نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.24 ثانیه یافت شد.
ديوان شاه نعمت الله ولي
يار است
در
ميانه و من
در
کنار جان
يا اوست درکنار و منم
در
ميان دل
نعمت الله
در
کنار و ساغر مي
در
ميان
بر
در
ميخانه مست و بي حجاب افتاده ايم
در
مظاهر مظهري ظاهر شده
در
چشم ما
ديده بگشا تا ببيني نور او
در
اين و آن
يکسر مو
در
ميان ما نمي گنجد حجاب
خوش مياني
در
کنار و خوش کناري
در
ميان
نيست مرا
در
نظر
در
دو جهان جز يکي
هست يقينم يکي نيست
در
آن يک شکي
در
بحر درآ و عين ما از ما جو
آن
در
يتيم را
در
اين دريا جو
گزيده غزليات شهريار
از آن زمان که دلم
در
به
در
ترا جويد
حبيب من چه دلي داده ام به
در
به دري
کشکول شيخ بهايي
مردمان
در
من و
در
بيهوشي من حيرانند
من
در
آن کس که ترا بيند و حيران نشود
از آستان پير مغان سر چرا کشم
دولت
در
اين سراي و گشايش
در
اين
در
است
ديوان صائب
ديگران را گر به کويش پاي
در
گل رفته است
در
دل سنگ است صائب پاي
در
کويش مرا
عمر
در
تلخي سرآيد
در
شراب افتاده را
ساحل از موج خطر باشد
در
آب افتاده را
در
دل ما شکوه خونين نمي گردد گره
هر چه
در
شيشه است،
در
پيمانه مي ريزيم ما
در
دل کان گوهر و
در
چشم دريا نم نماند
خامه صائب همان
در
پرده دارد رازها
پاي
در
خلوت ما از
در
عادت مگذار
در
دل باز چو شد وقت سلام است اينجا
من
در
حجاب عشقم و او
در
نقاب شرم
اي واي اگر قدم ننهد
در
ميان شراب!
در
خواب هر شبي که به غفلت کنند روز
در
چشم زنده دل نبود
در
حساب شب
در
دل هر کس بود درد طلب
در
منزل است
آب
در
گوهر ز بي تابي به دريا واصل است
شمع
در
فانوس مي لرزد ز دست انداز من
گر چه
در
بيرون
در
چون حلقه آغوش من است
آرزو
در
دل، نگه
در
چشم سوزد خلق را
از حيا نوري که
در
آيينه سيماي اوست
در
صراط المستقيم عشق، عقل خرده بين
در
دل شب راه
در
ريگ روان گم کرده اي است
در
صدف گوهر ز چشم شور باشد
در
امان
حسن يوسف بيش شد تا
در
چه و زندان نشست
در
گشاد
در
کند گر باغبان سنگين دلي
جوش گل اين گلستان را زود
در
خواهد شکست
حسن را
در
هر لباسي ديده بان
در
کار هست
در
بساط گل ز شبنم ديده بيدار هست
در
ميان دعوي و معني بود خون
در
ميان
هر کجا معني بود تيغ زبان
در
کار نيست
در
بهاران بلبلان را تا چه خون
در
دل کند
سينه گرمي که
در
فصل خزان بي جوش نيست
سيل
در
ويرانه من داشت صائب گل
در
آب
در
دل من راه تا انديشه تعمير داشت
اشک
در
ديده شرابي است که
در
جام جم است
داغ بر سينه چراغي است که
در
محراب است
خاک
در
کاسه آن سر که
در
او سودا نيست
خار
در
پرده آن چشم که خونپالانيست
ساغر چشم تو
در
دير و حرم
در
دورست
حسن بي قيد تو
در
انجمني نيست که نيست
در
دل است آنچه تو
در
عالم گل مي جويي
چند
در
کعبه پي قبله نما خواهي رفت؟
در
زير تيغ يار که سرها
در
او گم است
داريم حيرتي که نظرها
در
او گم است
از سينه هاي روشن
در
مغز پي توان برد
در
بند پوست باشد علمي که
در
کتاب است
در
وصال از عاشق صادق نمي داند اثر
چون شکر
در
شير، گردد محو
در
مهتاب صبح
در
جهان ساده لوحي رهبري
در
