167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

فرهاد و شيرين وحشي بافقي

  • ز باغ و راغ در کنجي خزيده
    سري در زير بال خود کشيده
  • اگر گلگون در آن گردد عنان کش
    وگر آنجا بود نعلش در آتش
  • دوان شد ناز در پيش خرامش
    نيازي بود در هر نيم گامش
  • در انديشيد شيرين با دل خويش
    که جاني با هزار انديشه در پيش
  • که تا در ذهن مي زد فکر پر کار
    به خارج خشت آخر بود در کار
  • جهان در قبضه تسخير دارد
    بسا شاهان که در زنجير دارد
  • برو گر زين دو در ذاتت يکي نيست
    که در دستت کمند زيرکي نيست
  • از آن نامش که جنبش در زبان بود
    اثر در حل و عقد استخوان بود
  • از آن جنبش که در ارکان فتادش
    تزلزل در بناي جان فتادش
  • هوس را در گريبان اخگر افتاد
    صبوري را خسک در بستر افتاد
  • ازين جانب دواند تير در شست
    شود ز آنسوي مرغ کشته در دست
  • بلي چون آرزو در دل نهد گام
    نظر گردد مجاور در ره کام
  • خوش است اميد و اميد خوش انجام
    که در ريزد به يکبار از در و بام
  • خيالش در دلش هر دم ز جايي
    وزانش هر نفس در سر هوايي
  • ز سويي حسن در زور آزمايي
    ز سويي عشق در زنجير خايي
  • چو حسن و عشق در جولانگه ناز
    عنان دادند لختي در تک و تاز
  • نگهبانان ز هر سو در رسيدند
    دو مرغ هم نوا دم در کشيدند
  • همه عالم فروغ عشق گيرد
    در و ديوار نورش در پذيرد
  • از او در رشک گلزار ارم بود
    دو گل در وي به يک مانند کم بود
  • که کس چون من نيفتد در پي دل
    نبازد عمر در سوداي باطل
  • رخت خورشيد را در تاب کرده
    لبت خون در دل عناب کرده
  • کسي را کاندر آنجا ديده در بود
    سراسر دشت و صحرا در نظر بود
  • گر او در سينه جاي دل نهد سنگ
    تنش چون دل نهم در سينه تنگ
  • چو فرهاد آرزو را در درون کشت
    کليد آرزوها يافت در مشت
  • گرت سيم و زري در کار باشد
    از اين در خيل ما بسيار باشد
  • بگفتا جان در اين ره بر سر آيد
    بگفتا باله ار جان در خور آيد
  • بلي ز آن مي که در کامش فرو ريخت
    نميرد، کآب خضرش در گلو ريخت
  • همه در فکر خويش و کام خويشند
    همه در بند ننگ و نام خويشند
  • ولي در دفع تهمت ناشکيب است
    که گفت اسلام در دنيا غريب است
  • در اول نکهت و تابش ببردند
    در آخر ز آتشي آبش ببردند
  • که آن گوهر که در خورد شهان بود
    چودل در سينه پاکش نهان بود
  • سر گردن کشان در چنبر او
    رخ شاهان عالم بر در او
  • يکي را سر نهد در دامن دوست
    يکي را خون کند در گردن دوست
  • نه از کس آتشم در خرمن افتاد
    که اين آتش هم از من در من افتاد
  • به گلچينان در گلزار بستم
    هوس را آرزو در دل شکستم
  • مگر تا زهر در کامي نريزي
    به عشرت باده در جامي نريزي
  • سگ افکن در پي آهو به هر سو
    همه در پويه چون سگ ديده آهو
  • ز مژگان رخنه کن در خانه دل
    ز صورت شعله زن در خانه زين
  • چو شيرين کوهکن را پرده در ديد
    به شيريني از او در پرده پرسيد
  • چو بحر معني آيد در تلاطم
    شود اين صورت معني در او گم
  • چو در آيينه ات نقش جمالم
    در آمد کش چنان نقش مثالم
  • زماني در شگفت از آن بيان ماند
    جوابي بودش اما در دهان ماند
  • همي مي در قدح ريزيد تا مست
    شود هر کس که در اين کوه سر هست
  • غم ديرين مگو در سينه دارم
    که در ساغر مي ديرينه دارم
  • که مه را مشتري در کار باشد
    نه هر انجم که در رفتار باشد
  • هفت اورنگ جامي

  • چون يکي زان دو لام شد مدغم
    در دگر چون دو گيسوي در هم
  • بود کل جهان در او مستور
    کرد در کل به ذات خويش ظهور
  • کل در او عين اوست او در کل
    عين کل همچو آب اندر گل
  • آب در گل گل است و گل در آب
    عين آب اين دقيقه را درياب
  • اي جهاني به کام از در تو
    کام خواهم نه دام از در تو