167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • لب تو در دل من بنشسته ست
    نمکي را به کباب آلوده ست
  • کور شد اين دل، فتاد در چه تاريک غم
    باد ازين کورتر، گر نگران تو نيست
  • عمر به پايان رسيد در هوس روي دوست
    برگ صبوري کراست بي رخ نيکوي دوست
  • قبله اسلاميان کعبه بود در جهان
    قبله عشاق نيست جز خم ابروي دوست
  • اي نفس صبحدم، گر نهي آنجا قدم
    خسته دلم را بجو در شکن موي دوست
  • جان بفشانم ز شوق در ره باد صبا
    گر برساند به ما صبحدمي بوي دوست
  • در چمن جان من سرو خرامان يکي ست
    نرگس رعناش دو، غنچه خندان يکي ست
  • غايت آنها که از جفاي تو ديدم
    نور يقين داشت در دلم به سرايت
  • گر تنم از دست غم ز پاي در آمد
    سرنکشم، تا منم، ز قيد و فايت
  • چون بينمت به ناگه، خواهم که جاي سازم
    در سينه فگارم اندر درون ريشت
  • چون در سخن درآمد لعل شکر مقالت
    آب حيات ريزد از چشمه زلالت
  • بيچاره من بماندم محروم از چنان روي
    تا چشم کيست، يا رب، پيوسته در جمالت
  • از بس که در فراقت بسيار کرد پرسش
    يکبارگي بماندم شرمنده خيالت
  • نزديک شد هلاکم، پرسيدني نکردي
    کاي دور مانده از من، در هجر چيست حالت؟
  • آن را که صد هزار دل آرميده بود
    در نوبت غم تو يکي از هزار نيست
  • از وعده در گذر که شکيباييم نماند
    وز عشق بر شکن که گه انتظار نيست
  • مردي که در شمار بود اين زمان کجاست؟
    کو را درين زمانه غم بيشمار نيست
  • در فتنه و بلا چه کند، گر نه اوفتد
    خسرو کش از نظاره خوبان گزير نيست
  • با من مگو حکايت جمشيد و افسرش
    خاک در سراي مغان کم ز تاج نيست
  • خسرو نديد مثل تو در کاينات هيچ
    ز اهل نظر که جز صفت چشم کاج نيست
  • ناوک زني چو غمزه او در زمانه نيست
    چون جان من خدنگ بلا را نشانه نيست
  • ديوانه گشت خلق و به صحرا افتاد، ازانک
    در شهر بي حکايت تو هيچ خانه نيست
  • جز با خط تو عشق نبازند عاشقان
    در خط ديگران رقم عاشقانه نيست
  • من در دم پسين، تو بهانه گمان بري
    معلوم گرددت نفسي کاين بهانه نيست
  • مشنو حديث بي خبران در بيان عشق
    داني که احسن القصص اندر فسانه نيست
  • اي پندگو، چه در پي جانم نشسته اي
    انگار کان پرنده درين آشيانه نيست
  • اي دل، غمين مباش که جانان رسيدني ست
    در کام تسمه چشمه حيوان رسيدني ست
  • پروانه وار پيش روم بهر سوختن
    کان شمع ديده در شب هجران رسيدني ست
  • در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
    کان نازنين چو سرو خرامان رسيدني ست
  • با خويش مي زدم که فراق ار چنين بود
    اين چاشنيت در بن دندان رسيدني ست
  • اي آرزوي ديده، دلم در هواي تست
    جانم اسير سلسله مشک ساري تست
  • تا ديده در جمال تو ديدن گرفته است
    خونابه ها ز چشم چکيدن گرفته است
  • در جان هزار گونه جراحت پديد شد
    لب را به قهر ما چو گزيدن گرفته است
  • دل را هواي شربت و آب زلال نيست
    در عاشقي چو زهر چشيدن گرفته است
  • در گريه يافت ديده خيالات ابرويت
    دل گير بود زلف تو، وين خون گرفته است
  • بهر خيال خاک قدوم تو چشم ما
    بر هر مژه دو صد در مکنون گرفته است
  • از عشق دوست سينه خسرو شده به سوز
    يعني درون در آتش و بيرون گرفته است
  • در طوق بندگيش رود دل به عاقبت
    هر فاخته که خدمت سرو روان گرفت
  • در گريه نام زلف تو بگذشت بر زبان
    گريه گره ببست و ز حيرت زبان گرفت
  • در ماهتاب دوش خرامان همي شدي
    ماهت بديد و چادر شب پيش رو گرفت
  • بوسيدم آن لب و ز شکر مي ماند سخن
    يعني بخواهد اين نمکم در گلو گرفت
  • جان برده بود خسرو مسکين ز نيکوان
    عشق تو ناگهانش در آمد، فرو گرفت
  • از رشک تا به صبح نخفتم که جعد او
    پيچيده در ميانش و بالاي او بخفت
  • بگرفت چارسوي رخت زلف و هيچ وقت
    يک شب جهان چو روي تو در چارده نداشت
  • در ضبط آفتاب نشد ملک نيم روز
    کز زلف عنبرين تو قير سيه نداشت
  • گر هيچ در رهي گذرانش رسيده اي
    يک ره ازان سوار خبر ده که تا کجاست
  • آن ناخداي ترس، همه روز مست ناز
    ديوانه چو من همه شب در خمار اوست
  • ماييم کافتاب غلام جمال ماست
    صد عيد نو در ابروي همچون هلال ماست
  • تا چشم اختران نرسد در کمال ما
    چرخ کبود پرده عين الکمال ماست
  • در پيش ما بهاي جهان است کنجدي
    آن نيست کنجد و اگر آن هست، خال ماست
  • در عهد تو قيام جهان از وجود تست
    مانند صورتي که قيامش به مادت است
  • راضي نمي شود به دل و ديده هجر او
    اين دزد در تفحص کالاي ديگرست
  • به گر به بوسه اي بخرد زرد روييم
    کيش زعفران نه در خور حلواي ديگرست
  • اين سوزشي که در دل آواره من است
    داغ کسي ست، ليک ندانم از آن کيست
  • در باغ سرو راست بسي ديده ام، ولي
    چيزي که سرور است همين راستين به است
  • جز خون دل مدام نباشد شراب او
    هر جا يکي فقير در اطراف عالم است
  • آغاز خط به ما منما و مکش، ازانک
    هر آفتي که هست، در آغاز رستن است
  • تو آفتاب حسني و من در شب فراق
    وين تيره روزيم شده چون روز روشنت
  • مرا به مستي معذور دار، اي هشيار
    که اين زمام نه در دست اختيار من است
  • به تيغ در حق خسرو حق جفا بگذار
    خداي خير دهادش که حق گزار من است
  • ز زخم چابک هجران دمي رسم به عدم
    اگر نه پنجه اميد در عنان من است
  • مبين گدايي من بر درت که در همت
    توانگرم که غمت گنج شايگان من است
  • سؤال کردم بوسي از آن لب چو شکر
    سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
  • کبوتري نبرد سوي دوست نامه من
    کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت
  • چو خشم مست تو در خوابگاه ناز بخفت
    بر آستانت مرا سخت حيله ساز بخفت
  • تصور تو به خوبي نگنجدم به خيال
    حقيقت است که در پرده مجاز بخفت
  • چگونه تيره نباشد رخم که شمع مراد
    نمي فروزد ازين آتشي که در جگر است
  • به پاي بوس هوس بردنم فضول بود
    همين بس است که بالينم آستان در است
  • هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد
    که چشم خوبان همچون دهان شان تنگ است
  • اگر ز غمزه بدآموز مي کند، مشنو
    از آنکه در سر او صد هزار نيرنگ است
  • مرا مپرس که در دم نهان نخواهد ماند
    که اعتماد برين چشم اشکبارم نيست
  • ز بس که در دل خسرو سواريش ننشست
    به عمر يک نفسي بر پي غبارم نيست
  • به زلف تو همه دلهاي سرد راست گذر
    وگرنه حالش ازين گونه نيز در هم نيست
  • به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
    چو مهر خنجر کين سوي ماهتاب انداخت
  • شمايل قند رعنا و طبع موزونت
    هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
  • روان شدي و مرا از ميان همچون موي
    به آشکار ببستي و در نهان آويخت
  • بماند تا به قيامت به موي آويزان
    کسي که يک سر مويي در آن ميان آويخت
  • عنان گشاده به دنباله تو آب دو چشم
    دو دسته مردمک ديده در عنان آويخت
  • دلم ز ديده برون شد، بماند در مژگان
    گزير کرد ز باران به ناودان آويخت
  • کشيد خصم تو تيغ و مرا شفيعي نه
    که دست مصلحتي در ميان تواند داشت
  • حساب وصل مدان، خسروا، اگر شيرين
    به خواب در بر فرهاد مبتلا خفته ست
  • رفيق راست گزين کادمي ميان کسان
    اگر چه راست در آيد بدان که بايد راست
  • حکيم پهلوي بدخو چنان شد از ره دور
    که در ميان مخالف کسي سرايد راست
  • تو هم خطا کني، ار باشدت در اصل خطا
    که از مشيمه کژ آدمي نيابد راست
  • به نيم دايره ماند هلال در گردش
    هزار نقطه ز نقش ستارگان پيداست
  • ز جور چشم تو تن در دهم به بيماري
    چو نقد عافيت اندر زمانه ناياب ست
  • گر آب ديده کنم، طعنه هاي سخت مزن
    که همچو خشت زدن در ميانه آب ست
  • ميان غنچه و گل هيچ کس نمي گنجد
    مگر صبا که بسي در ميانشان بوده ست
  • يقين که صورت جانها تمام بتوان ديد
    ازان صفا که در آن سينه چو بلور است
  • هنوز مستم ازان مي که روزيم دادي
    هنوز در دل من آن خمار ديرينه ست
  • آنچه ز تو حاجت خسرو بود
    در برش انداز که مولاي تست
  • بخت بدم به نشود ز آب چشم
    زانکه سعادت نه در اين انجم است
  • من به صفا کي رسم از درد خم
    فتنه ساقيم چو دم در دم است
  • چون که پيوند توست گل، اي خار
    نيش در حق او نه از هنر است
  • هر چه تسخير کيف يحيي الارض
    خواند بلبل به خط سبزه در است
  • وقت او خوش که در چنين وقتي
    باده بر دست و نازنين به بر است
  • صرفه خشک زاهدان را باد
    هر چه ما راست در شراب تر است
  • هر که در پيش چشم روشن ماست
    گوييا آفت دل و تن ماست
  • بنده خسرو به ناله در ره عشق
    کاروان غم ترا جرس است
  • نظري کن کز آن دو چشم سياه
    ديده در انتظار يک نظر است