نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ناظر و منظور وحشي بافقي
زد آتش گرمي خور
در
جگرشان
يکي ويرانه آمد
در
نظرشان
در
دندان او
در
خنده تا ديد
دل گوهر ز غم سوراخ گرديد
دلا
در
فکر آن موي ميان پيچ
طلب کن فکر باريکي
در
آن پيچ
در
آن مکتب که عشرتخانه اي بود
در
او حرف بهشت افسانه اي بود
لبش با ديگري
در
بذله گويي
نهاني غمزه اش
در
رازجويي
خوش آن صحبت که
در
آغاز ياريست
در
او سد گونه لطف و دوستداريست
زماني
در
گريبان آورد سر
گهش چون حلقه ماند چشم بر
در
نه ياري تا
در
ياري گشايد
زماني از
در
ياري درآيد
چه
در
خوابي چنين برکش نوايي
فکن
در
گنبد گردون صدايي
به خود زد رأي
در
تغيير فرزند
که گر بگذارمش
در
خانه يک چند
بسي
در
چاره آن کار کوشيد
چنين
در
کارش آخر مصلحت ديد
به روي کهربا گوهر دوانيد
به
در
ياقوت را
در
خون نشانيد
منم
در
گرد باد بينوايي
به خاک افتاده
در
کوي جدايي
منم چون لاله
در
هامون نشسته
به خاک افتاده و
در
خون نشسته
به بخت خود چو مجنون مانده
در
جنگ
نشسته تا کمر چون کوه
در
سنگ
که دارد شاه شمعي
در
شبستان
عذارش
در
نقاب غنچه پنهان
که خيل مرگ
در
دنبال داري
خطرها
در
پي اقبال داري
چه ميشد گر
در
اين ايام دوري
که بودم
در
مقام ناصبوري
ز تار عنکبوتش
در
مرتب
ز دم زلفين آن
در
کرده عقرب
ميان سبزه آبش
در
ترنم
گلش از تازه رويي
در
تبسم
گرفته فاخته بر سروش آرام
زبان
در
ذکر با قمري
در
اکرام
ازين آواز دل
در
اضطراب است
رگ جان زين صدا
در
پيچ و تاب است
رخ خود ماند بر
در
شاهزاده
که اي
در
عرصه ات شاهان پياده
در
آنجا چند روز القصه بودند
وطن
در
بزم عشرت مي نمودند
قبولم گر کند شه
در
غلامي
زنم
در
دهر کوس نيکنامي
بنفشه هر نفس
در
مشک ريزي
صبا هر جا شده
در
مشک بيزي
بنفشه زان
در
آب انداخت قلاب
که ماهي بد ز عکس بيد
در
آب
به روي تخت جا
در
پهلويش ساخت
چو طوقش دستها
در
گردن انداخت
در
ناسفته اين گنج معني
که
در
معني ندارد رنج دعوي
فرهاد و شيرين وحشي بافقي
ز دل راهي گشادي
در
دماغش
فکندي آتش دل
در
چراغش
نه
در
بگذار و نه ديوار اين دير
بسوزان هر چه پيش آيد
در
و غير
به هر جا شرع بر مسند نشيند
کسش جز
در
برون
در
نبيند
بکوشد تا کند بيرون
در
جاي
چو نزديک
در
آيد گم کند پاي
در
آن عرصه که نور جاودانست
براق جان
در
او چابک عنانست
«سلوني » گفتن از ذاتيست
در
خور
که شهر علم احمد را بود
در
سخن
در
کفه ريزد آنقدر
در
که چون خالي شود عالم کند پر
دبستان ازل را
در
گشاده
قلم را لوح
در
دامن نهاده
ترا جا
در
مغاک ، او را
در
افلاک
برو کوتاه کن دستش ز فتراک
اگر رنج قفس
در
خواب ديدي
چو بوتيمار سر
در
پر کشيدي
همين ميل است اگر داني ، همين ميل
جنيبت
در
جنيبت ، خيل
در
خيل
مدار زندگي بر چيست برعشق
رخ پايندگي
در
کيست
در
عشق
اگر داري دلي
در
سينه تنگ
مجال غم
در
او فرسنگ فرسنگ
يکي بحر است عشق بي کرانه
در
او آتش زبانه
در
زبانه
يکي خيل است عشق عافيت سوز
هجومش
در
ترقي روز
در
روز
خواص عشق بسيار است، بسيار
جهان را عشق
در
کار است،
در
کار
در
آن پيري که سد غم حاصلش بود
همان اندوه يوسف
در
دلش بود
ميان آن دو دل کاين
در
بود باز
بود
در
راه دايم قاصد راز
که مجنون خواه
در
حي ، خواه
در
دشت
به جولانگاه ليلي مي کند گشت
ز بي ياري دلي بودش چنان تنگ
که بودي با
در
وديوار
در
جنگ
دلش
در
تنگناي سينه خسته
به لب جان
در
خبر گيري نشسته
صفحه قبل
1
...
356
357
358
359
360
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن