نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
سروي چو قامت تو
در
بوستان نباشد
زيرا که بوستان را سرو روان نباشد
هر جا که بگذري تو، باشد زيان دلها
در
شهر کس نباشد کش زين زيان نباشد
نزلي دگر طلب کن، اي دل، ز کويش ايرا
در
شهر عشقبازان غم خانه زاد باشد
تعليم نيست حاجت غم را به سينه خستن
در
استخوان شکستن گرگ اوستاد باشد
ترسم به نامرادي جان
در
دهم به عشقت
گر پيش تو بميرم آن هم مراد باشد
چون شاهد است ساقي، يکسو نهيم توبه
در
کوي بت پرستان تقوي فساد باشد
وصف دهان شيرين مي گويم و ندانم
در
وصف او چه گويم کان مختصر نباشد
بر آستان شاهي درويش بي نوا را
غير از
در
گدايي راه دگر نباشد
درمان درمندان
در
هجر تو تو باشي
گرمن به درد هجران، درمانم از که باشد
پيوسته گرم بادا بازار تو که
در
وي
لعل تو جان ستاند، چشمم جگر فروشد
چون
در
خرامش وي باران فتنه خيزد
سيلاب فتنه خيزد، موج بلا برآيد
من چون زيم که جانم
در
آرزوي بوسي
بر زلف عنبريش هر دم صبا برآيد
فرهادوار بايد مشتاق گفت شيرين
کش گفته هاي خسرو
در
عشق باور آيد
يوسف رخا ز چشمم دامن کشان گذر کن
تا ديده را نسيمي زان پيرهن
در
آيد
شمعي و مي بسوزم پيش رخ تو، آري
پروانه بهر مردن گرد لگن
در
آيد
فرهاد گشت خسرو، بگشاي لب که ناگه
شيري ز جوي شيرين بر کوهکن
در
آيد
امروز چيست کز
در
جانان برون نيامد؟
مردند دردمندان، جان، آن برون نيامد
گر بر عذار سيمين زلفش دوتو نماند
آويخته دل من
در
تار مو نماند
حيران نماند، ني ني آنکو بديد رويش
در
کار خويش ماند، حيران درو نماند
بردار پرده، جانا، بنما حقيقت جان
تا خلق بي بصيرت
در
گفتگو نماند
زان رخ مناز چندين، داني که
در
جواني
نيکو بود همه کس، ليکن نکو نماند
مقصود هر کس، اي جان،
در
عاشقي ست چيزي
مقصود ماست آهي کز سوز دل برآيد
دلها چنان که داني خون کن که من خموشم
در
کار آشنايان بيگانه مي نگنجد
گر مي کشيم خودکش، بر غمزه بار مفگن
در
بخشش کريمان پروانه مي نگنجد
مقصود دل ز خوبان معني بود نه صورت
در
دل شراب گنجد، پيمانه مي نگنجد
افسرده وصل جويد
در
دل نه داغ هجران
بر مي مگس نشيند، پروانه مي نگنجد
در
جمع بت پرستان سرباز عشق بايد
کاندر صف عروسان مردانه مي نگنجد
زين نازکان رعنا، خسرو، گريز زيرا
در
کوي شيشه کاران ديوانه مي نگنجد
پيوسته عادت تو چنين بود
در
بدي
يا خود هميشه عادت خوبان نکو نبود
مشکم ز زلف غير چه آوردي، اي صبا؟
در
کوي آن نگار مگر خاک کو نبود
دي ناگهانش ديده و تا نيک بنگرم
در
پيش ديده ام نگران گوييا نبود
ياري که بر جدايي اويم گمان نبود
ماهي نبود آن که شبي
در
ميان نبود
دامانش چون گذاشت حق صحبت قديم؟
گيرم که دست هيچ کسش
در
ميان نبود
باري نبود
در
دلم امشب نشان صبر
تا آن رونده باز به ويرانه که بود؟
من بي خبر فتاده
در
آن کوي مرده وار
ناليدنم صدايي غليواژ و زاغ بود
در
بيضه پر مرغ برويد، برون تر آي
کت پر دهد، کزان به بلندي پريده اند
يابند زين پس از غزل خسرو اهل دل
سوزي که
در
فسانه مجنون شنيده اند
رندان پاکباز که از خود بريده اند
در
هر چه هست حسن دلارام ديده اند
اهل خرد که دل به جهان
در
نبسته اند
زان است کز وي آرزويي برنبسته اند
منت منه بداده که بخشنده ايزد است
چون رزق را به روي کسي
در
نبسته اند
درياب کز فراق تو جانم به لب رسيد
در
آرزوي روي تو روزم به شب رسيد
در
آرزوي آنکه جواني بود مقيم
بسيار کرده ايم درين فکر مو سفيد
جز
در
ختا و هند بياض سواد من
خسرو ميان نظم سياهي مجو سفيد
ناديدنت بس است سزا ديده را که او
در
راه عشق توشه ما جز جگر نداد
صوفي که خاک نيست سرش
در
ره بتان
گفتش به سر زنيد که پيرش کله نداد
اي سلسبيل راحت و اي چشمه حيات
بر تشنگان سوخته لطفي که
در
همند!
