167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • در سخن با من بسي گوهر فشاند
    ليک از آنها هيچ در گوشم نماند
  • شد فرو در جست و جو نابرده رنج
    در نخستين گام پاي او به گنج
  • ني نصيحت را اثر بودي در او
    ني سياست کارگر بودي در او
  • آن خوشي در بيني ات گردد مهار
    در کشاکش داردت ليل و نهار
  • زن چه باشد ناقصي در عقل و دين
    هيچ ناقص نيست در عالم چنين
  • زير پستانش شکم رخشنده نور
    در سفيدي عاج و در نرمي سمور
  • پيش ازان کش لفظ در گوش آمدي
    معنيش در ربقه هوش آمدي
  • در لطايف لعل او حاضر جواب
    در دقايق فهم او صافي چو آب
  • فندق تر ريختي بر خشک تار
    در تر و در خشک افکندي شرار
  • گاه مي شد بلبل آوا در غزل
    گاه مي زد دست در قول و عمل
  • عاشقي در گوشه اي بنشسته بود
    گفت و گو با خويش در پيوسته بود
  • بودي القصه به صد مکر و حيل
    جلوه گر در چشم او در هر محل
  • هيچ نقش و هيچ رنگي ني در او
    چون رخ آيينه زنگي ني در او
  • خار خاري از خمار شب در او
    جنبشي از شوق يار شب در او
  • هر کجا از عشق جاني در هم است
    محنت اندر محنت و غم در غم است
  • نو درختان شاخ در شاخ اندر او
    در نوا مرغان گستاخ اندر او
  • گل در آغوش و خراش خار ني
    گنج در پهلو و رنج مار ني
  • گاه با طاووس در جولانگري
    گاه در رفتار با کبک دري
  • خود چه زان بهتر که باشد با تو يار
    در ميان و عيبجويان در کنار
  • آنچه در هر چار ازو افتد خلل
    در دل خود کي دهد شاهش محل
  • روي با ابسال در صحرا نهاد
    در فضاي جانفشاني پا نهاد
  • در ميان کوره آتش نهاد
    در رداي خصم دين آتش فتاد
  • شب همي خفتيم در آغوش هم
    رازگويان روز سر در گوش هم
  • باده هاي دولتش در جام ريخت
    شهدهاي حکمتش در کام ريخت
  • اوست در عالم مفيض خير و شر
    اوست در گيتي کفيل نفع و ضر
  • چيست آن دريا که در وي بوده اند
    وز وصال هم در او آسوده اند
  • در سخن را که گره کرده اي
    در صدف سينه تو پرورده اي
  • شاخ شکوفه است ثريا در او
    سرخ شفق لاله حمرا در او
  • در تتق ذات تو هر سر که بود
    روي در آيينه علمت نمود
  • زلزله در گنبد اخضر فکن
    يک دو سه قاروره به هم در شکن
  • بارقه لطف درافشان در او
    ابر عنايت گهر افشان در او
  • سوسن آزاد و زبان در زبان
    مرغ سحر خيز و فغان در فغان
  • قافيه سنجان چو در دل زنند
    در به رخ تيره دلان گل زنند
  • درج در آن غنچه چو اوراق گل
    هر چه در آفاق چه جزء و چه کل
  • آنکه خداي همه گنجد در او
    اين همه پيداست چه سنجد در او
  • در هوس پير دمي مي زدم
    در طلب وي قدمي مي زدم
  • در پي آن کام شدي گام زن
    نايره در خرمن آرام زن
  • نيست بجز شهد سعادت در او
    هر الف انگشت شهادت در او
  • روي در آن کن که تو را روي داد
    صد در اميد به رويت گشاد
  • روزه گرد آمده در دفترت
    چون سپر نور کشد در برت
  • تخت زرت آتش و گوهر در او
    هست درخشنده چو اخگر در او
  • در پيش القصه در آن مرغزار
    رفت بر اين قاعده روزي سه چار
  • در سر دستار زني صبحگاه
    قطره زنان تا در اصحاب جاه
  • لفظ خوش و معني ظاهر در او
    آب زلال است و جواهر در او
  • خرد در ذات او آشفته رايي
    طلب در راه او بي دست و پايي
  • يکي از غرب رو در شرق کرده
    يکي در غرب کشتي غرق کرده
  • چه داند کس که چندين در چه کارند
    همه تن رو شده رو در که دارند
  • دهانش بود از در حقه پر
    شد از خون درج مرجان حقه در
  • گرفته گرگ و ميش آرام در وي
    گوزن و شير با هم رام در وي
  • دلش بيدار و چشمش در شکر خواب
    نديده چشم بخت اين خواب در خواب