167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

خسرو نامه عطار

  • چو مثل نقش گل در هيچ حالي
    نبود امکان نقشي و جمالي
  • رخ شيرينش لعلي بود در پوست
    برسيمينش سيمي بود دل دوست
  • لب جان بخش او را آب حيوان
    شده چون صورتي بيجان در ايوان
  • دهاني چون دهان همزه يک نيم
    چو اقليمي شکر در چشم يک ميم
  • زهي ملکي که در اقليم او بود
    که عالم پر شکر از ميم او بود
  • شده هر موي بر حسنش دليلي
    چه چيزش بود در خور جز که نيلي
  • نظيرش بود گر خود گاه گاهي
    همي کردي در آيينه نگاهي
  • شکفت از کار گلرخ شاه شاهان
    که رست او را نباتي در سپاهان
  • قبل از بر چو گل در پاي کرده
    خطش بر ماه شهر آراي کرده
  • از آن چاهش که در زير ذقن بود
    چو يوسف عقل خونين پيرهن بود
  • سر آن حلقه هاي زلف پر چين
    شده در گردن گل طوق مشکين
  • خطي چون مشک و رويي همچو ماهي
    چو گل در برفگنده خوابگاهي
  • چو گل را نرگس تو بر مه افتاد
    دلش چون ماهتابي در راه افتاد
  • زعشقش آتشي در جانش افتاد
    که دردي سخت بي درمانش افتاد
  • دلش در عشق معجون جنون ساخت
    رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
  • چو در دام بلاي عشق آويخت
    هزاران دانه خون بر رخش ريخت
  • دلش در پاي دلبر سرنگون شد
    سر خود بر گرفت و رفت خون شد
  • چو مرغي در ميان دام ميسوخت
    وزان آتش چو عود خام ميسوخت
  • دلش صد داستان بر عشق خوانده
    چو شخصي بي خرد در عشق مانده
  • همي بدريد جان آن سرو سرمست
    بجاي جانش آمد جامه در دست
  • بزد دست و قصب از مه بيفگند
    کمند دلشکن در ره بيفگند
  • چو طفلي شيرخواره تشنه آب
    ز رنج تشنگي جان داده در تاب
  • دو ديده خيره و دو دست بر دل
    چو نقش سنگ پايش مانده در گل
  • که داند کانچه در جان من افتاد
    چگونه عقل ازو برگردن افتاد
  • نه چشم از روي وي بر ميتوان داشت
    نه او را نيز در بر ميتوان داشت