دل
در
هوايت، اي بت عيار، جان دهد
چون بلبلي که دور ز گلزار جان دهد
هر ساعتي که مي گذرد قامتش به دل
گويا که
در
درونه من تير مي رود
نزديک شد هلاکت خسرو ز دوريت
در
کار او هنوز، چه تقصير مي رود؟
سيمين زنخ که طره عنبرفشان برد
دل را
در
افگند به چه و ريسمان برد
خسرو، اگر فسون پري نيست
در
سرت
چشم از فسون بپوش که مدهوشي آورد
بي او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
بيرون کشم دو ديده، اگر دست
در
شود
شوخي که دل ز من ببرد وز براي لاغ
آيد درون سينه و
در
جستجو شود
با آنکه ديده هرگز ازو مردمي نديد
هم
در
دو ديده مردم چشمم همو شود
خسرو
در
اوفتاد به غرقاب آرزو
چون کشتي مراد به ساحل نمي شود
زان گل که اندکي بته مشک ناب شد
بسيار خلق از مژه
در
خون خضاب شد
در
خردگيش ديدم و گفتم که مه شوي
او خود براي سوزش خلق آفتاب شد
دي
در
چمن شدم بگشايد مگر دلم
آهي زدم که آن همه گلها گلاب شد
در
خواب پيش چهره خسرو پديد گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
هر مرغ شاد با گل و هر سرو
در
چمن
بيچاره بلبلي که گرفتار دام شد
در
آستانت لاف رسيدن کرا رسد
آن را که زير پاي دو عالم دو گام شد
عقلي که
در
فراخي عيشم رفيق بود
چون ديد تنگي دل من بر کرانه شد
در
گردن من، آن همه خونها که مي کند
خونريز ما که هيچ خدنگش خطا نشد
چشم وصال نيست
در
اين چون رضاي دوست
شک خدا که حاجت خسرو روا نشد
از حال مات هيچ حکايت نمي رسد
در
کار مات بيش عنايت نمي رسد
از خون نوشته قصه دردت رسول اشک
هر روز
در
کدام ولايت نمي رسد
اي عقل، بگذر از سر خسرو که مر ترا
در
کار اهل عشق کفايت نمي رسد
شمعي که آسمان و زمين زو منورند
در
روشني به عکس جبينت نمي رسد
گر روي تافتي سخني گوي
در
چمن
گل را دهند قيمت وبو رايگان بود
خاموشيش حکايت حال است گوش دار
عاشق که
در
حضور رخت بي زبان بود
گفتي که ناله هاي فلان گوش من ببرد
آخر چنين چرا همه شب
در
فغان بود؟
عمدا جدا مباش که
در
جان خسروي
گر خود هزار ساله ره اندر ميان بود
گر بنده کشتنيست مشو رويش، اي رقيب
چون خواب صبح
در
سر آن نازنين بود
شد جان صد هزار چو من
در
سر لبت
آري، بلاي مور و مگس انگبين بود
دي پاره کرد سينه مجروح من سرش
در
آدمي مگو که به ديوار اثر کند
انديشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشي بود که سر از خاک
در
کند
از نردبان زلف تو هردم به آفتاب
آسان رسد، وليک شبي
در
ميان کند
در
خورد دوست نيست نثار سر و ترا
خسرو سري که دارد ايثار مي کند
در
عاشقي درست نباشد کسي که او
ناموس خويش بر سر بازار نشکند
با زلف تست عهد دل ما و زينهار
در
گوش او بگوي که زنهار نشکند
در
پاي بوس يار ز غوغاي عاشقان
سرها رود که گوشه دستار نشکند
در
خويشتن زمين ز گراني فرو شود
جايي که قامتت به نشستن سرين نهد
ني نغمه طرب که بود ارغنون مرگ
مرغي که
در
شکنجه دامي نوا زند
مردم
در
انتظار که کي حلقه بر درم
زلف نگار سلسله گيسوي من زند
ز پرده چون به
در
آيي براي ديدن رويت
هزار يوسف کنعان ز قعر چاه برآيد
اگر به باغ رسد قامت بلند تو روزي
عجب بود که اگر سرو
در
نماز نيايد
دل او فگند مرا
در
چه زنخدانش
وگرنه چشم من خون گرفته پيش نبود
چو وصل مي طلبي خسرو، از بلا مگريز
که
در
جهان عسلي بي گزند نيش نبود
ترا به خواب تنعم چه آگهي زان شب؟
که
در
فراق تو خاطر هزار سال نمود
کجا به صحبت ياري به عيش بنشستم؟
که هجر تيغ کشيده دو اسپه
در
نرسيد
بهار
در
ره آيندگان باغ نگر
که فرش ديده نرگس به چند ميل کشيد
بهشت شد چمن و خوش کسي که با خوبان
در
آن بهشت شرابي چو سلسبيل کشيد
دوال داد ميي کز رکاب اهل کرم
دوال بستد و
در
گردن بخيل کشيد
مبصران که مزاج جهان شناخته اند
دو روزه برگ اقامت
در
آن نساخته اند
نگاهباني جوهر چو نيست
در
حد عکس
چه سود از آنکه همه دزد را شناخته اند
دلم به سوي بتان ميل مي کند وانگاه
مزاج عافيتم
در
زمانه مي طلبد
تنم که غرقه به خون شد ز آشنايي چشم
فتاده
در
دل دريا کرانه مي طلبد
در
آن هجوم که يار تو پادشا باشد
غم گدا که بود، زير پاکرا باشد؟
يگانه با تو چنانم که
در
جدايي تو
چو يک تنم که ازو نيمه جدا باشد
ندانم اين دل آواره را که فتوي داد
که بت پرستي
در
عاشقي روا باشد
صفحه قبل
1
...
362
363
364
365
366
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن