نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
چندين به شهر دزدي دلها کجا شود؟
در
ديده گر ز چشم تو نبود اشارتي
او
در
خرام و انبهي جان به گرد او
حشري ست گوييا که روان با قيامتي
اي پندگوي،
در
گذر از پند بيدلان
داني که مست را نبود استقامتي
گفتار خويش بيهده ضايع چه مي کني؟
در
حق گمرهي که نيرزد سلامتي
داغم نهاد بر دل و
در
جانيم هنوز
به زين مخواه سوختگان را غرامتي
اي صد شکست زلف ترا زير هر خمي
در
هر خميش مانده به هر گوشه درهمي
گر جان رود، تو پرسش بيماريم ميا
ترسم که
در
دل آيدت از ديدنم نمي
چون درد کهنه
در
دل من يادگار تست
يارب مباد درد مرا هيچ مرهمي
ز درد عشق بمردم خبر دهيد، رفيقان
اگر مفرح صبر است
در
دکان طبيبي
موي ميانت بنشست اندر تن چو مويم
با آنکه
در
نگنجد، مويي ميان مويي
يک ره ترا ببينم، پس پيش تو بميرم
من بيش از اين ندارم،
در
عالم آرزويي
سيلي ز هيچ باران
در
کوي او نيامد
گر آب ديده ما با خود نبرد جويي
اين دل
در
پيش که خالي کنم
وه که ندام به جهان محرمي
هست
در
خون ز گريه مردم چشم
چون کريمي به دست بدگهري
نگارا، تماشا مي کنم
در
خيال
رخ تست دل سوي گلزار ني
گفتي که کمر بندم
در
ريختن خونت
باري ز پي بستن داري به کمر چيزي
دلم ببردي تا ديگري
در
او نرود
دريغ باشد بر جاي چون تويي دگري
مرا که آبله شد پاي دل، ترا چه خبر
که
در
ولايت خوبان نکرده اي سفري!
ببوس از قبل خسرو آستانش، اي باد
اگر
در
آن سر کو روزي افتدت گذري
رخش
در
جلوه نازست و من از گريه نابينا
دريغا، ديده هاي بخت من بيدار بايستي
چه سودم، زانکه
در
کشتن رسد خلقي به نظاره
نگاهي سوي من، زان نرگس بيمار بايستي
نيست
در
شهر گرفتارتر از من دگري
نبد او تير غم افگارتر از من دگري
کاروان رفت و مرا بار بلايي
در
دل
چون روم، نيست گران بارتر از من دگري
خسروم، بهر بتان کوي به کو سرگردان
در
جهان نبود بيکارتر از من دگري
چه پوست باز کنم با تو داغ پنهان را
که هست سوخته جاني کشيده
در
جامي
بيار ساقي و
در
نامه سياه مبين
فرشته را چه غم از پارسايي چو مني
تو چاک سينه نبيني، ز چاک جامه مرنج
که بس گران نبود
در
سفر به پيرهني
نبود يار من آن را که يار داشتمي
گهي به ديده و گه
در
کنار داشتمي
اي معدن ناز، ناز تا کي؟
بر من
در
تو فراز تا کي؟
در
حسرت يک نظر بمرديم
چشم تو به خواب ناز تا کي؟
تو ابروي خويش مي پرستي
در
قبله کج نماز تا کي؟
تيري که بر سينه خورد محمود
در
کشمکش اياز تا کي؟
گل دمد
در
چمن حسن تو از خنديدن
مگر اندر سر زلف تو نسيم سحر است
فتح مي آيد
در
دهليز دولت باز کن
بارگاه فخر خود با آسمان همراز کن
دوش
در
چاه زنخدان تو افتاد دلم
خبري داري از آن يوسف زنداني من
خون ما گر ريخت
در
کويت چه باک
خون بهاي ماست خاک کوي تو
هر چه آيد
در
دلم غير تو نيست
تا تويي يا خوي تو يا جوي تو
بخت را ماني و خسرو به ته فرمانت
بخت خسرو تو اگر
در
ته فرمان آيي
از پي آنکه
در
آيند بهشتي رويان
باغ گويي که گشادست ز فردوس دري
نيکويان
در
چمن و ديده نرگس بر گل
با چنان چشم، دريغا که ندارد نظري
نيم کشت غمزه کردي نيم خوردي
در
شراب
تهمت جان بهانه جوي را زين تن بشوي
بخواهد رفت ناگه جان . . . خود درين خسرو
که حالي
در
چنين نظاره حال خود نمي داني
عارضت ماند
در
آبنوس جان اي سلطان
چه شود گر نفسي عرض سپه بستاني
ديوان اوحدي مراغي
رسوايي فرق خود
در
فوطه زرق خود
کم پوش، که خواهد شد پوشيده ما رسوا
چون درين مقام آيي گوش کن که:
در
راهت
ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اينجا
اوحدي، ترا از چه نان نمي فروشد کس؟
گرنه نام بوبکري با تو
در
قمت اينجا
چو رضاي او
در
آنست که دردمند باشم
غم و درد او نصيب من دردخوار بادا
آخر مرا ببيني
در
پاي خويش مرده
کاول نديده بودم پايان اين بلا را
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که
در
جمال تو ديدم کمال صنع خدا را
ز يک نا گه چه گنج دولتست اين؟
که
در
دست اوفتاد اين بي نوا را
گفتم: مگر به پايان آيد شب فراقش
در
شهر عاشقان خود پايان نبود شب را
بر قتل چون مني چه گماري رقيب را؟
اي
در
جهان غريب، مسوز اين غريب را
چون نديدم خبري زين دل رنجور ترا
در
سپردم به خدا، اي ز خدا دور، ترا
دلبرا،
در
دل سخت تو وفا نيست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نيست چرا؟
شهريان را به غريبان نظري باشد و من
ديدم اين قاعده
در
شهر شما نيست، چرا؟
دولت پيروز اگر بنشاندش بار دگر
در
بر من، شکر گويم دولت پيروز را
با وصال او دلم را نيست پرواي بهشت
در
چنان عيدي کسي ياد آورد نوروز را؟
بر ما ملامت دگران از کدورتست
صافي ملامتي نکند
در
نوش را
مرا پيش لب لعل تو سربازيست
در
خاطر
اگر چه پيش روي تو سربازيست کاکل را
گر وصل آن نگار ميسر شود مرا
از عمر باک نيست، که
در
سر شود مرا
مشکل شکفته گرددم از وصل او گلي
ليکن چه خارها که به دل
در
شود مرا!
اين درد سينه سوز، که
در
جان اوحديست
از تن شگفت نيست که لاغر شود مرا
برتن از عشق چو پر فايده بندي دارم
پند بي فايده
در
دل نکند کار مرا
هر ساعتم به موج بلايي
در
افکند
سيلاب ازين دو ديده همچون ارس مرا
دود از دلم برآمد، دادي بده دلم را
در
بر رخم چه بندي؟ بگشاي مشکلم را
پايم به گل فروشد، تا چند سر کشيدن؟
دستي بزن برآور اين پاي
در
گلم را
دستم چو شد حمايل
در
گردن خيالت
پنهان کن از رقيبان دست حمايلم را
جز مهر خود نبيني
در
استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشايي يک يک مفاصلم را
عيبم کنند ياران
در
عشقت اي پريرخ
ديوانه ساز بر خود ياران عاقلم را
به خرابات بريد از
در
اين خانه مرا
که دگر ياد شراب آمد و پيمانه مرا
مرا
در
فراق خود به پرسش عزيز کن
که هرگز نيوفتاد چنين ماتمي مرا
غم روز هجر تو بگويم يکان يکان
اگر
در
کف او فتد شبي محرمي مرا
آخر، اي ماه پري پيکر، که چون جاني مرا
در
فراق خويشتن چندين چه رنجاني مرا؟
همچو الحمدم فکندي
در
زبان خاص و عام
ليک خود روزي بحمدالله نمي خواني مرا
بر سر کوي تو دشواري کشيدم سالها
دور ازين
در
چون توان کردن به آساني مرا؟
گر
در
افتد به کفم دامن وصلش روزي
از کف من به جهاني نجهانند او را
گر بشنود جفا که تو
در
شهر مي کني
خسرو بي اغيان نفرستد سپاه را
آسمان برنامه عمرم نبشتست اين قضا
در
نمي شايد نوشتن نامه بنوشته را
خاک کوي او بهشتم بود هشتم، لاجرم
اين زمان
در
خاک مي جويم بهشت هشته را
دلم
در
دام عشق افتاد هيلا
فتاده هر چه بادا باد هيلا
چو دل را
در
غمش فريادرس نيست
مرا از دست دل فرياد هيلا
بر آب چشم من کشتي برانيد
که توفان
در
جهان افتاد هيلا
هر زماني
در
به روي ما مبند
گر چه کوته ديده اي ديوار ما
کاشکي آن رخ نبودي
در
نقاب
تا نکردي مدعي انکار ما
در
ازل جان دل به مهرت داد و اين
تا ابد مهريست بر رخسار ما
علم نيک و بد چو جاي ديگرست
اين تفاوت چيست
در
پندار ما؟
بجز ما نخواهد خريدن کسي
متاعي که بستي تو
در
بار ما
در
آب و گل ز آدم خاکي نشان نبود
کآغشته شد به آب محبت خمير ما
از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر
در
دل نشيند اين سخن دلپذير ما
اي پرتو روح القدس تابان ز رخسار شما
نور مسيحا
در
خم زلف چو زنار شما
هم لفظتان انجيل خوان، هم لهجتان داودسان
سر حواريون نهان
در
بحر گفتار شما
اي عيدتان بر خام خم گوساله زرينه سم
فسح نصاري گشته گم
در
عيد بسيار شما
دلم بدين صفت ار پايمال غصه شود
گريختن زمن و
در
قفا شدن ز شما
چه بودي آنکه چو حوري
در
آمدي هر دم
به خانه چو سراي سرور گشته ما؟
حلواي نباتست لبت، پسته دهانا
در
باغ گلي نيست به رخسار تو مانا
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در
رو کشند جمله ز شرمت نقابها
گر پرتوي ز روي تو
در
عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفي آفتابها
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز
در
فراق تو ديدم عذابها
امشب چنان گريسته ام کاشک چشم من
همسايه را به خانه
در
افکند آبها
برخوان سينه از دل بريان نهاده ام
در
رهگذار خيل خيالت کبابها
صفحه قبل
1
...
372
373
374
375
376
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن