167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • چنين که غمزه خوبان نشست در کينم
    مدان که يک نفس ايمن ز فتنه بنشينم
  • به خواب ديده ام امشب که در کنار مني
    چه خوابهاي پريشانست اين که مي بينم
  • فتاده بر در تو خسرو و ندانستي
    که اوفتاده خود را فرود نگذارم
  • ما که در راه غم قدم زده ايم
    بر خط عافيت رقم زده ايم
  • چون که اندر وجود نيست ثبات
    دست در نامه عدم زده ايم
  • آستين بر زد آب ديده به رقص
    بس که در سينه ساز غم زده ايم
  • ما در اين شهر پاي بند توايم
    عاشق قامت بلند توايم
  • مي دواني و مي کشي ما را
    چون بديدي که در کمند توايم
  • مرغ داميم کو رخت که دمي
    ناله در نوبهار خويش کنم؟
  • خيز تا باده در پياله کنيم
    گل درون قدح چو لاله کنيم
  • هر دم از ديده قدح پيماي
    باده لعل در پياله کنيم
  • چند گويي که صبر کن در هجر
    گر توانم هزار باره کنم
  • تا بسوزم در آتش غم تو
    گوشه اي هر دم از جگر بکنم
  • پيش رويت در آتش اندازم
    گل که از باغ تازه تر بکنم
  • گر در وصل را گشاد دهيم
    ديده را مژده مراد دهيم
  • وه که شب در ميان کنم نروم
    از تو روزي که، اي پسر، برهيم
  • در شبستان مي پرستان کش
    شاهد جام را ز طارم خم
  • جان خسرو، مرو، شتاب مکن
    عمر خود در شتاب مي بينم
  • دوش مي رفت و آه مي کردم
    در پي او نگاه مي کردم
  • هر دم از خون ديده در پي او
    قاصدي رو به راه مي کردم
  • شب همه شب ز دود سينه خويش
    سرمه در چشم ماه مي کردم
  • ناوک غمزه در دلم مي زد
    من دلخسته آه مي کردم
  • دل به زلفت سپردم و رفتم
    در به زنجير کردم و رفتم
  • دل ز مهر تو در که پيوندم؟
    دل ز مهرت کجا کند بندم؟
  • لاف ياري نمي زنم، هر چند
    با تو در خويشتن نمي يارم
  • مرنج ار در آويختم با تو، جانا
    که ديوانه و مست و شوريده بودم
  • من از دست دل دوش ديوانه بودم
    همه شب در افسون و افسانه بودم
  • غمش بود و من گم شدم در دل خود
    که همراه غولي به ويرانه بودم
  • دل و جان و تن با خيالش يکي شد
    همين من در آن جمع بيگانه بودم
  • مبينيد تا مي توانيد در وي
    که من آن سرانداز را مي شناسم
  • زهي سرخ رويي خسرو که خوش خوي
    به سنگ در ميکده زد فراشم
  • بديدم در آن پايه زندگي
    که من مردن خود يقين داشتم
  • رقيبش ز ننگم نگشت، ار نه من
    سر و تيغ در آستين داشتم
  • چو نام تو در نامه اي ديده ام
    به نامت که بر ديده ماليده ام
  • به ياد زمين بوس در گاه تو
    سراپاي آن نامه بوسيده ام
  • که آنها که در روي او خوانده ام
    جوابي از او باز نشنيده ام
  • چو خسرو در اين رقعه از سوز دل
    به ني آتش تيز پوشيده ام
  • شب ندانم ز پي ديدن او چون گذرد
    بس که تا روز در انديشه فردا باشم
  • بر بالاي همچو تير گر بنشست پهلويم
    مرا تيري ست در پهلو، چو پهلوي تو بنشستم
  • تا بار دگر خسرو دل بر پسران ننهد
    در کشمکش عشقت نيکوش سزا کردم
  • بس پير خرابات که ديدم به شفاعت
    تا باز گشادند در ميکده دوشم
  • اکنون که سرم شد به در ميکده پامال
    چون بيم دهد محتسب از مالش گوشم؟
  • هر صبح به قبله همه خلق و من بدکيش
    افتاده در انديشه ابروي تو باشم
  • روز از هوس قد تو گشتم به چمنها
    شب نيز در انديشه گيسوي تو باشم
  • نآيم به در از منت دشنام تو هرگز
    با آن که همه عمر دعاگوي تو باشم
  • شاهسوارا، ز خط تا بکشيدي سپه
    ز آتش دل در هوا صد علم افراشتيم
  • وقتي آن چشمه خورشيد بدين سوي نتافت
    گر چه در کوي غمش سايه ديوار شدم
  • مپرور، خسروا، در دل خيال خوب رويان را
    نشايد دشمن خود را به خون خويش پروردن
  • برون آ از در و ديوانه گردان هوشياران را
    وليکن خسرو ديوانه را ديوانه تر گردان
  • چنان از عشق مي سوزد تنم در زير پيراهن
    که از بيرون پيراهن نمايد استخوان من
  • شربت ز لبت خواهم، وين بيهده گويي را
    بهر دل گرم خود در تب نتوان کردن
  • حلواي لب خود نه اندر دهنم تا خود
    از غايت شيريني در لب نتوان کردن
