نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
غيري
در
اشتياق تو گر نامه اي نوشت
شايد که اوحدي بنويسد کتابها
عجب آمدم که: بعضي ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خلليست
در
بصرها؟
در
باغ رو، که دست بهار از سر درخت
بر فرقت از شکوفه بريزد نثارها
تا اين بهار نامه بود، هيچ مجلسي
بي ياد اوحدي نبود
در
بهارها
نيست
در
آبگينه آتش و آب
باده شان رنگ مي دهد، درياب
ما را دليست گمشده
در
چين زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتيم، بازياب
باريک تر ز موي سؤاليست
در
دلم
شيرين تر از لب تو نگويد کسي جواب
يا بپوش آن روي زيبا
در
نقاب
يا دگر بيرون مرو چون آفتاب
تا نرفتي
در
نيامد تيره شب
تا نيايي بر نيايد آفتاب
عاشقم، روزي بر آويزم بتو
تشنه ام، خود را
در
اندازم به آب
دري و دور گشته ز درياي چشم ما
اي
در
باز گشته ز دريا، عجب، عجب
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در
خواب شد اين بختم، بيدار کنش، يارب
آن بهشتي، که ترا وعده به فردا دادند
همه
در
حلقه آن زلف چو مارست امشب
تا قبولت نکند يار نيابي اقبال
مقبل آنست که
در
صحبت يارست امشب
بيار، ساقي، از آن جام راوقي، تا من
در
افگنم به رواق فلک خروش امشب
ز باده خوردن اگر منع مي کنندم خلق
بدين سخن نتوان رفت
در
جوال امشب
هلال، اگر نه چو ابروي يار من بودي
نکردمي نظر مهر
در
هلال امشب
ابروي محراب وش گر سوي مسجد بري
نعره برآرد امام،
در
غلط افتد خطيب
گر بکشم خويش را
در
طلب وصل تو
سود ندارد، که نيست کار برون از نصيب
اشک ما آبيست روشن
در
هوات
خود به چشم اندر نيامد اشک مات
اي به زلف و خال چون ليل دجا
در
دل و جانم غم ليلي دوجات
تا قلندر نشوي راه نيابي به نجات
در
سياهي شو، اگر مي طلبي آب حيات
همچو فرهاد دگر کوه گرفتيم و کمر
در
فراق رخت، اي دلبر شيرين حرکات
نيک درويشم و
در
حسن زکاتي هم همست
بده، اي محتشم حسن، به درويش زکات
روزگار از رخ تو شمعي ساخت
آتشي
در
نهاد ما انداخت
ما طلب گار عافيت بوديم
در
کمين بود عشق، بيرون تاخت
سوختم
در
فراق و نيست کسي
که مرا چاره اي تواند ساخت
عاشقانش چرا کشند به دوش؟
سر، که
در
پاي دوست بايد باخت
در
حلق دل شيفته شد حلقه به شوخي
هر موي که زلفش ز سرشانه برانداخت
فرياد! که چشمم ز فراق لب لعلش
ماننده دريا
در
و دردانه برانداخت
رخت تمکين مرا عشق به يک بار بسوخت
آتشم
در
جگر خسته شد و زار بسوخت
بنشستم که: نويسم سخن عشق و ز دل
شعله اي
در
قلم افتاد، که طومار بسوخت
گفتي :
در
آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا، اي صنم، نسوخت؟
شاگرد صورت تست آيينه
در
لطيفي
کين مي کند تجلي و آن ميکند اعادت
گر التفات به زر ديدمي ترا روزي
ز رنگ چهره خود
در
گرفتمي به زرت
تا ابد منظور جاني، زانکه دل
در
ازل کرد اين نظر بر منظرت
هر چه بود اندر سر کار تو شد
خود به چيزي
در
نمي آيد سرت
ز روي راستي با تو ندارد سرو مانندي
که: گر
در
بوستان آيي، بميرد پيش رخسارت
يک شبم پنهان پنهان آرزوست
کندر آيي از
در
من مست مست
ياد مي دار اين که: تا قد تو خاست
چند خارم
در
دل شوريده خست
بر سر من نيست يک روزت گذار
تا
در
اندازم به پايت هر چه هست
بهار آمد و باغ پيرايه بست
چمن سبز پوشيد و
در
گل نشست
چو بلبل
در
آمد به دستان ز شوق
برآيد گل اکنون به هفتاد دست
بر گل بنفشه ز بيم قفا
زبان
در
کشيدست و افتاده پست
يکي پنجه بگشاد بر شاخ بيد
که مرغش
در
آمد چو ماهي بشست
اگر خرده اي از گل آمد پديد
به شکرانه
در
باخت برگي که هست
نهاديم سوسن صفت سر
در
آب
که بوديم چون لاله دردي پرست
در
باغ شد شکفته به هر جانبي گلي
فرياد عندليب ز هر جانبي بخاست
تا ما قفاي گل بنبينيم چون هليم
دست از مي؟ ارچه سرزنش خلق
در
قفاست
جمله به ياد رخش خرقه
در
انداختند
گر چه ازان خرقها پيرهن ما قباست
در
شب ديجور غم پرتو شمعي چنين
چون همه عالم گرفت؟ گرنه ز نور خداست
جنس من و نقد من
در
سر او رفت، ليک
جنس ارادت فزود، نقد محبت بکاست
پيراهن ار ز ياسمن و گل کند رواست
آن سرو لاله چهره، که
در
غنچه قباست
در
جان اوحدي اگر او ناوکي نخست
چندين فغان و ناله و فريادش از چه خاست؟
عيب نتوان کرد اگر روزي دو، دوست
روي ميپيچد، که دشمن
در
قفاست
اوحدي، گر کشته گردي
در
غمش
سهل باشد، چون غم او خون بهاست
عاشق و درويشي اينجا،
در
دعا و صبر کوش
چاره عاشق صبوري، کار درويشان دعاست
خواب
در
چشمم نمي آيد به شب
آن چراغ چشم بيدارم کجاست؟
بر
در
او از براي ديدني
بارها رفتم، ولي بارم کجاست؟
در
آن مصر اگر شرمساري بريم
ازين صاع باشد، که دربار ماست
ز نار غم آن پري شعله اي
باين خرقه
در
زن، که زنار ماست
از بهشت ار شاهدي خيزد شما خواهيد بود
در
جهان ار جنتي باشد سر کوي شماست
گر کشيدم
در
کنار، از لاغري نتوان شناخت
کين تن باريک من، يا حلقه موي شماست
انصاف، حيف نيست که باري نمي دهد؟
شاخي چنين شگرف، که
در
بوستان ماست
لاله افيون
در
شراب انداختست
نرگس و گل را خراب انداختست
عندليب از عشق گل
در
بوستان
ناله چنگ و رباب انداختست
بر سر خوان غمش
در
هر طرف
از دل بريان کباب انداختست
سرو مرد قامت او نيست، ليک
خر بسي خر
در
خلاب انداختست
گفته اي: مشکل برآيد کام ازين طالع ترا
مشکلي
در
طالع من نيست، مشکل خوي تست
بارها جان عزيز خويش را
در
پاي او
پيشکش کرديم و اندر پيش او خوار آمدست
در
خانه اوست چون نبود، ماه، گو: متاب
وانگه به روزني که ز ديوار ديگرست
بيدلان خسته را زان زلفهاي چون رسن
هر زمان
در
گردن دل پالهنگي ديگرست
چون بگويم: صلح کن، گويد: بگيرم
در
کنار
راستي صلحي چنين بنياد جنگي ديگرست
از کمان ابروي آن تير بالا هر نفس
اوحدي را
در
دل مسکين خدنگي ديگرست
زان چنين
در
دانهاي خال او دل بسته ام
کندرين دام بلا بي دانه نتوانم نشست
هر کسي با آشنايي راه صحرايي گرفت
من چنين
در
خانه اي بيگانه نتوانم نشست
گر کنم رندي، روا باشد، که
در
سن شباب
محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
طالبان عشق را ديوانه مي گويند خلق
و آنکه
در
وي نيست عشقي، من نگويم: عاقلست
ديده را با رخ تو کاري رفت
دل بيچاره
در
ميان خجلست
از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر
در
شوم شبي به شبستان يار مست
يکسو نهم رعونت و
در
پايش اوفتم
روزي اگر ببينمش اندر کنار، مست
از ما مدار چشم سلامت، که
در
جهان
جز بهر کار عشق نيايد به کار مست
در
دل زده اي تو آتش عشق
وين آه، که مي زنم، دخانست
دل ياد تو
در
ضمير دارد
آن نيست که بر سر زبانست
مار را ز غم تو اوحدي وار
جان بر کف و خرقه
در
ميانست
بر ياد تو جامه پاره کردم
باز آي، که خرقه
در
ميانست
زود از
در
گوش باز گردد
هر قصه، که بر سر زبانست
طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
هيچ منجم
در
آن ستاره ندانست
آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادي
در
صنعت آن کار که انگشت گزانست
عشق روي تو نه
در
خورد دل خام منست
کاول حسن تو و آخر ايام منست
مگرم عقل شکيبي دهد از عشق، ارنه
بس خرابي کند اين جرعه، که
در
جام منست
گرد عاشق شدن و عشق نگردد ديگر
اوحدي، گر بچشد زهر، که
در
کام منست
منشين تشنه، اوحدي، که ترا
پاي
در
آب و جاي بر لب جوست
آن ماه که سجاده نشينان
در
او
سجاده و تسبيح به خمار برند اوست
بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من
زيرا که روشنايي من
در
فناي اوست
تا اوحدي مجال سگ کوي دوست يافت
در
هر محلتي که رود ماجراي اوست
مرا سر بلندي ز سوداي اوست
سري دوست دارم که
در
پاي اوست
مرا زيبد ار لاف شاهي زنم
که
در
سينه گنج تمناي اوست
نيابي
در
اجزاي من دره اي
که آن ذره خالي ز سوداي اوست
دل اوحدي کي برآيد ز بند؟
که
در
بند زلف سمن ساي اوست
صفحه قبل
1
...
373
374
375
376
377
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن