167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • سروي چو قامت تو در بوستان نباشد
    زيرا که بوستان را سرو روان نباشد
  • هر جا که بگذري تو، باشد زيان دلها
    در شهر کس نباشد کش زين زيان نباشد
  • نزلي دگر طلب کن، اي دل، ز کويش ايرا
    در شهر عشقبازان غم خانه زاد باشد
  • تعليم نيست حاجت غم را به سينه خستن
    در استخوان شکستن گرگ اوستاد باشد
  • ترسم به نامرادي جان در دهم به عشقت
    گر پيش تو بميرم آن هم مراد باشد
  • چون شاهد است ساقي، يکسو نهيم توبه
    در کوي بت پرستان تقوي فساد باشد
  • وصف دهان شيرين مي گويم و ندانم
    در وصف او چه گويم کان مختصر نباشد
  • بر آستان شاهي درويش بي نوا را
    غير از در گدايي راه دگر نباشد
  • درمان درمندان در هجر تو تو باشي
    گرمن به درد هجران، درمانم از که باشد
  • پيوسته گرم بادا بازار تو که در وي
    لعل تو جان ستاند، چشمم جگر فروشد
  • چون در خرامش وي باران فتنه خيزد
    سيلاب فتنه خيزد، موج بلا برآيد
  • من چون زيم که جانم در آرزوي بوسي
    بر زلف عنبريش هر دم صبا برآيد
  • فرهادوار بايد مشتاق گفت شيرين
    کش گفته هاي خسرو در عشق باور آيد
  • يوسف رخا ز چشمم دامن کشان گذر کن
    تا ديده را نسيمي زان پيرهن در آيد
  • شمعي و مي بسوزم پيش رخ تو، آري
    پروانه بهر مردن گرد لگن در آيد
  • فرهاد گشت خسرو، بگشاي لب که ناگه
    شيري ز جوي شيرين بر کوهکن در آيد
  • امروز چيست کز در جانان برون نيامد؟
    مردند دردمندان، جان، آن برون نيامد
  • گر بر عذار سيمين زلفش دوتو نماند
    آويخته دل من در تار مو نماند
  • حيران نماند، ني ني آنکو بديد رويش
    در کار خويش ماند، حيران درو نماند
  • بردار پرده، جانا، بنما حقيقت جان
    تا خلق بي بصيرت در گفتگو نماند
  • زان رخ مناز چندين، داني که در جواني
    نيکو بود همه کس، ليکن نکو نماند
  • مقصود هر کس، اي جان، در عاشقي ست چيزي
    مقصود ماست آهي کز سوز دل برآيد
  • دلها چنان که داني خون کن که من خموشم
    در کار آشنايان بيگانه مي نگنجد
  • گر مي کشيم خودکش، بر غمزه بار مفگن
    در بخشش کريمان پروانه مي نگنجد
  • مقصود دل ز خوبان معني بود نه صورت
    در دل شراب گنجد، پيمانه مي نگنجد
  • افسرده وصل جويد در دل نه داغ هجران
    بر مي مگس نشيند، پروانه مي نگنجد
  • در جمع بت پرستان سرباز عشق بايد
    کاندر صف عروسان مردانه مي نگنجد
  • زين نازکان رعنا، خسرو، گريز زيرا
    در کوي شيشه کاران ديوانه مي نگنجد
  • پيوسته عادت تو چنين بود در بدي
    يا خود هميشه عادت خوبان نکو نبود
  • مشکم ز زلف غير چه آوردي، اي صبا؟
    در کوي آن نگار مگر خاک کو نبود
  • دي ناگهانش ديده و تا نيک بنگرم
    در پيش ديده ام نگران گوييا نبود
  • ياري که بر جدايي اويم گمان نبود
    ماهي نبود آن که شبي در ميان نبود
  • دامانش چون گذاشت حق صحبت قديم؟
    گيرم که دست هيچ کسش در ميان نبود
  • باري نبود در دلم امشب نشان صبر
    تا آن رونده باز به ويرانه که بود؟
  • من بي خبر فتاده در آن کوي مرده وار
    ناليدنم صدايي غليواژ و زاغ بود
  • در بيضه پر مرغ برويد، برون تر آي
    کت پر دهد، کزان به بلندي پريده اند
  • يابند زين پس از غزل خسرو اهل دل
    سوزي که در فسانه مجنون شنيده اند
  • رندان پاکباز که از خود بريده اند
    در هر چه هست حسن دلارام ديده اند
  • اهل خرد که دل به جهان در نبسته اند
    زان است کز وي آرزويي برنبسته اند
  • منت منه بداده که بخشنده ايزد است
    چون رزق را به روي کسي در نبسته اند
  • درياب کز فراق تو جانم به لب رسيد
    در آرزوي روي تو روزم به شب رسيد
  • در آرزوي آنکه جواني بود مقيم
    بسيار کرده ايم درين فکر مو سفيد
  • جز در ختا و هند بياض سواد من
    خسرو ميان نظم سياهي مجو سفيد
  • ناديدنت بس است سزا ديده را که او
    در راه عشق توشه ما جز جگر نداد
  • صوفي که خاک نيست سرش در ره بتان
    گفتش به سر زنيد که پيرش کله نداد
  • اي سلسبيل راحت و اي چشمه حيات
    بر تشنگان سوخته لطفي که در همند!
  • دل در هوايت، اي بت عيار، جان دهد
    چون بلبلي که دور ز گلزار جان دهد
  • هر ساعتي که مي گذرد قامتش به دل
    گويا که در درونه من تير مي رود
  • نزديک شد هلاکت خسرو ز دوريت
    در کار او هنوز، چه تقصير مي رود؟
  • سيمين زنخ که طره عنبرفشان برد
    دل را در افگند به چه و ريسمان برد
  • خسرو، اگر فسون پري نيست در سرت
    چشم از فسون بپوش که مدهوشي آورد
  • بي او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم
    بيرون کشم دو ديده، اگر دست در شود
  • شوخي که دل ز من ببرد وز براي لاغ
    آيد درون سينه و در جستجو شود
  • با آنکه ديده هرگز ازو مردمي نديد
    هم در دو ديده مردم چشمم همو شود
  • خسرو در اوفتاد به غرقاب آرزو
    چون کشتي مراد به ساحل نمي شود
  • زان گل که اندکي بته مشک ناب شد
    بسيار خلق از مژه در خون خضاب شد
  • در خردگيش ديدم و گفتم که مه شوي
    او خود براي سوزش خلق آفتاب شد
  • دي در چمن شدم بگشايد مگر دلم
    آهي زدم که آن همه گلها گلاب شد
  • در خواب پيش چهره خسرو پديد گشت
    سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
  • هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن
    بيچاره بلبلي که گرفتار دام شد
  • در آستانت لاف رسيدن کرا رسد
    آن را که زير پاي دو عالم دو گام شد
  • عقلي که در فراخي عيشم رفيق بود
    چون ديد تنگي دل من بر کرانه شد
  • در گردن من، آن همه خونها که مي کند
    خونريز ما که هيچ خدنگش خطا نشد
  • چشم وصال نيست در اين چون رضاي دوست
    شک خدا که حاجت خسرو روا نشد
  • از حال مات هيچ حکايت نمي رسد
    در کار مات بيش عنايت نمي رسد
  • از خون نوشته قصه دردت رسول اشک
    هر روز در کدام ولايت نمي رسد
  • اي عقل، بگذر از سر خسرو که مر ترا
    در کار اهل عشق کفايت نمي رسد
  • شمعي که آسمان و زمين زو منورند
    در روشني به عکس جبينت نمي رسد
  • گر روي تافتي سخني گوي در چمن
    گل را دهند قيمت وبو رايگان بود
  • خاموشيش حکايت حال است گوش دار
    عاشق که در حضور رخت بي زبان بود
  • گفتي که ناله هاي فلان گوش من ببرد
    آخر چنين چرا همه شب در فغان بود؟
  • عمدا جدا مباش که در جان خسروي
    گر خود هزار ساله ره اندر ميان بود
  • گر بنده کشتنيست مشو رويش، اي رقيب
    چون خواب صبح در سر آن نازنين بود
  • شد جان صد هزار چو من در سر لبت
    آري، بلاي مور و مگس انگبين بود
  • دي پاره کرد سينه مجروح من سرش
    در آدمي مگو که به ديوار اثر کند
  • انديشه من از دل خودکام خسرو است
    صعب آتشي بود که سر از خاک در کند
  • از نردبان زلف تو هردم به آفتاب
    آسان رسد، وليک شبي در ميان کند
  • در خورد دوست نيست نثار سر و ترا
    خسرو سري که دارد ايثار مي کند
  • در عاشقي درست نباشد کسي که او
    ناموس خويش بر سر بازار نشکند
  • با زلف تست عهد دل ما و زينهار
    در گوش او بگوي که زنهار نشکند
  • در پاي بوس يار ز غوغاي عاشقان
    سرها رود که گوشه دستار نشکند
  • در خويشتن زمين ز گراني فرو شود
    جايي که قامتت به نشستن سرين نهد
  • ني نغمه طرب که بود ارغنون مرگ
    مرغي که در شکنجه دامي نوا زند
  • مردم در انتظار که کي حلقه بر درم
    زلف نگار سلسله گيسوي من زند
  • ز پرده چون به در آيي براي ديدن رويت
    هزار يوسف کنعان ز قعر چاه برآيد
  • اگر به باغ رسد قامت بلند تو روزي
    عجب بود که اگر سرو در نماز نيايد
  • دل او فگند مرا در چه زنخدانش
    وگرنه چشم من خون گرفته پيش نبود
  • چو وصل مي طلبي خسرو، از بلا مگريز
    که در جهان عسلي بي گزند نيش نبود
  • ترا به خواب تنعم چه آگهي زان شب؟
    که در فراق تو خاطر هزار سال نمود
  • کجا به صحبت ياري به عيش بنشستم؟
    که هجر تيغ کشيده دو اسپه در نرسيد
  • بهار در ره آيندگان باغ نگر
    که فرش ديده نرگس به چند ميل کشيد
  • بهشت شد چمن و خوش کسي که با خوبان
    در آن بهشت شرابي چو سلسبيل کشيد
  • دوال داد ميي کز رکاب اهل کرم
    دوال بستد و در گردن بخيل کشيد
  • مبصران که مزاج جهان شناخته اند
    دو روزه برگ اقامت در آن نساخته اند
  • نگاهباني جوهر چو نيست در حد عکس
    چه سود از آنکه همه دزد را شناخته اند
  • دلم به سوي بتان ميل مي کند وانگاه
    مزاج عافيتم در زمانه مي طلبد
  • تنم که غرقه به خون شد ز آشنايي چشم
    فتاده در دل دريا کرانه مي طلبد
  • در آن هجوم که يار تو پادشا باشد
    غم گدا که بود، زير پاکرا باشد؟
  • يگانه با تو چنانم که در جدايي تو
    چو يک تنم که ازو نيمه جدا باشد
  • ندانم اين دل آواره را که فتوي داد
    که بت پرستي در عاشقي روا باشد