نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
منطق الطير عطار
بشکن آن بتها که داري سر به سر
تا چو بت
در
پا نه افتي
در
به
در
اسرار نامه عطار
جهان از تو پرو تو
در
جهان نه
همه
در
تو گم و تو
در
ميان نه
همه
در
گردش اند و
در
روش مست
تو بي چشمي و
در
تو اين روش هست
الهي نامه عطار
شهش گفتا چو
در
تو زور و تگ نيست
که
در
انبان رگ است و
در
تو رگ نيست
هيلاج نامه عطار
ز جانان دارد و
در
جان بديده ست
که جان
در
يار
در
گفت و شنيد است
اشتر نامه عطار
سالها
در
ناله و درد
در
بود
بي کس و بي جفت و
در
حق فرد بود
خسرو نامه عطار
قدم
در
شکر و دم
در
آفرين زد
سه جا
در
پيش شه سر بر زمين زد
مختار نامه عطار
تا
در
دل من صبح وصال تو دميد
گم شد دو جهان
در
دلم و دل
در
تو
گه
در
غم روزگار و گه
در
قهري
از هر چه
در
او فتاده اي بي بهري
گر
در
طلبت ز روي تو مانم باز
در
کوي تو تن فرودهم
در
تک و تاز
اي عقل ز شوق تو فغان
در
بسته
در
وصف تو دل از دل و جان
در
بسته
جوهر الذات عطار
از آن
در
حق چو حق حق ناپديدست
ز حق
در
حق چنان شد
در
فنا باز
ديوان عراقي
در
آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه
نظر
در
کوه اندازد که و کهسار
در
جنبد
چون درآيد از
در
او،
در
پايش اندازيم سر
دست
در
زلف درازش گاه گاهي هم زنيم
ديوان فرخي سيستاني
اين مهر مه فرخ و جز اين صد ديگر
در
دولت و
در
شادي و
در
نعمت بگذار
مال از آنگونه
در
آيد به
در
خانه او
که تو پنداري کز راه
در
آمد بگذر
من و غزنين و لب رود و
در
باغ امير
چه
در
باغ امير و چه
در
باغ ارم
اميرا تا تو
در
بلخي به چين
در
خانه هر ماهي
روان خانيان
در
تن همي سوزد ترا غله
من با توهمي از
در
ياري به
در
آيم
شايد که تو آيي ز درم از
در
ياري
ديوان فروغي بسطامي
تا لبان من شدي
در
مدح سلطان عجم
شهرتي هم
در
عرب هم
در
عجم دادي مرا
در
گران مايه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج
در
در
عدن آورده اي
ديوان قاآني
زدوده زنگ امکاني شده
در
نور حق فاني
چو مه
در
مهر نوراني چو آب دجله
در
دريا
آنچه من بينم به بيداري نبيند کس به خواب
زانکه
در
يکحال هم
در
راحتم هم
در
عذاب
در
ايمن چون سنان گيرد حوادث را عنان گيرد
در
ايسر چون مجن دارد عدو را
در
محن دارد
در
خم دل پير مغان
در
جام مهر زر فشان
در
دست ساقي قوت جان رخسار جانان پرورد
در
رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در
جام دشمنان زهر
در
کام دوستان قند
چنان
در
عرصه ميدان طپان دل
در
بر گردان
کز استيلاي درد و بيم جان بيمار
در
بستر
زهي بخت تو
در
عالم به الهام ظفر ملهم
فنا
در
خنجرت مدغم اجل
در
صارمت مضمر
از آن صداي آشنا
در
موج خون کردم شنا
جانم ز خجلت
در
عنا هوشم ز حيرت
در
فکر
وانهم به سر رسيد چو از
در
در
آمدي
گفتا که
در
زمانه رسد هر غمي به سر
از دو زلف او وديعت هر چه
در
گردون فريب
در
دو چشم او امانت هر چه
در
مستي خمار
ثبت
در
وي شغل هر کس از رعيت تا سپه
در
نظام مملکت بسطي
در
آن با اختصار
چه اعجازست ازين برتر که
در
يک طيلسان بيني
جهان و هر چه
در
وي همچو جان
در
جسم پنهانش
مر آن کانون که مهر افروخت
در
مرداد و شهريور
عيان
در
آسمان دود از چه
در
آبان و تشرينش
خرمي
در
هر دلي مضمر چو شادي
در
شراب
خوشدلي
در
هر تني مدغم چو مستي از مدام
خود چه باشد گر درآيي
در
کنار من شبي
همچو جاني
در
بدن يا همچو شمعي
در
لگن
تير
در
شستش عقابي مانده چون ماهي به شست
تيغ
در
دستش نهنگي کرده
در
دريا وطن
حصني که گيهان يکسره هستش نهان
در
چنبره
چون نقطه يي
در
دايره
در
چنبرش هفت آسمان
در
دندان
در
دهان او چو
در
عمان گهر
زلف تاري بر رخان او چو بر آتش دخان
فتنه يي گر هست
در
عهدش منم
در
شاعري
يا دو چشم دوست کانهم هست
در
خواب گران
هم رخش
در
زير زلف و هم خطش بر گرد لب
غاتفر
در
زنگبار و نوبه
در
هندوستان
در
تحير انجم و
در
گرد گردون روز و شب
در
هواي عشق ايزد واله و شيداستي
اثر از مهر و کين خواجه دان
در
کار نفع و ضر
نه
در
تثليث برجيسي نه
در
تربيع کيواني
شهي که هست روز و شب زمانه
در
پناه او
سپهر
در
قباي او ستاره
در
کلاه او
ديوان محتشم کاشاني
سخن طي مي کنم ناگاه
در
خواب
در
آن بي گه که
در
جو خفته بود آب
در
ميان بيم و اميدم که هر دم مي کند
مرگ
در
کارم تعلل زياد
در
قتلم شتاب
بسته شد از چار حد بر من
در
وصلش که هست
دل غمين خاطر حزين تن
در
بلاجان
در
عذاب
ميزد او خود
در
صحبت چو من از بي صبري
در
تکليف زدم بر
در
ديگر زد و رفت
در
هجر اينچنينم و
در
وصل آن چنان
خوش آن که هجر و وصل تواش
در
ضمير نيست
بتابد روي از من گر مرا
در
خلوتي بيند
کند روي سخن
در
من اگر
در
انجمن باشد
تا
در
اسير خانه آن زلف بود غير
من
در
شکنجه بودم و او
در
عذاب بود
آمد از مجلس برون
در
سر هواي سير باغ
بادپاي جلوه
در
زين باد جولان
در
دماغ
ز جنون فزود هردم چو بلاي ناگهاني
در
و دشت
در
حصارم دد و دام
در
پناهم
باده
در
خلوت کشيدن هاي او را
در
قفاست
سر ز جائي برزدن آتش به عالم
در
زدن
خوش آن بيان که بود همچو لعل
در
دل سنگ
در
مناقب شاه نجف
در
آن مدغم
هژبريهاي آن شير ژيان
در
بيشه مردي
گر آيد
در
بيان دل
در
بر ببر بيان لرزد
شير
در
پستان نهد بهر جنين سر
در
رحم
رازق واسع کند
در
رزق اگر او را کفيل
تا پي ضبط حساب دهر باشد
در
جهان
سال و مه را دخل
در
ساعات و
در
برج اعتبار
بندي چو
در
ثبات حيات وي از دعا
زه
در
کمان مباد و خطا
در
سهام تو
اي تو شهر علم را
در
آن که
در
عالم نکرد
سجده
در
پايت نبوسيد آستان مصطفي
ديوان مسعود سعد سلمان
در
سايه چتر تو روان بخت تو با تو
در
دل طلب نصرت و
در
سر بطر فتح
ز بخت و دولت
در
لهو و
در
طرب بادي
که هر ولي را جود تو
در
بطر دارد
چون
در
مصاف تيغ و تبر
در
هم اوفتد
در
حمله مغز طعمه تير و تبر شود
مرا چو عقلي
در
سر به مهر شايسته
مرا چو جاني
در
تن به دوستي
در
خور
گر تو ابر و آفتابي
در
جهان ويحک چرا
در
عطا خالي نهادي بحر و کان از
در
و زر
چو
در
و گوهر
در
سنگ و
در
صدف دايم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز
تا
در
دهان زبان بودم
در
زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثناي تو
در
