نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
اندرين قحط وفا گر چه که طوفان آرم
هرگز اين نرخ
در
ايام تو ارزان نشود
مردن از دوستي، اي دوست، زهندو آموز
زنده
در
آتش سوزان شدن آسان نبود
آنکه
در
عشق رخت لاف هواداري زد
به جفا از درت، اي خسرو خوبان، نرود
با خضر ذکر لب لعل تو مي بايد گفت
تا دگر
در
طلب چشمه حيوان نرود
خسرو خسته که مانده ست به دهلي
در
بند
آه، اگر زو خبري سوي خراسان نرود
گر چه
در
ديده کشد هيچ غبارش نبود
هر کجا از قدم دوست غباري برسد
واجب است ار دهن غنچه بدوزند به خار
تا
در
ايام جمالت سخن گل نکند
سوز جانهاست، مبادا که رسد
در
گوشت
ناله ها کز دل خسرو به دهان مي گذرد
گر چه
در
کشتن عشاق زبون مي آيد
باري آن شکل ببينيد که چون مي آيد
دل صياد کجا سوزد، اگر ناله کند
مرغ بيچاره که
در
دام زبون مي آيد
تا شبم چون گذرد، آه که بازم
در
دل
ياد آن سلسله غاليه گون مي آيد
عقلم، ار گوي صفا پيش لب جانان باخت
صوفي از صومعه
در
خانه خمار آمد
ما چو
در
کوچه فتاديم دل از ما برگير
سنگ بردار که ديوانه به بازار آمد
طلب روي تو کردم، شب زلف آمد پيش
آفت کفر، بلي،
در
ره دين پيش آيد
دانم، اي دوست که
در
خانه شرابت باشد
يک صراحي به من آور که صوابت باشد
يار چون درج عقيقي به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز
در
مکنون شد
گفتم، از محمل آن جان جهان برگردم
پايم از خون دل سوخته
در
گل مي شد
پند عاقل نکند سود که
در
بند فراق
دل ديوانه نديديم که عاقل مي شد
برسان سلسله يکبار به دستم، تا چند
در
خم زلف توام عمر پريشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم
در
پيش
ناوک غمزه او آيد و از جان گذرد
دوست دارم خم گيسوي نکورويان را
وان کسي را که دلي
در
خم مويي دارد
هان و هان تا نکند عمر به بستان ضايع
هر که
در
خانه تماشاي نکويي دارد
سرو
در
باغ اگر همچو تو موزون خيزد
اي بسا ناله که از بلبل مفتون خيزد
در
دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم
کز سر ناز، يکي غمزه پنهانم زد
ديدمش از پس عمري و همي مردم زار
تشنه
در
باديه هجر که بارانم زد
گر بيابد به دعا عاشق و دلخسته وصال
سالها بر
در
خلوت به دعا بنشيند
جعد زلفين سمن ساي تو
در
دور قمر
خضر وقت است که بر آب بقا بنشيند
سرو بالاي ترا خاصيتي هست ز لطف
که نهال خوش او
در
چمن جان رويد
ز غم نرگس سيراب توام جسم ضعيف
چو گياهي ست که
در
راه بيابان رويد
شب مرا
در
جگر سوخته مهماني بود
يوسف مصر درين زاويه زنداني بود
عشق مي خواند ز خطش صفت صنع خداي
عقل گم گشت که
در
غايت ناداني بود
نشدند آن خودم
در
غم جانان، چکنم؟
عقل ديوانه و عشق آفت و دل دشمن بود
دل گمگشته همي جستم
در
هر مويش
خنده مي کرد به شوخي که دلت باري بود
سرگذشت دل خود گفتم
در
پيش خيال
محرم راز شب تيره و ديواري بود
مي تراويد از چشم ترم اندک اندک
هر کجا
در
جگر سوخته آزاري بود
غم تو
در
دل شبها به دل خويش خورم
کاين خورش بيشتري ذوق به تنهايي داد
اي که گوييم شکيبا شو و
در
گوشه نشين
دل ببايد که توان داد شکيبايي داد
يارب، از خون منش هيچ نگيري دامن
گر چه
در
کشتن من داد جفا کاري داد
غمزه تيز به پيرامن چشمش گويي
تيغ خون است که
در
مهچه قصاب افتاد
زاهدان
در
هوس زلف چو زنار تواند
چه غمت دارد، بگذار برهمن گردند
جان عاشق چو برون رفت نخوانندش باز
زانکه
در
دل دگري هست که جانش خوانند
بنده ام خواه قبولم کن و خواهي رد، ازآنک
عزت و خواري
در
کوي وفا يکسانند
زندگان اين همه خواهند که
در
تو نگرند
مردگان نيز، به جان تو اگر بتوانند
مي برد حسرت پابوس تو خسرو
در
خاک
چون شود خاک، بگو تا به رهت افشانند
لاله را بهر تقاضاي شراب
جرعه مي
در
ته پيمانه کرد
جان برد از خانه تن عاقبت
اينچنين عشقت که
در
دل خانه کرد
از دل خسرو چه پرسي حال، کو
قبله را
در
کار اين بتخانه کرد
چشمه خورشيد را
در
ته نشاند
عکس ساقي کز رخ ماهو نمود
ماه شبرو را چو گردون سلخ کرد
استخوانش
در
ته پهلو نمود
دوش دل
در
کوي او گم کرده ام
دوستان بر خاک راهش بنگريد
عافيت را بر زمين گردي نماند
مردمي را
در
جان مردي نماند
خاک بر فرق جهان زان کز وفا
در
همه روي زمين گردي نماند
هر که را ياري چو تو سرکش بود
کي ز بيم تيغ سر
در
کش بود
هر که را با تو سر و کاري بود
جان نباشد
در
رهش خاري بود
دل که
در
وي زندگي عشق نيست
دل نشايد گفت، مرداري بود
بر بساط ناز شب غافل مخسپ
بو که پيش
در
گرفتاري بود
آنچه بتوان،
در
غمت جان مي کشد
تا بدان غايت که بتوان، مي کشد
ترک من چون تير مژگان برکشد
ماه گردون را سپر
در
سر کشد
در
دلم تيرش ترازويي شود
وز درون سينه جان مي برکشد
چون رسن بازي کند زلفين او
گردن خورشيد
در
چنبر کشد
چشمت از مژگان چون نوک قلم
بر فسون جادوان خط
در
کشد
راست گويي، مردم چشم من است
چون قباي آبگون
در
بر کشد
از عزيزي مردم چشم مني
گر چه
در
چشم تو مردم خوار شد
آدم آشفته دل
در
انتظار
مانده تا پيغام رضوان کي رسد
دل چو بلبل زار و نالان
در
فراق
تا گل رويت به بستان کي رسد
لعل شيريني چو خندان مي شود
در
جهان شيريني ارزان مي شود
گر کسي
در
عشق آهي مي کند
تو نپنداري گناهي مي کند
آنکه سنگي مي نهد
در
راه من
از براي خويش چاهي مي کند
هر که دل با دلربايي مي نهد
خويشتن را
در
بلايي مي نهد
مي خورد صد غوطه
در
درياي غم
چشم اگر بر آشنايي مي نهد
گل ز روي تو فرو مي ريزد
مشک
در
زلف تو مي آويزد
ور حديث
در
دندانت کنم
صدف آنجا همه تن گوش شود
زاهد ما دوش باز
در
ره بت پا نهاد
دين قلندر گرفت، خانه يغما نهاد
محو خرد کرد عشق،
در
طلب جان نشست
دست چراغم بکشت، دست به يغما نهاد
ذوق مي لعل گون پير خرد
در
نيافت
لذت طفلانش نام پسته و خرما نهاد
راند به دلها سمند، نعل
در
آتش فگند
تافته چون برکشيد، بر جگر ما نهاد
در
صف عشاق چو لاف عياري زديد
ماتم تان واجب است، گر ز غمش جان بريد
نيست دل چون مني
در
خور شاهين شاه
پاره مردار من بر سگ دربان بريد
هيچ کس از باغ و بر بوي وفايي نديد
در
همه بستان خاک مهرگيايي نديد
مرد ز عقد کسان
در
مرادي نيافت
اهل ز نقد خسان کاه ربايي نديد
هم نفسان را خرد بيخت به غربال صدق
در
دل ويران شان گنج وفايي نديد
خواست شکايت کند دل ز جفاهاي عشق
همت ما را
در
آن عقل رضايي نديد
هستم ازان گفت تلخ
در
سکرات فنا
از دمت آخر دمي چاشنيي ده ز قند
دي که همي ديد روي، آينه از صورتش
اصل درون دلم نسخه
در
آيينه بود
دولت خسرو، که عشق
در
پي جانش نشست
گوهر افزون بلا نرخ بلورينه بود
در
سر خسرو چنان شست خيالت که گر
کار به تيغ اوفتد، زو نتواند پريد
خاک ره خود فگن به ديده خسرو
ز آنک بنا رخنه شد، چو آب
در
آمد
برگ حياتم نمانده بود که ناگه
باغ خزان ديده را بهار
در
آمد
آنچه خرابي گذشت، وه به دهي گوي
مست و خوي آلوده و سوار
در
آمد
بر سر عقلم جرعه جامش
سيل به بنياد اختيار
در
آمد
بنده چو محمود شد، خموش که سلطان
در
ره معني به جز اياز نباشد
دلبر من دوش که مهمان رسيد
در
شب هجرم مه تابان رسيد
زيستنم باد مبارک که باز
در
تن مرده قدم جان رسيد
ماه که
در
نيم بماند تمام
پيش رخت نيم تمامي بود
آينه گشته ست ز عکس سمن
آب که
در
زير سمن مي رود
در
هوس سلسله زلف تو
عقل مبدل به جنون مي شود
عشق تو ورزيم که سلطان عقل
در
کف عشق تو زبون مي شود
در
دل خسرو نگر آن آتش است
کز دهنش دود برون مي شود
سوداي تست
در
جان، نقشت درون سينه
حرفي برون نيفتد تا سر قلم نباشد
خسرو، تو خودنشيني با عاشقان، و ليکن
در
صيدگاه شيران سگ محترم نباشد
صفحه قبل
1
...
361
362
363
364
365
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن