167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

اشتر نامه عطار

  • چون همه آئينه هستي در ميان
    جان تو گردد بکلي جان جان
  • قطره را پيوسته استسقا بود
    در درون قطره صد دريا بود
  • زير هر حرفي ازين در نفيس
    کي بداند اين سخن مرد خسيس
  • گر همه دري بدي در يتيم
    هر يتيمي مصطفي بودي مقيم
  • بر کنار بحر اين در بود و بس
    همچو او دري نه بيند هيچکس
  • بر لب دريا همي شد عارفي
    صاحب در گشته بر سر واقفي
  • ديد مردي را مگر در پيش بحر
    ايستاده بود با جاني بزهر
  • اي دريغا در من گم شد زمن
    من کجا دريابم آن خويشتن
  • گفت آن صاحب دل او را از يقين
    در کجا گم کرده دري چنين
  • ناگهان از دست من افتاده شد
    گوييا در دست من هرگز نبد
  • سالها آن در بچنگ آورده ام
    بر بساط او خوشيها کرده ام
  • بر لب بحرم دگر جوياي آن
    تامگر در باز يابم اين زمان
  • در درون بحر جان غوطه زند
    راه دريا بي هراسي بسپرد
  • چون درون بحر آيد مردوار
    در معني از صدف گردد نثار
  • رنج بايد برد تا در آورد
    بلکه نه اندک که او پر آورد
  • رنج برو بحر درش بر سرست
    بعد از آن در جستن آن گوهرست
  • وصف در اول بکن درياب آن
    سوي بحر لامکان بشتاب هان
  • از طلب آن در ترا حاصل شود
    ورنه اين گفتار از تو نشنود
  • گر تو جوياي دري در بحر شو
    غوطه خور اندر درون بحر رو
  • تا بيابي تو در از بحر معان
    گر تو جوياي دري اندر عيان
  • تا مراد خويشتن حاصل کني
    در طلب بايد که دل واصل کني
  • هر که ميبيني تو جوياي درست
    مشتري در درين معني پرست
  • هست دري نه سرش پيدا نه پاي
    در ميان بحر استغناش جاي
  • در ميان بحر هست از نور او
    کس نداند هيچ ره بردن بدو
  • قومي اندر گفتگوي آن درند
    لاجرم خر مهره در عالم برند