  • مده، اي محتسب، تشويش چشمش
    که در خواب خوشند آن پر خماران
  • چو غوغاي مگس در خانه شهد
    نفير مستمندان بر درش بين
  • همه شب باده نوشيده ست تا روز
    هنوز آن خواب مستي در سرش بين
  • همانا حلقه گوش سپهر است
    چو ليلي هست در پهلوي مجنون
  • در اوصاف کمالت نظم خسرو
    بناميزد همه سحر است و افسون
  • خوش آمد با توام ديدار کردن
    نظر در روي چون گلنار کردن
  • ز من در پيش تو کاري نيابد
    به جز نظاره ديدار کردن
  • ز تو در خان و مان سوزي اشارت
    ز خسرو آتش اندر ني گرفتن
  • من ناله کنان ز غم همه شب
    او خفته به ناز در شبستان
  • سيماب شدي و از خيالت
    در خويش گمم چو کيميا من
  • زن در دل خسرو آتش، اما
    خود را ز ميانه بر کران کن
  • جانا، چو خواهي کشتنم در آرزوي يک سخن
    باري به دشنامي مرا کن شرمسار خويشتن
  • بخرام همچون عاقلان، از بهر جان غافلان
    در هم ز آه بيدلان، زلف پريشان را ببين
  • باده هجر خوردنم، رنج خمار در تنم
    جز ز حلاوت لبش نشکند اين خمار من
  • آخر، اي خود بين من، روزي به غمخواري ببين
    از گرفتاري بپرس و در گرفتاري ببين
  • ني منت گويم ز تو«حالم تواني گوش کرد؟»
    کانده سخت است در سوداي تنها ماندگان
  • ماند اينم آفتاب و مه که در شبهاي غم
    سايه باشد مونس شبهاي تنها ماندگان
  • مانده در زير زمين خورشيد، آخر رخ بپوش
    تا مگر خورشيد از زير زمين آيد برون
  • چون به پشت زين نشيني، گر نديدستي ببين
    کز ميان بيد سر در آستين آيد برون
  • مردمي جستن زهر نا مردمي نامردميست
    چون ز مردم در همه عالم نمي يابم نشان
  • ما کياي زهد اهل فسق را خاک رهيم
    چون مغان معتقد در زير پاي موبدان
  • چشم را در ملک خوبي شحنه بيداد کن
    غمزه خونخواره را بر جادوان استاد کن
  • در خيالش بيهشم، چه جاي پند است، اي حکيم
    خواب ديوانه ست، تعبيري به هشياري مکن
  • خويش را در کوي بي خويشي فگن
    تا ببيني خويش را بي خويشتن
  • جرعه اي بر خاک ميخواران فشان
    آتشي در جان هشياران فگن
  • مرغ نتواند که در بند زبان
    صبحدم چون غنچه بگشايد دهن
  • آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
    کز در ديرم رهاند برهمن
  • جز خيالش در بدن يک موي نيست
    وز غم او هست يک مو هم بدن
  • قصه باران اشک بيش نگويم، ازآنک
    در خور گوش تو نيست لؤلؤي لالاي من
  • خسرو بيدل ز شوق بر در تو خاک شد
    هيچ نگفتي «کجاست عاشق تنهاي من؟»
  • گر تخت عاج خواهي، خود را بلند منگر
    در خاک تست بادي، زان مشتي استخوان کن
  • خسرو به ملک شهرت چندت زبان هرزه
    عالم همه گرفتي، شمشير در ميان کن
  • رويت بلاست، بنما، تا جان دهند خلقي
    در عهد خود ازينسان نرخ بلاگران کن
  • از نوک غمزه تا کي خونها کني دمادم
    شهري بکشتي، اکنون شمشير در ميان کن
  • از لب چو ديگرانم چون شکري ببخشي
    باري طفيل ايشان خاکي در اين و آن کن
  • تا چند کوشي آخر در خون بيگناهان
    آهسته تر زماني، اي مير کج کلاهان
  • من چشم باز کردم، خاک در تو ديدم
    چون کوريم نيايد از سرمه سپاهان
  • مردم ز زنده داشتن شب که در فراق
    دشوار مي رسد سحر دورماندگان
  • گفتي که کشتن تو هوس دارم آشکار
    پوشيده نيست لطف تو در باب عاشقان
  • اي باد، بوي يار بدين مبتلا رسان
    در چشم من ز خاک درش توتيا رسان
  • خسرو که از فراق خيالي شد، اي صبا
    از جاش در ربا و بدان دلربا رسان
  • خسرو ز دور در تو درودي همي دهد
    چون بر درت ز ديده نثاري نمي توان
  • بنشست عشق يار به جانم چنان درون
    کز عافيت نماند نشاني در آن درون
  • هر کس زدي ز مردن فرهاد داستان
    ما نيز آمديم در اين داستان درون
  • اي مرغ جان، بخند يکي تا برون پرد
    مرغي که برنشست در اين آشيان درون
  • اي ديده، بيش در رخ جانان نظر مکن
    ور مي کني بر آن بت بيدادگر مکن
  • در خلوت رضا ز سوي الله روزگير
    و ابليس را به سلسله شرع بند کن
  • جان کش نخست در قدم شبروان عشق
    برج حصار چرخ ز همت کمند کن