نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
هر دل که به سينه کسي ديد
يا
در
کف غم سپرد و يا برد
يار آمد و ساخت خانه
در
دل
شاه آمد و خانه گدا برد
بگذار که
در
وحل بميرم
اين لاشه که آب کاروان برد
عاشق نه خود از
در
تو شد دور
با زاغ چه حيله کاستخوان برد؟
اي طايفه اي که درتان نيست
هيهات که
در
کدام کاريد؟
ما را دل و ديده بندگي گفت
در
خدمت آن پسر بگوييد
چشمش من مستمند را کشت
در
گوش وي اين قدر بگوييد
گر از دهنت خبر توان يافت
در
راه عدم سفر توان کرد
مي حاجت نيست مستيم را
در
چشم تو تا خمار باشد
ما خود به حصور مرده بوديم
خاصه که فراق
در
ميان شد
فرياد که عشق کهنه نو شد
جان
در
کف عاشقي گرو شد
هر ماهي، اگر چو تو شود ماه
با روي تو
در
نظر نيايد
با خاک درت رواست ما را
گر سرمه به چشم
در
نيايد
از قبله ابروي تو هر شب
بس دست که
در
دعا برآيد
خسرو که
در
آب ديده غرق است
بازا آکه به آشنا برآيد
شبها ز هوا گرفته ام باز
وقت است که
در
نشيمن آيد
شد موسم آنکه
در
گلستان
بلبل به نوا به گفتن آيد
وز ناله مرغ و گريه ابر
گل خندد و
در
شکفتن آيد
در
زلف بتان، مپيچ، اي دل
کاين رشته سري دراز دارد
بيچاره کسي که بر
در
تو
يک سينه و صد نياز دارد
سوزد دل خود، اگر بگويم
دل نيست که
در
زمان نسوزد
از غمزه مسوز عالمي را
تا بنده
در
آن ميان نسوزد
آن را که چو مصطفي دليل است
در
قافله از بلا نترسد
اشکم چو زند بر آسمان موج
در
خرمن ماه خوشه رويد
هر صبح طلايه دار آدم
در
راه فلک دو اسبه پويد
بيهوده چندين بتا، خون
در
مسلماني مکن
اسلام کي داند کسي کو غارت ايمان کند
آن غمزه خونريز او خونم بريزد عاقبت
سخني دل قصاب را
در
زير خونها مي کشد
شبهاي عاشق را گهي صبح طرب کمتر دمد
کز ناوک غمزه زنان پيکانش
در
بستر دمد
در
هواي نيکوان مي بود تا از دست رفت
چون کند مسکين، گرفتار هواي خويش بود
گر چه کار عاشقان پيوسته ساماني نداشت
اينچنين يک بارگي هم ابتر و
در
هم نبود
گفتم اين غمهاي دل بيرون دهم تا وارهم
در
همه عالم بجستم هيچ جا محرم نبود
آدمي خوشدل نباشد، گر چه
در
جنت بود
آدمي خود کي تواند بود، چون آدم نبود
بيش ازين نبود که بکشندم، بخواهم مست رفت
آشکارا
در
برش گيسوکشان خواهم کشيد
گر برون خواهي خراميدن يکي بنمايمت
آنکه پا
در
دامن عصمت درون خواهد کشيد
لاف عشق و وصل ياران، اين بدان ماندبدان
حاجيان
در
کعبه ماندند و به ترکستان شدند
سر گذشتي بشنو از من، داشتم وقتي دلي
سالها شد
در
فرامش خانه مويت بماند
رفت جان پر هوس تا بوسد ابروي ترا
هم
در
آن بوسيدن محراب ابرويت بماند
مرده آن قامتم کاندم که بخرامد به راه
مردگان
در
خاک هر دم حسرتي ديگر خورند
پاکبازان سر کوي خرابات فنا
در
مقام سرفرازي خشت بالين کرده اند
تا تو دست جود بگشادي، فلک بيکار ماند
اختران
در
هفت گنبد صورت گرمابه اند
هر کجا خوي ريخت از رويت، ملاحت مايه بست
چاشني گيران خوبي
در
نمکدان ريختند
عيش تلخم با خيال لعل جان افزات هست
شربت زهري که
در
وي آب حيوان ريختند
عاقبت بر روي آب آورد راز بيدلان
گر چه گريه
در
شب تاريک پنهان ريختند
در
خيالت، اي خيال ابروانت ماه عيد
اذهبا قبلي و روحي، بيننا بعد بعيد
مثل رويت
در
بني آدم کسي هرگز نديد
دست نقاش ازل تا نقش آدم برکشيد
دوستان گويند خسرو را ملامت
در
وفاست
اي عزيزان، هر نفس ياري دگر نتوان گزيد
عاشقي و رندي و ديوانگي،
در
شخص ما
قصه و افسانه نبود راستي بايد شنود
شوخيش بين کاشکارم مي نوازد
در
نهان
با رقيب خويش اشارت سوي خنجر مي کند
يک دل آبادان نپندارم که ماند
در
جهان
زان خرابيها که آن چشم خماري مي کند
آنکه پندم مي دهد
در
عشق بهر زيستن
مرهم بي فايده بر زخم کاري مي کند
در
نماز بت پرستي از من آموزد سجود
برهمن کو دعوي زنارداري مي کند
کاشکي صد چشم بودي از پي گريه مرا
چون لبت
در
گريه زارم تبسم مي کند
هيچ فرياد دلم خواهي رسيدن، اي صنم
در
سر زلف تو چون مجنون تظلم مي کند
از دل آواره عمري شد نمي يابم نشان
بسکه
در
دنبال ديوانه سواري مي رود
جان نمي خواهد کزين عالم ره آوردي برد
اينک اينک
در
پيش بهر غباري مي رود
دوستان، من کي هوس دارم به ناليدن، ولي
درد چون
در
سينه باشد، ناله زار آورد
شب ز مي توبه کنم از بيم ناز شاهدان
بامدادم روي ساقي باز
در
کار آورد
صبحدم مست شراب شوق بيرون اوفتم
بسکه شب
در
ناله هاي زار بر من بگذرد
يار من گويند آنجا گه گاهي بگذرد
راضيم گر
در
دلش از بعد ماهي بگذرد
بيهشم
در
راهش افتاده، مرا آگه کنيد
گر درين ره سرو بالا کج کلاهي بگذرد
در
زنخدانت دل خسرو فتاد و غرق شد
همچو آن مستي که بر بالاي چاهي بگذرد
سيل اشکم چون خيالش ديد
در
دل جا گرفت
روز باران کس نخواهد کز پناهي بگذرد
حرز بازو کرد خسرو نام ميمون ترا
شوق چون غالب شود
در
حرز بازو بنگرد
اي مه نو، گر شبي طالع شوي چون عاصيان
خواهمت بهر شفاعت دست
در
فتراک زد
تا سرم باشد تمناي توام
در
سر بود
پادشا باشم گرم خاک درت افسر بود
آب چشمم روز عيد از آستانش بازداشت
باز دارد از صلا عيدي که
در
باران بود
چشم را گفتم که
در
خوبان مبين، نشنيد هيچ
تا گرفتار يکي مردم کش خونخواره شد
خسروا،
در
موسم گل همچو بلبل مست باش
خاصه چون بلبل نواي خسرواني مي کشد
وقتي، ار اين زارمانده دل به باغي خوش کنم
موکشان بازم غمش
در
کنج ديواري کشد
ماه
در
محمل چه داند، از گراني دلم؟
زحمت اشتر کسي داند که او باري کشد
آستان بوس خرابات است خسرو را هوس
کين مصلا خدمتي
در
پيش خماري کشد
رسدت بر اوج خوبي، اگر آفتاب گردي
که
در
آفتاب گردش چو تويي دگر نباشد
به ملامتم همه کس
در
صبر مي نمايد
نه بد است صبر، ليکن چکنم، اگر نباشد
قد تست همچو تيري که درون جان نشيند
چو درون سينه من گذرانه اي
در
آيد
سحري بود، خدايا که حريف من ز جايي
همه شب شراب خورده سحرانه اي
در
آيد
منعمان گر چه برانند گدا را از
در
گه گهي حاجت درويش روا نيز کنند
در
بيابان طلب بخت پريشان کردم
گرد آمد همه عمر و به جايي نرسيد
رسم خونريز
در
آن خوي جفاساز بماند
اين کله بر سر آن ترک سرانداز بماند
زاهدي
در
تو نظر کرد، صلاحش بردي
به يکي بازي ازان چشم دغابار بماند
شکرگوي کرمش کرد دل خسرو را
ذوق دشنام که
در
گوش دعاگوي بماند
اي عفاالله ز پي کشتن ما
در
چشمت
حسن خاصيت شمشير سرانداز نهاد
بر رخ همچو مهش طره چون شب نگريد
انگبين
در
لب شيرينش لبالب نگريد
چشم بسته مگشاييد مگر بر رويش
آن زمان کش مه نو
در
ته غبغب نگريد
چون بديديد رخش زير زنخدان ببينيد
در
ته پاره مقنع چه غبغب نگريد
در
گلستان لطافت چو گل نوخيزش
تنک اندام و تنک پوش و تنک لب نگريد
بنده خسرو را
در
وصف جمالش هر روز
نو به نو دفتر و ديوان مرتب نگريد
رويت از غالبه خط بر رخ گلفام کشيد
ماه نو طره مشکين تو
در
دام کشيد
با سر زلف همي خواست کند گستاخي
مشک را نافه چنان کشت که
در
کام کشيد
نامسلمان دل من
در
خم ابروي تو مرد
هيچ کس هندوي ما را سوي محراب نبرد
زين رخ زرد چه پيچم سخني
در
زلفت
هيچ کس حاجت زرگر به سر تاب نبرد
رقعه اي دوش فرستادي و مسکين خسرو
خواند
در
روشني آه و به مهتاب نبرد
گر چه
در
غيبت دل جور بسي بردم، ليک
باري آن دشمنم المنة لله شده بود
اي خوشا کشته شدن بر
در
خوبان که اگر
تيغ بر دست رقيبان ستمگر ندهند
اي صبا، زان سر کو منتظران را گردي!
تا بدين ديده دگر زحمت آن
در
ندهند
هر شبي بيخود و ديوانه ام از دست خيال
بسکه تا روز
در
انديشه رويت گذرد
عيش تلخم چو مي تلخ کند هر دم مست
بسکه
در
لذت آن تلخي خويت گذرد
ديده
در
چاه زنخدان تو افتاد مرا
با که گويم که ازين واقعه آگاه کند؟
آتشي
در
دل خسرو زدي و آه نکرد
کاتشي ديگر برخيزد، اگر آه کند
هست روشن به رخت ديده، اگر خاک رهت
باز
در
ديده کشم، نور علي نور شود
اي بسا خلق که زنار مغان خواهد بست
باش تا زلف تو
در
کشمکش شانه شود
صفحه قبل
1
...
360
361
362
363
364
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن