167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • زدش در نيم لحظه بلکه کمتر
    ز دور کاسه سم حلقه بر در
  • شنيد آنگه کلامي ني به آواز
    معاني در معاني راز در راز
  • يکي بيند که در قيد يکي نيست
    وز آن در تنگناي اندکي نيست
  • فلک با چتر او در چاپلوسي
    زمين با تخت او در خاکبوسي
  • تو را چون معنيي در خاطر افتد
    که در سلک معاني نادر افتد
  • که جامي چون شدي در عاشقي پير
    سبکروحي کن و در عاشقي مير
  • بنه در عشقبازي داستاني
    که باشد از تو در عالم نشاني
  • چو ديدش در کنار خود دو ساله
    دميد ايام زهرش در نواله
  • کمر بسته به يعقوبش فرستاد
    وز آن پس در ميان آوازه در داد
  • قدم در لطف نيز از ساق کم نيست
    چو او در لطف کس صاحب قدم نيست
  • دو لعلش از تبسم در شکر ريز
    دهانش در تکلم شکر آميز
  • گرفت از قامتش در دل خيالي
    نشاند از دوستي در جان نهالي
  • ولي چون بود در صورت گرفتار
    نشد در اول از معني خبردار
  • يقين داند که در کوزه نمي هست
    ازان در گردن آرد تشنه اش دست
  • زليخا همچنان در خواب نوشين
    دلش را روي در محراب دوشين
  • لب او با کنيزان در حکايت
    دل او زان حکايت در شکايت
  • دهانش با رفيقان در شکرخند
    دلش چون نيشکر در صد گره بند
  • مرا نقشي نشسته در دل تنگ
    که بي محکم تر است از نقش در سنگ
  • گهي در گريه گه در خنده مي شد
    گهي مي مرد و گاهي زنده مي شد
  • يکي منشور ملک و مال در مشت
    يکي مهر سليماني در انگشت
  • رسولان زان تمنا در گذشتند
    ز پيشش باد در کف بازگشتند
  • مرا در برج عصمت آفتابيست
    که مه را در جگر افکنده تابيست
  • ز گوهر در صدف صافي بدن تر
    ز اختر در شرف پرتو فکن تر
  • ولي وي در نيارد سر به هر کس
    هواي مصر در سر دارد و بس
  • چو وحشي گور در صحرا تکاور
    چو آبي مرغ در دريا شناور
  • چه از اسبان زين در زر گرفته
    ز دم تا گوش در گوهر گرفته
  • ندانم در حق تو من چه کردم
    که افکندي چنين در رنج و دردم
  • چو چشم از اشک نوميدي بود پر
    کجا باشد در او گنجايي در
  • ز مهر آتش چو در نيلوفر افتد
    تماشاي مهش کي در خور افتد
  • ز در ور خود بود زآهن درآيي
    چو در بندند از روزن درآيي
  • دلش بيدار و چشمش در شکر خواب
    نديده کس چنين بيدار در خواب
  • گهي در خون و گه در خاک مي خفت
    ز اندوه دل صد چاک مي گفت
  • عزيز از مصر رو در کاروان کرد
    نظر در روي آن آرام جان کرد
  • به تن در تب به دل در تاب ازويم
    ز ديده غرق خون ناب ازويم
  • فتاد از مقدمش آوازه در مصر
    برآمد هاي و هويي تازه در مصر
  • وز آن پس داد فرمان تا شبانان
    رمه در کوه و در صحرا چرانان
  • به ملک خود سه بارت ديده در خواب
    وز آن عمريست مانده در تب و تاب
  • گهي چون آب در زنجير بوده ست
    گهي چون باد در شبگير بوده ست
  • نشسته گل ز غنچه در عماري
    به فرقش نارون در چتر داري
  • چو يوسف يک زمان در وي نشنيد
    در آغوش خودت هر جا ببيند
  • در اندر هم در آنجا هفت خانه
    چو هفت اورنگ بي مثل زمانه
  • نمودي در نظر هر روي ديوار
    چو در فصل بهاران تازه گلزار
  • شعار شاخ گل از ياسمين کرد
    سمن در جيب و گل در آستين کرد
  • فتادش چشم ناگه در ميانه
    به زرکش پرده اي در کنج خانه
  • به هر در کامدي بي در گشايي
    پريدي قفل جايي پره جايي
  • زماني کار در پيکار او کرد
    لعاب خود همه در کار او کرد
  • چو در حالش عزيز آشفتگي ديد
    در آن آشفتگي حالش بپرسيد
  • رخ از شرمندگي سوي در آورد
    به روي نيکبختي در برآورد
  • مکن در کار زن چندان صبوري
    که افتد رخنه در سد غيوري
  • رسد کارش در آن زندان به خواري
    گذارد عمر در محنت گذاري