دهان
در
ماه چه روشني که
در
روي تو نيست
ور خلد چه خرمي که
در
کوي تو نيست
ديوان فيض کاشاني
اي
در
هواي وصل تو گسترده جانها بالها
تو
در
دل ما بوده اي
در
جستجو ما سالها
با دوست
در
آيد مگر آنجا ز
در
لطف
با دشمن و با دوست عتابست
در
اينجا
نيست خوشي
در
اين سرا نيست بجز غم و عنا
عيش
در
اين سرا مجو عيش
در
آن سرا طلب
عشق مرا پيشه شد
در
رگ و
در
ريشه شد
نيست مني
در
ميان من نه منم اوست اوست
جمال يار که پيوسته بي قرار خود است
چه
در
قفا و چه
در
جلوه
در
قرار خود است
ز عشق مستم و ناصح فتاده
در
پي من
بلاست
در
پس و حال خراب
در
پيش است
در
کدوي سر شراب عشق و
در
دل مهر دوست
در
درون عاشقان ميخانه و خمار هست
در
پيش او رقصان شوم
در
کيش او قربان شوم
در
خون خود غلطان شوم سرمست از جام الست
زماني ار نکني خواب
در
دل شب ها
شود که
در
لحدت وقت خواب
در
پيش است
دل که
در
بند غمت افتاد شد
در
يتيم
قطره باران چو افتد
در
صدف گوهر شود
نديدم جز جمال تو نديدم جز کمال تو
اگر
در
شهر اگر صحرا اگر
در
بحر اگر
در
بر
از شارع هوا و هوس
در
نمي رويم
گاهي
در
اين و گاه
در
آن اهدنا الصراط
نکتها
در
جست
در
صوت طيور آگاه را
گر ترا هوشي است
در
سر بشنو از منقار حرف
يکي گرديم
در
گفتار و
در
کردار و
در
رفتار
زبان و دست و پا يک کرده خدمتکار هم باشيم
او نيست چو
در
کارم بيکارم و بيکارم
در
کار چو مي باشم
در
کار نمي باشم
از حضور قدس جان را
در
سفر افکنده ايم
در
سفر هم خويش را
در
شور و شر افکنده ايم
سر
در
نهيم
در
ره او هر چه باد باد
تن
در
دهيم و هر چه رسد مرجفا کنيم
در
دل توئي
در
جان توئي اي مونس ديرينه ام
در
سينه بريان توئي اي مونس ديرينه ام
قرار دل
در
آن ديدم که گيرم جاي
در
زلفش
قراري يافت دل
در
بيقراري جابجا کردم
اي آنکه
در
عقلي گرو
در
(فيض) و
در
شعرش مکاو
از شر و شورم دور شو هذا جنون العاشقين
شوم محو جمال او بسان ذره
در
خورشيد
شوم گم
در
خيال او بسان قطره
در
عمان
تا دهندت بار باري
در
حريم قدس عشق
سر بر آن
در
بايدت زد حلقه آن
در
شدن
اي (فيض)
در
دنيا بچش از جام عشقش جرعه
در
خاک تا مستي کني تا عشق بازي
در
کفن
اسير نفس بودن
در
خراب آباد تن تا کي
قدم
در
عالم جان نه
در
از خود رهائي زن
اي که از گلشن رو نيست ترا برگ و نوا
بلبلي
در
چمني
در
چمني
در
چمني
دشمنان را راه دادي
در
حريم جان و دل
دوستان را
در
عقاب و
در
عذاب انداختي
در
طلب گه گرم کردي گاه افسردي دلم
گه
در
آتش سوختي گه
در
يخ آب انداختي
گر تو
در
هستي او هستي خود
در
بازي
مشگل خويش
در
اين ره همه آسان بيني
اين نيم جان خود را
در
راه دوست
در
باز
تا چند باشي اي (فيض)
در
ننگ زندگاني
ديوان اشعار منصور حلاج
آنقدر هست قبول تو
در
آن
در
که رسد
هر دم از حکم قضا آنچه تو
در
ميخواهي
مثنوي معنوي
ره زده و ره زن يقين
در
حکم و داد
در
چه بعدند و
در
بئس المهاد
ديوان شمس
اي جان سخن کوتاه کن يا اين سخن
در
راه کن
در
راه شاهنشاه کن
در
سوي تبريز صفا
صفحه قبل
1
...
35
36
37
38
39
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن