167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • تازيم، در غم تو جامه درم
    وز پس مرگ نوبت کفن است
  • چشم من خاک جسم من تر کرد
    گر چه يک قطره هم در او نم نيست
  • گر جهاني غم است در دل من
    چون تو اندر دل مني غم نيست
  • در دهان و ميانت مي بينم
    نيستي هست، ليک هستي نيست
  • گاه گاهم به قبله بودي روي
    تا تو در پيش من نشستي، نيست
  • در دل او نکرد کار، ار چه
    سنگ از افغان من، فغان برداشت
  • غنچه ديدم که از نسيم صبا
    همچو من دست در گريبان داشت
  • او همي رفت وخلق در عقبش
    وحده لاشريک له مي گفت
  • خسروا، با شب فراق بساز
    کافتاب تو در عدم رفته ست
  • حسن تو عالمي بخواهد سوخت
    هم در آغاز مي توان دانست
  • آن نه چشمي ست کز کرشمه ناز
    ديده را هر نظر که هست در اوست
  • گرد ابروي تست جاي نماز
    باز در چشم بنده آب وضوست
  • فتنه چشم تو نمي خسپد
    زانکش از غمزه خار در پهلوست
  • به يک جام باده به صحرا فگند
    دلم هر چه در پرده راز داشت
  • به سويش نمي ديدم از بيم جان
    که در چشم او مستي آغاز داشت
  • دل من که تيري درو مانده بود
    به ناله خراشي در آواز داشت
  • تحمل بسي کرد گل در بهار
    ولي پيش رويش بقايي نداشت
  • زهي جان به جانان سپرده، دريغ
    که در خورد همت صلايي نداشت
  • صبوري برون شد ضروري ز من
    که در سينه تنگ جايي نداشت
  • فلک عاشقي را چو بر من گماشت
    جز اين در خزينه بلايي نداشت
  • چه بينم به بيهوده در باغ دهر؟
    که هرگز نسيم وفايي نداشت
  • نسيم چون مشک در خاک ريخت
    مگر بوي آن خوش پسر يافته ست
  • چه زنار کفرست هر موي او
    که در هر يک ايماني آويخته ست
  • غمم سهل گيريد و مسکين کسي
    که در زلف جاناني آويخته ست
  • به دنباله زلف مگذار کار
    دلي را کز آن زلف در هم تر است
  • ز در باري ديده خسرو مرنج
    که خود عاشقان را همين زيور است
  • کافرا، محراب ابرو کج مکن
    که به زاري چشم خلقي در دعاست
  • به ديده پرس که آبش چو آب در غلطيد
    ز مي چو عارض خوبان دلستان بشکفت
  • گل از شراب بدانسان که بشکفد در جام
    به کوي دوست گل از خون عاشقان بشکفت
  • نسيم مشک جهان گير شد، چو خسرو را
    ز ياد مدحت تو غنچه در دهان بشکفت
  • تقوي و پرهيزگاري نيست کار عاشقان
    صوفي ميخواره را سجاده در زنبيل چيست؟
  • به نزد تست دلم باژگونه کن که در او
    کني نظاره که چندست داغ پنهانت
  • درونت در جگر سوخته کشم هر چند
    که سر به سر ز نمک ساخته ست يزدانت
  • دل خواست بوسه اي ز لبت، بر دهان زدي
    در روزگار مثل تو حاضر جواب نيست
  • نظارگي نداند هول و هلاک محشر
    کو بيندت به ناگه در ساحت قيامت
  • در عشق کز سلامت جان بر لب آمد اکنون
    من خير باد کردم تو ديرمان سلامت
  • در حلقه شوريدگان آشوب و غوغا مي رود
    گويا مگر هندوي من کاکل پريشان کرده است
  • شهسوارا را، گوي در ميدان زيبايي فگن
    خاصه کاعظم باربک از شاه جولان يافته ست
  • پاي خسرو خلش از خار جفا بار نداشت
    تا سرش ريخته در پاي عنان تو نيافت
  • گر به گرد قد زيباش نگردم، چه کنم؟
    در کدامين چمن آن سرو روان خواهم يافت؟
  • گر به خاک در خويشم نگري افتاده
    خود بگويي که چنين آدميي از گل هست
  • دردم آنکس که نداند دهدم پند، آري
    در جهان نيز بسي بي خبر و غافل هست
  • چو مست روي تو من، روي مهوشان چه کنم
    به دزدکي نگرم کافتاب در نظر است
  • شبي به خواب نظر بازيي به او کردم
    مرا هميشه ازان لحظه خواب در نظر است
  • ز رشک آنکه عرق بر رخش چرا غلتيد
    سرشک ديده ما چون حباب در عرق است
  • ز روي روشنت هر ذره شد مرا روشن
    که آفتاب رخت در همه جهان پيداست
  • ز تشنگان لبت شربتي دريغ مدار
    کنون که آب لطافت روانست در جويت
  • بر آب ديده خسرو همه جهان بگريست
    تبارک الله در ديده تو آبي هست
  • گذر ز ديده گشادم ميان باريکش
    به پيچ پيچ در آمد که ريسمان اين است
  • رواست در حق شهد او هزار نيش زند
    بران مگس که لبت زانگبين رسانيده ست
  • نه زنده، مرده بود آنکه سنگ پيوسته
    تنش به رنگ به سودا و روح در افرنج
  • ز بهر سنگ ملمع که آيدت در دست
    بسا کسان که شکستي به سنگ شان آرنج
  • چنان به لذت نفسي، که گر شود ممکن
    به حرص حس ششم در فزايي اندر پنج
  • سازم نثار آن رخ زيبا، گرم بود
    در کيسه صد هزار سفيد و سياه و سرخ
  • خسرو رديف اين غزل از بهر امتحان
    آورده در قطار سفيد و سياه و سرخ
  • خجسته آفتاب در شرف سلطان جلال الدين
    کزو هر دم جهان را طالع فرخنده مي آيد
  • عنانگيري نکرد آن بيوفا يک ره مرا روزي
    که در ويرانه بيچارگان مهمان فرود آيد
  • خيالش باز گرداگرد دل مي گرددم امشب
    الا، اي دوستان، ياري که دشمن در کمين آمد
  • مهش را سلخ کرد از نازکي مهتاب در شبها
    اگر چه آفتاب من ميان ماهتاب آمد
  • گهي پيش رقيبان ستمگر گريه خواهم کرد
    گهي در راه مرغان خبر پروانه خواهم شد
  • در خوبان زدي، خسرو، همي دانم سزا ديدي
    سزاي آنچنان کاري، نمي داني همين باشد؟
  • خوشم کردي به دشنامي توقع بيش مي باشد
    بحق آنکه در ذکرت زبانم ريش مي باشد
  • برو، اي جان ناخشنود، کاينها نيست جا اکنون
    که بدخو پادشاهي در دل درويش مي باشد
  • نگارا، روزه چندم قضا شد در ره هجرت
    مپوشان روي تا جانم قضاي روزه بگذارد
  • اگر آن جادوي خونخواره نرگس در فسون آرد
    با آسوده را کز دست بيخوابي زبون آرد
  • شتربانا، فرود آور زماني محملش ورنه
    ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
  • هزاران را ببين چون خاک در کويش پراگنده
    که آن بازنده شطرنج هوس زين استخوان سازد
  • بدينسان کز تب هجران تنم در زير پيراهن
    همي سوزد، عجب دانم که پيراهن نمي سوزد
  • خيالش در دلم مي گشت، پرسيدم، چه مي جويي
    گياه دوستي، گفتا، ازين ويرانه مي خيزد
  • بناگوش بنفشه سرکش است از نالش سبزه
    که تا آن سبزه در زير بناگوشش چرا رويد؟
  • تن نازک کجا تاب خرابيهاي عشق آرد؟
    چگونه مرغ خانه در ده ويران بياسايد؟
  • تو حال دلم پرسي، من در رخ تو حيران
    خواهم که سخن گويم، آواز برون نايد
  • خود کيست، نمي داني آن شوخ که پيوسته
    در سينه درون باشد، از ناز برون نايد
  • ديوانه خوبان را عيار نگيرد کس
    تا در قدم اول جانباز برون نايد
  • گفتم که شوم محرم در مجلس خاص تو
    گفتا که حريف ما ديوانه نمي يابد
  • گفتم که بود مونس در هجر تو خسرو را
    گفتا که خيال ما بيگانه نمي يابد
  • بيش است غم يعقوب از ديدن پيراهن
    کز حسرت آيينه در آينه دان بيند
  • داري چو هوس بردن دل، پيش در تو
    دلها بتوان بردن و انبار توان کرد
  • آسوده دلي داشتم و بي خبر از عشق
    ناگاه در آمد غم تو بيخبرم کرد
  • روزي که روي مست و خرامان سوي بازار
    در شهر يکي صومعه آباد نيابند
  • مي کش که به تسليم نهادم سر خود، زانک
    در کشتن خوبان ز کسي داد نيابند
  • در يوزه جان مي کند از لعل تو خسرو
    کان چاشني از چشمه حيوان تو يابند
  • ماييم درون سوخته، بيرون شده اي چند
    در سلسله ليلي و مجنون شده اي چند
  • فرياد من خسته رسانيد به کويش
    فرياد که در گوش نگارم نرسانيد
  • مشتاق ملک خاک شدم بر در دهليز
    دولت به سراپرده يارم نرسانيد
  • باد آمد و زان سرو خرامان خبر آورد
    در کالبد سوخته، جاني دگر آورد
  • زان مرغ که شب ناله همي کرد، بپرسيد
    جايي گل خندان مرا در نظر آورد
  • خون من دل سوخته در گردن قاصد
    کان نامه که آورد از او ديرتر آورد
  • يا معتکفم بر سر سجاده نشانيد
    يا مست و خرابم به در ميکده آريد
  • وقت است، اگر خسرو مسکين گدا را
    از خيل گدايان در خويش شماريد
  • اي زلف تو دام دل دانا و خردمند
    دشوار جهد دل که در افتاد درين بند
  • در آرزوي يک سخن تلخ بمردم
    روزي نشد از دولت آن لعل شکر خند
  • عيبم مکن، اي خواجه که در عالم معني
    جهل است خردمندي و ديوانه خردمند
  • روزي مگر اين بسته در ما بگشايند
    وز لطف من گشمده را راه نمايند
  • تا کي در بخت من بيچاره ببندند
    وقتي ست که از روي ترحم بگشايند
  • زنهار که دل در فلک و دهر نبندي
    کايشان ز جهان يکسره بي مهر و وفايند
  • آيينه جان روي نما مي کشمت پيش
    کايينه رخسار توام در نظر آمد
  • شيريني لعلت نرود از بن دندان
    کز لعل توام در بن دندان شکر آمد
  • دست از همه خوبان جهان شست به پاکي
    چشمم که خيال تواش از ديده در آمد
  • فرياد اسيران همه شب پيش در او
    چون بانگ گدايان که گه شام برآيد