کاري نيست
خضر شد هر کس که
در
دامان اين صحرا فتاد
مي برد
در
روز روشن ره به آن تنگ دهن
در
شب تاريک هر کس رشته
در
سوزن کشد
در
سواري حسن مي آيد دو بالا
در
نظر
اين نهال شوخ، قد
در
خانه زين مي کشد
در
چه ساعت
در
چمن رنگ محبت ريختند؟
غنچه ها يکسر کمر
در
خون بلبل بسته اند
مي به جرأت
در
قدح
در
پاي خم مينا کند
دخل دريا ابر را
در
خرج بي پروا کند
در
طريق عشق خار از پا کشيدن مشکل است
ريشه
در
دل مي کند خاري که
در
پا مي رود
مي کند ديوانه
در
سنگ ملامت سير گل
در
بر و آغوش گل، فرزانه
در
خون مي رود
پايکش چون کعبه
در
دامن که
در
ملک وجود
هر که
در
دامن کشد پا قبله عالم شود
گهي
در
حلقه تسبيح و گه
در
قيد زنارم
کسي از رشته سر
در
گم من سر نمي يابد
در
آن گلشن که آيد
در
سخن لعل گهر بارش
زشبنم آب حسرت غنچه ها را
در
دهن گردد
تعجب نيست گر پروانه
در
بيرون
در
سوزد
که شمع کشته روشن
در
شبستان تو مي گردد
مزن چين بر جبين اي سنگدل
در
منتهاي خط
که
در
فصل خزان گلزار را کس
در
نمي بندد
زبان
در
کام کش
در
حلقه روشندلان صائب
که بي نورست هر شمعي که
در
مهتاب مي سوزد
زدل طرفي نبستي
در
جهان گل چه خواهي شد؟
نگرديدي گهر
در
بحر،
در
ساحل چه خواهي شد؟
که
در
عيش و طرب پيوسته
در
دار فنا ماند؟
کدامين دست را ديدي که دايم
در
حنا ماند؟
مشو با مهلت دنيا زتمهيد سفر غافل
که يک پا
در
برون
در
، يکي
در
خانه مي بايد
اشک و آهم اثري کرده
در
آن دل کامروز
آب
در
ديده و
در
سينه نفس مي رقصد
در
کوي عشق بر رخ کس
در
نبسته اند
اين
در
به روي مومن وکافر نبسته اند
خوشا دلي که
در
انديشه جمال تو باشد
که
در
بهشت بود هر که
در
خيال تو باشد
در
سواد شهر (خون) چون لاله ميرد
در
دلش
هرکه
در
صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
گر چه
در
تعمير جسمم غافل از دل نيستم
دست
در
گل دارم اما پاي
در
گل نيستم
در
قفس بردم به فکر او سري
در
زير بال
چشم کردم باز خود را
در
گلستان يافتم
مي دهم جان
در
بهاي حسن تا
در
پرده است
من گل اين باغ را
در
غنچگي بو مي کنم
خواه
در
مصر غريبي، خواه
در
کنج وطن
همچو يوسف بي گنه
در
چاه و زندان بوده ايم
در
آن شبها که از ياد تو ساغر بود
در
دستم
ز هر ناخن هلال عيد ديگر بود
در
دستم
مرا چون حلقه
در
بيرون
در
تا چند بگذاري
لب حرف آفريني
در
خور آن انجمن دارم
از آن
در
جستجوي کام، چرخم
در
بدر دارد
که از هر
در
فزايد حلقه ديگر به زنجيرم
رخنه
در
سنگ اگر از آه سحرگاه کنم
نيست ممکن که اثر
در
دل
در
دل آن ماه کنم
در
حقيقت مو نمي گنجد ميان حسن و عشق
گر چه
در
ظاهر بود ناز و عتابي
در
ميان
حلقه بر هر
در
چو خورشيد سبک لنگر مزن
تا
در
دل مي توان زد حلقه بر هر
در
مزن
رو نهان
در
دولت از اقبال محتاجان مکن
اين
در
واکرده را
در
بسته از دربان مکن
در
گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نيست
حالتي
در
خلوت و کيفيتي
در
انجمن
در
گلستاني که من گريان
در
آيم، غنچه ها
خنده را پنهان کنند از شرمن من
در
آستين
قناعت با
در
دل کن ازين درهاي بي حاصل
که باشد زرد روي آفتاب از
در
به
در
بودن
از خاميي که
در
رگ و
در
ريشه من است
نه بوته تافته است فلک
در
گداز من
تخمي است پوچ
در
خاک، خوني است مرده
در
پوست
مغزي که آرميده است
در
جوش نوبهاران
هر چه
در
آفاق باشد هست
در
انفس تمام
سير کن
در
خويشتن صائب جهان پيما مشو
شرم
در
بيرون
در
چون حلقه مي پيچد به خود
در
حريم حسن او صائب ز غوغاي نگاه
نيست رقت
در
دل سر
در
هوايان يک شرر
در
حضور شمع خود را سوختم بي فايده
در
خم دين که دارد،
در
پي ايمان کيست؟
در
سر زلف تو مي بينم هواي تازه اي
يک جهان غماز را
در
پشت
در
جا مي دهي
از لب منصور
در
مستي سخن وا مي کشي
مکن تقصير
در
افسوس تا جان
در
بدن داري
که بهر لب گزيدن سي محرک
در
دهن داري
چو بوي گل که
در
آغوش گل با گل نياميزد
اگر چه هست
در
دنيا، نه
در
دنياست تنهايي
در
بغل شيشه و
در
دست قدح،
در
بر چنگ
چشم بد دور که بسيار بساز آمده اي
روز
در
جام مي آويز که
در
شب مي ناب
همچو آبي است که لب تشنه بنوشد
در
خواب
کشد
در
خاک و خونم گر غباري
در
من آويزد
ز پا افتم اگر خاري مرا
در
دامن آويزد
در
محرم کرد عزم قندهار و
در
صفر
کرد
در
کاشان سفر از عالم آن کوه وقار
تا چه مطلب
در
نظر دارد، که
در
سال دراز
آتش از نارنج سوزد
در
سر مازندران
داري آتش زير پا
در
کار دنيا چون سپند
در
نظام کار عقبي، دست داري
در
نگار
در
آن گلشن که آيد
در
سخن لعل گهربارش
ز شبنم آب حسرت غنچه ها را
در
دهان گردد
ديوان عبيد زاکاني
نشاط
در
دل و مي
در
کف و طرب
در
جان
نگار سرخوش و ما بيخود و نديم خراب
روز و شب بهر نثار افشان بزمت پرورد
کان جوهر
در
صميم دل صدف
در
در
دهان
ديوان عطار
چون نيايي
در
ميان حلقه با من چون نگين
حلقه اي بر
در
زن و گر
در
نيايي هم رواست
در
خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو
از قفل لعل چو
در
در
خوشاب بست
تا که
در
باغ سخن عطار شد طاوس عشق
در
سخن خورشيد را
در
زير پر مي آورد
فوق ايشان است
در
صورت دو عالم
در
نظر
ليکن ايشان
در
صفت از هر دو عالم برترند
در
خطت تا دل به جان
در
بسته ام
چون قلم زان خط ميان
در
بسته ام
عالمي
در
دست من، من همچو مويي
در
برش
قطره اي خون است دل،
در
زير طوفان چون کنم
اين پرده نهادت بر
در
ز هم که هرگز
در
پرده ره نيابي تا پرده
در
نگردي
آمد بر پير ما مي
در
سر و مي
در
بر
پس
در
بر پير ما بنشست چو هشياري
در
دايره گردون گر
در
نگري
در
من
چون دايره اي گردان بي پاي و سرم بيني
کس را نگشت معجزه جز
در
زمين پديد
او خاص بد به معجزه
در
ارض و
در
سما
مانده ام
در
چاه زندان پاي
در
بند استوار
پاي
در
بند از چنين چاهي که آرد بر سرم
در
جست و جويت عقل و جان واله فتاده
در
جهان
تو دايما گنجي نهان
در
قعر جان سبحانه
فرعون چون سرکش بود گرچه
در
آب خوش فتد
زان آب
در
آتش فتد هم
در
زمان سبحانه
بگشاي چشم اي ديده ور
در
صنع رب دادگر
وين دانه هاي
در
نگر
در
کهکشان سبحانه
چه خواهي کرد زنداني بمانده پاي
در
غفلت
گهي
در
آتش حرص و گهي
در
آب شهواني
صفحه قبل
1
...
34
35
36
37
38
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن