما بودم
    چون برستم ز دويي زحمت يغما بنماند
  • دل من دردي آن درد به دريا نوشيد
    به طريقي که نم در همه دريا بنماند
  • چون عشق در آيد، قدم سر بنماند
    عشقت به بر آيد، چو ترا بر بنماند
  • باده نوشان لبت جمله خرابند امروز
    تا چه در ساغرشان بود؟ که بي هوش تواند
  • اول فطرت که نقش صورت چين بسته اند
    مهر رويت در ميان جان شيرين بسته اند
  • فرش زمردين به زمين در کشيده اند
    و آنگه برو، ز گل، علم زر کشيده اند
  • آن سبزهاي سايه نشين بين، که پيش گل
    دامن ز ماهتاب وز خور در کشيده اند
  • گلها به دستياري نم شاخ سبزه را
    از خاک بر گرفته و در بر کشيده اند
  • ترکان گل ز راوق شبنم شراب صرف
    در جام لاله کرده و اندر کشيده اند
  • با سروشان اگر نه خلافيست در ضمير
    اين بيدها ز بهر چه خنجر کشيده اند؟
  • دختران گل به وقت صبح دم در پاي سرو
    از سر شادي طبقهاي نثار انداختند
  • شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
    لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
  • گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
    موکب سلطان گل را در غبار انداختند
  • در دماغ بيد گويي هم خلافي ديده اند
    کز ميان بوستانش بر کنار انداختند