167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

هفت اورنگ جامي

  • که بيند در او سيرت و خوي را
    بدانسان که در آينه روي را
  • چو در گرانمايه روشن گهر
    صدف وار بر تيرگان بسته در
  • تصرف در آن نيست از من درست
    در او هر چه يابي همه حق توست
  • در اثناي رفتن به شهري رسيد
    در آن شهر قومي پسنديده ديد
  • ز يک خانه هر يک شده بهره مند
    نه در بر در خانه هاشان نه بند
  • ز هر کام برکنده دندان در او
    زبان وار افتيم عريان در او
  • دگر گفت چون خانه ها بي در است
    در باز مر دزد را رهبر است
  • دگر گفت چون در ديار شما
    غني نيست کس در شمار شما
  • چه انديشه در خاطر آورده اي
    که دستش چنين در کمر کرده اي
  • به شادي در او غنچه اي کم شکفت
    که آخر به صد غصه در خون نخفت
  • چو تابه زمين آتش افشان در او
    چو ماهي شده مار بريان در او
  • چو آورد رو در ره تختگاه
    اجل زد بر او ره در اثناي راه
  • چه در وقت مردن چه در زندگي
    رود روزگارش به فرخندگي
  • کليد کرم بود در مشت او
    نگين خلافت در انگشت او
  • فتادند در جيب جان کرده چاک
    چو تن هاي سر رفته در خون و خاک
  • نه در عقل ما خوش ز ناخوش جدا
    نه در چشم ما آب از آتش جدا
  • گذشته ازو خفته در زير خاک
    و زو مانده آينده در ترس و باک
  • در غيبت و در حضور همپشت
    بي هم به نمک نبرده انگشت
  • روزش در آرزو گشادي
    در هر تک و پوي رو نهادي
  • چون لعل لبي ولي نه از سنگ
    چون مي در لطف و لعل در رنگ
  • ني رنج غرامت است در وي
    ني زخم ملامت است در وي
  • در راه وفا قدم ز سر کن
    وآيين جفا ز سر به در کن
  • با هر که نه قيس در تبسم
    با هر که نه قيس در تکلم
  • در عقد و نکاح وي در آري
    همت به صلاح او گماري
  • در افسر جاه همسر توست
    در اصل و نسب برابر توست
  • هر چيز که روي در خلل داشت
    چون در نگريستم بدل داشت
  • زد بر در خانه حلقه شوق
    در گردن جان ز حلقه اش طوق
  • با او به طوافگه قرين بود
    در وقت دعاش در کمين بود
  • محوم در وي چو سايه در نور
    دور است که من ز من شوم دور
  • در وادي گرم ريگ پيماي
    در آتش پر شرر زدي پاي
  • در اصل و نسب يگانه دهر
    در فضل و ادب فسانه شهر
  • در پاي تو کوه و دشت يکسان
    در کوه روي چو دشت آسان
  • از کوه و قدم نهاد در دشت
    در دشت چو گردباد مي گشت
  • گر در شکم طمع زني چاک
    به زانکه در آن شکم کني خاک
  • پس گفت که در ديار ما باش
    ساکن شده در جوار ما باش
  • آن در عرفات گشته واقف
    وين واقف او در آن مواقف
  • گوهر کش اين علاقه در
    زان در کند اين علاقه را پر
  • در جاه و جمال کس چو من نيست
    در مال و منال کس چو من نيست
  • در باديه از من است دلتنگ
    در کوه ز من زند به دل سنگ
  • در حالت او و من نظر کن
    وين وسوسه را ز دل به در کن
  • مجنون چو به نامه در قلم زد
    در اول نامه اين رقم زد
  • در بودن درد و در سفر درد
    آوخ ز جهان درد بر درد
  • در بازوي وي بود کمندت
    در پنجه وي گشاد و بندت
  • هر کس که در آن ديار ديدي
    يا در راهي به او رسيدي
  • هر در که به گوش مي رسيدش
    در رشته حفظ مي کشيدش
  • در ريخت ز دشت و در دد و دام
    کردند به خوابگاهش آرام
  • در صاحب نام کن نشان گم
    در هستي وي شو از جهان گم
  • کاواره توست در بيابان
    بهر تو به کوه و در شتابان
  • در کسب کمال بايدت جهد
    در به طلبي به سر بري عهد
  • در نيفه نافه مشک چين است
    در ناف مدينه مشک دين است