نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.18 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
اي رند خرابات، سبو بر سر من نه
تا
در
همه شهرم به بدي نام برآيد
در
کنگره عشق، گر افتد کله از سر
صاحب قدمي کو که به يک گام برآيد
سروي چو تو
در
خلخ و نوشاد نباشد
اين نازکي اندر گل و شمشاد نباشد
معذور همي دارمت، از جور کني، زانک
در
مذهب خوبان روش داد نباشد
نوروز
در
آيد ز براي همه مرغان
بلبل ز پي رفتن صياد نيايد
ناآمدنت را گله از بخت کنم، زانک
در
کلبه درويش تو مهتاب نيايد
روزي اگر آن ماه به مهمان من آيد
دوران فلک
در
ته فرمان من آيد
جانم تو ستان، باز تنم خاک ستاند
آن دم که اجل
در
طلب جان من آيد
در
کوي تو نايم که پريشان شودت دل
گر چشم تو بر حال پريشان من آيد
صد رنگ برانگيخت ز خون دل خسرو
نقش تو که
در
خامه شاپور نباشد
در
جنت و فردوس کسي را نگذارند
تا داغ غلامي تواش پته نباشد
سلطاني مسکين نکند ميل به جنت
در
صحن بهشت ار طبق بته نباشد
تا گشت پريشان سر زلفت چو دل من
ديوانگيم
در
همه شهر سمر شد
آن يوسف جان بس که درين سينه
در
آمد
گويم که تنم گرد تنش پيرهني شد
در
عشق نماز آنکه درو نيست نيازي
سر بر خط ابروي چو محراب تو دارد
در
خانه دل آمد و بيرون نرود هيچ
زين ترک بپرسيد که فرمان که دارد
در
خواب توان ديد خيال رخ خوبت
اما چه کنم، ديده من خواب ندارد
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسيار
در
گنجد و صبر اندک و بسيار نگنجد
گر حسن فروشي به دگر جلوه برون آي
تا
در
همه بازار خريدار نگنجد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
وز ناله زارم
در
و ديوار بنالد
جايي گذرت، اي بت چالاک، نيفتد
کز هر طرفي
در
جگري چاک نيفتد
در
عرصه بستان جهان، سرو قباپوش
خيزد بسي، اما چو تو چالاک نيفتد
گر
در
ته پاي تو نخواهد که کند فرش
نور مه و خورشيد بر افلاک نيفتد
رحمت مکن، ار گريه کند عاشق بد چشم
کز ديده ناپاک
در
پاک نيفتد
نصيحت گو، تو درد من نداني
که من
در
بسملم، تو مرغ آزاد
ندانم تا ترا
در
دل چه افتاد؟
که دادي صحبت ديرينه از ياد
چو ياد عاشقان
در
دل غم آرد
نمي دارم روا کز من کني ياد
ز
در
بيرون مران بيگانه وارم
که اين بيگانه وقتي آشنا بود
نبد جاي دليري
در
غم عشق
که بخت خفته را بيداريي بود
دل گم گشته، گر يابم نشانش
دران گيسوي چين
در
چين نگويند
همي گويند کان يکتا چه نيکوست؟
در
او شرحي ست کان يکتا مگوييد
دهن نزديک رخسارش مياريد
سخن
در
گوش آن از ما مگوييد
زنخ را تا بپوشيده ست از خط
در
آن چه حال زنداني ببينيد
رخ خسرو غبار آلوده مي ديد
بر آن
در
نقش پيشاني بينيد
چو
در
پيمودن آري خرمن حسن
روان کن سوي ما پيمانه اي چند
درازي هست
در
موي تو چندان
که مي بايد به هر مو شانه اي چند
خوشم با عشق تو بي عقل و بي جان
نگنجد
در
ميان بيگانه اي چند
ز اهل عقل نپسندد خردمند
که دارد رفتني را پاي
در
بند
نصيحت گوهري دان کان نزيبد
مگر
در
گوش دانا و خردمند
مرا تا با تو افتاده ست پيوند
نه
در
گوشم نصيحت رفت و نه پند
دلم خون است از شوق وصالت
چو مادر
در
فراق کشته فرزند
از آن اهل نظر
در
غم اسيرند
که منظوران بغايت بي نظيرند
نيايند اهل دل
در
چشم خوبان
که اينان تنگ چشم، آنان حقيرند
درون ديده شانم نيکوان را
اگر چه راست
در
بالا چو تيرند
گل سيراب من
در
باغ بشکفت
گل صد برگ از رويش خجل ماند
چو ديد آن قد و آن قامت صنوبر
ز حيرت
در
چمن پايش به گل ماند
مرا وقتي خوشي بوده ست
در
دل
مسلمانان ندانم تا کجا شد؟
مگر مجنون شناسد، حال من چيست؟
که
در
هجران ليلي مبتلا شد
همه گل مي دمد از ديده
در
چشم
خيال روي او ما را بلا شد
در
آب ديده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگين دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باريدن
در
کف شاهنشه باران عطا شد
کدامين ديده
در
وي نيست حيران؟
مگر چشمي که او بينا نباشد
به نوعي دل ز خسرو
در
تو بستم
که با غير توام پروا نباشد
غمت شد
در
دل شوريده ساکن
که جاي گنج جز ويران نباشد
وفا
در
نيکوان چندان نباشد
ترا خود هيچ بويي زان نباشد
مرا گوييد منگر
در
جوانان
که خوبي جز بلاي جان نباشد
نظر
در
روي تو خود کرده ام من
بلي، خود کرده را درمان نباشد
ز هجران سوخت خسرو، وه که
در
عشق
چه نيکو باشد، ار هجران نباشد
دلي کز نيکوان دردي ندارد
چو سنگي دان که
در
ديوار باشد
ز آهم تير بستان، هم مرا کش
ترا گر تير
در
ترکش نباشد
خوشم من، گر کشي زارم، اگر چه
کس
در
کشتن خود خوش نباشد
مسلمانان من آن بت مي پرستم
که
در
بت خانه هاي چين نباشد
مرا گوييد
در
هجران، مخور غم
کسي بي دوست چون غمگين نباشد؟
خط شيرين به زير لب چو طوطي ست
که شکر پاره
در
منقار دارد
خطا باشد که زلفت مشک خوانم
که
در
هر چين دو صد تاتار دارد
نيم بلبل، چرا آن زاغ زلفت؟
نشيمن گاه
در
گلزار دارد
سوار من که ره
در
سينه دارد
زبان پر مهر و دل پر کينه دارد
کسي از هفت بام چرخ بگذشت
که باغ هشت
در
مأموا ندارد
کسي کاين جا مربع مي نشيند
در
ايوان مثمن جا ندارد
چو
در
گيسو گره بندي، بسا دل
که اقطاع ترا دربست گردد
ببين
در
جان من، مخرام، جانا
که ديده زير پايت پست گردد
اگر خامه کند وصف جمالت
که خسرو را قلم
در
دست گردد
چو دزدانم کشد آن
در
و گوهر
چو گاه خنده دندان را بدزدد
نخسپد کس شب از افغان خسرو
اگر چه
در
دل افغان را بدزدد
ز سر تا پاي زلفت يک شکن نيست
که
در
هر مو گرفتاري ندارد
کدامين گل به بستان سرخ رويد
که از تو
در
جگر خاري ندارد
که آب خوش خورد از عقل آن کس
که ره
در
کوي خماري ندارد
بيا و دست گير افتاده اي را
که جز تو
در
جهان ياري ندارد
مسلمان نيست او
در
مذهب ما
که کفر عاشقان ايمان نداند
گهي باشد که
در
مستي لبش را
ببوسم کاين خبر دندان نداند
به هر چشمي دريغ است آن چنان روي
که نامحرم
در
او ديدن نداند
اگر چشم تو روزي بر مه افتد
مه از خورشيد باشد،
در
ته افتد
چو
در
خنديدن آيد باغ رويت
گل اندر ديده مهر و مه افتد
به رويت خواهم، الحمدي بخوانم
غلط، ترسم که
در
بسم الله افتد
دلم را
در
سر زلفت ره افتاد
غريبان را به هندوستان ره افتد
نبيند کس دگر گل را شکفته
اگر بوي تو
در
گلشن نيفتد
برآمد ماه تابان
در
شب اينجا
شبي از ماه تابان مي برآيد
دل خسرو
در
آن زلف است دانم
از آن خاطر پريشان مي برآيد
بسا خرمن که
در
يکدم بسوزد
از آن آتش که ناگاهي برآيد
عجب نبود
در
آن ميخانه خسرو
گر از پيکار گمراهي برآيد
مران از
در
که خسرو بنده تست
عزيزش کن که خواري را نشايد
مخوان
در
بوستان و باغم، اي دوست
که آنجا هم دلم کم مي گشايد
اگر
در
روي زرد من نبيني
زهي اين رو کسي را چون نمايد
مبين
در
چشم من چندين که بسيار
چو اندر شير بيني خون نمايد
مپوشان روي را بگذار، کز شرم
شود گل آب و
در
پيشت بريزد
چو جا
در
سينه خسرو گرفتي
درون او ز جان بيرون گريزد
رقيب گفت، کي آيم بر تو؟
بلا
در
آمدن کس را نپرسد
در
بوسه دمي شمار، گو مي کن
من مي شمرم، دغا نخواهد شد
از بيخودي آن زمان که ديدم
در
يوسف خود پي بها بود
در
خواب غلط بماند خسرو
کاين خواب مرا نبود يا بود
صفحه قبل
1
...
359
360
361
362
363
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن