167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ناظر و منظور وحشي بافقي

  • زد آتش گرمي خور در جگرشان
    يکي ويرانه آمد در نظرشان
  • در دندان او در خنده تا ديد
    دل گوهر ز غم سوراخ گرديد
  • دلا در فکر آن موي ميان پيچ
    طلب کن فکر باريکي در آن پيچ
  • در آن مکتب که عشرتخانه اي بود
    در او حرف بهشت افسانه اي بود
  • لبش با ديگري در بذله گويي
    نهاني غمزه اش در رازجويي
  • خوش آن صحبت که در آغاز ياريست
    در او سد گونه لطف و دوستداريست
  • زماني در گريبان آورد سر
    گهش چون حلقه ماند چشم بر در
  • نه ياري تا در ياري گشايد
    زماني از در ياري درآيد
  • چه در خوابي چنين برکش نوايي
    فکن در گنبد گردون صدايي
  • به خود زد رأي در تغيير فرزند
    که گر بگذارمش در خانه يک چند
  • بسي در چاره آن کار کوشيد
    چنين در کارش آخر مصلحت ديد
  • به روي کهربا گوهر دوانيد
    به در ياقوت را در خون نشانيد
  • منم در گرد باد بينوايي
    به خاک افتاده در کوي جدايي
  • منم چون لاله در هامون نشسته
    به خاک افتاده و در خون نشسته
  • به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
    نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
  • که دارد شاه شمعي در شبستان
    عذارش در نقاب غنچه پنهان
  • که خيل مرگ در دنبال داري
    خطرها در پي اقبال داري
  • چه ميشد گر در اين ايام دوري
    که بودم در مقام ناصبوري
  • ز تار عنکبوتش در مرتب
    ز دم زلفين آن در کرده عقرب
  • ميان سبزه آبش در ترنم
    گلش از تازه رويي در تبسم
  • گرفته فاخته بر سروش آرام
    زبان در ذکر با قمري در اکرام
  • ازين آواز دل در اضطراب است
    رگ جان زين صدا در پيچ و تاب است
  • رخ خود ماند بر در شاهزاده
    که اي در عرصه ات شاهان پياده
  • در آنجا چند روز القصه بودند
    وطن در بزم عشرت مي نمودند
  • قبولم گر کند شه در غلامي
    زنم در دهر کوس نيکنامي
  • بنفشه هر نفس در مشک ريزي
    صبا هر جا شده در مشک بيزي
  • بنفشه زان در آب انداخت قلاب
    که ماهي بد ز عکس بيد در آب
  • به روي تخت جا در پهلويش ساخت
    چو طوقش دستها در گردن انداخت
  • در ناسفته اين گنج معني
    که در معني ندارد رنج دعوي
  • فرهاد و شيرين وحشي بافقي

  • ز دل راهي گشادي در دماغش
    فکندي آتش دل در چراغش
  • نه در بگذار و نه ديوار اين دير
    بسوزان هر چه پيش آيد در و غير
  • به هر جا شرع بر مسند نشيند
    کسش جز در برون در نبيند
  • بکوشد تا کند بيرون در جاي
    چو نزديک در آيد گم کند پاي
  • در آن عرصه که نور جاودانست
    براق جان در او چابک عنانست
  • «سلوني » گفتن از ذاتيست در خور
    که شهر علم احمد را بود در
  • سخن در کفه ريزد آنقدر در
    که چون خالي شود عالم کند پر
  • دبستان ازل را در گشاده
    قلم را لوح در دامن نهاده
  • ترا جا در مغاک ، او را در افلاک
    برو کوتاه کن دستش ز فتراک
  • اگر رنج قفس در خواب ديدي
    چو بوتيمار سر در پر کشيدي
  • همين ميل است اگر داني ، همين ميل
    جنيبت در جنيبت ، خيل در خيل
  • مدار زندگي بر چيست برعشق
    رخ پايندگي در کيست در عشق
  • اگر داري دلي در سينه تنگ
    مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
  • يکي بحر است عشق بي کرانه
    در او آتش زبانه در زبانه
  • يکي خيل است عشق عافيت سوز
    هجومش در ترقي روز در روز
  • خواص عشق بسيار است، بسيار
    جهان را عشق در کار است، در کار
  • در آن پيري که سد غم حاصلش بود
    همان اندوه يوسف در دلش بود
  • ميان آن دو دل کاين در بود باز
    بود در راه دايم قاصد راز
  • که مجنون خواه در حي ، خواه در دشت
    به جولانگاه ليلي مي کند گشت
  • ز بي ياري دلي بودش چنان تنگ
    که بودي با در وديوار در جنگ
  • دلش در تنگناي سينه خسته
    به لب جان در خبر گيري نشسته