167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مجموعه اشعار اقبال لاهوري

  • آشيانش گر چه در آب و گل است
    نه فلک سرگشته ي اين يک دل است
  • اي جوان دامان او محکم بگير
    در غلامي زاده ئي آزاد مير
  • گفت با مرغ قفس اي دردمند
    آشيان در خانه ي صياد بند
  • هر که سازد آشيان در دشت و مرغ
    او نباشد ايمن از شاهين و چرغ
  • داغم از رسوائي اين کاروان
    در امير او نديدم نور جان
  • در حرم زاد و کليسا را مريد
    پرده ي ناموس ما را بر دريد
  • تا خودي در سينه ي ملت بمرد
    کوه کاهي کرد و باد او را ببرد
  • آن سرور آن سوز مشتاقي نماند
    در حرم صاحبدلي باقي نماند
  • جهد با توفيق و لذت در طلب
    کس نيايد بي نياز نيم شب
  • تا غلامم در غلامي زاده ام
    ز آستان کعبه دور افتاده ام
  • اي در دشت تو باقي تا ابد
    نعره ي لا قيصر و کسري که زد؟
  • در جهان نزد و دور و دير و زود
    اولين خواننده ي قرآن که بود؟
  • او دلي در پيکر آدم نهاد
    او نقاب از طلعت آدم گشاد
  • گرمي هنگامه ي در و حنين
    حيدر و صديق و فاروق و حسين
  • اي ز افسون فرنگي بي خبر
    فتنه ها در آستين او نگر
  • تا عرب در حلقه ي دامش فتاد
    آسمان يک دم امان او را نداد
  • عصر خود را بنگر اي صاحب نظر
    در بدن باز آفرين روح عمر
  • بگذر از دشت و در و کوه و دمن
    خيمه را اندر وجود خويش زن
  • در ضميرش انقلاب آمد پديد
    شب گذشت و آفتاب آمد پديد
  • در نگاهش آدمي آب و گل است
    کاروان زندگي بي منزل است
  • علم اشيا خاک ما را کيمياست
    آه! در افرنگ تأثير جداست
  • باخسان اندر جهان خير و شر
    در نسازد مستي علم و هنر
  • در جينوا چيست غير از مکر و فن
    صيد تو اين ميش و آن نخچير من
  • نکته ها کو مي نه گنجد در سخن
    يک جهان آشوب و يک گيتي فتن!
  • داني از افرنگ و از کار فرنگ
    تا کجا در قيد زنار فرنگ
  • خود بداني پادشاهي قاهري است
    قاهري در عصر ما سوداگري است
  • بي نياز از کارگاه او گذر
    در زمستان پوستين او مخر
  • کشتن بي حرب و ضرب آئين اوست
    مرگها در گردش ماشين اوست
  • گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
    مشک اين سوداگر از ناف سگ است
  • صد گره افکنده ئي در کار خويش
    از قماش او مکن دستار خويش
  • در جهان ذکر و فکر انس و جان
    تو صلوت صبح، تو بانگ اذان
  • لذت سوز و سرور از لا اله
    در شب انديشه نور از لا اله
  • مکتب از وي جذبه ي دين در ربود
    از وجودش اين قدر دانم که بود
  • مؤمن و از رمز مرگ آگاه نيست
    در دلش لا غالب الا الله نيست
  • تا دل او در ميان سينه مرد
    مي نينديشد مگر از خواب و خورد
  • قم باذني گوي و او را زنده کن
    در دلش الله هو را زنده کن
  • آن نوا در سينه پروردن کجا
    وز دمي صد غنچه وا کردن کجا
  • نغمه ي من در گلوي من شکست
    شعله ئي از سينه ام بيرون نجست
  • در نفس سوز جگر باقي نماند
    لطف قرآن سحر باقي نماند
  • در نسازد با دواها جان زار
    تلخ و بويش بر مشامم ناگوار
  • تلخي او را فريبم از شکر
    خنده ها در لب بدوزد چاره گر
  • مهر تو بر عاصيان افزون تر است
    در خطا بخشي چو مهر مادر است
  • با پرستاران شب دارم ستيز
    باز روغن در چراغ من بريز
  • فکر من در فهم دين چالاک و چست
    تخم کرداري ز خاک من نه رست
  • بنده ئي چون لاله داغي در جگر
    دوستانش از غم او بي خبر
  • در بيابان مثل چوب نيم سوز
    کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
  • جان ز مهجوري بنالد در بدن
    ناله ي من واي من اي واي من
  • ديوان امير خسرو

  • چشمه عمرست و خلقي در پيش، حيفي قويست
    آشنايي با چنان دريا، چنين خاشاک را
  • وگر سوزيم در عالم کسي دلسوز ما نبود
    زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانيها
  • غم آرد ياد شاديهاي رفته در دل خسرو
    چو ياد تندرستي و زمان شادمانيها
  • بيم است که سودايت ديوانه کند ما را
    در شهر به بدنامي افسانه کند ما را
  • چناني در نظر نظارگان را
    که رونق بشکني مه پارگان را
  • تو در خواب خوش و من بي تو هر شب
    شمارم تا سحر سيارگان را
  • روي گر، اي صبا، در خانه او
    بگويي قصه آوارگان را
  • نگارا بلبل اينک مي کند بانگ
    روان کن در چمن سرو روان را
  • مرا گفتي مبين در من به گل بين
    به گل نسبت مکن روي چنان را
  • گل اندک عمر و چندان باد در سر
    چگونه خنده نايد گلستان را
  • در اين موسم که از تأثير نوروز
    جهان نو روزگاري کرد پيدا
  • چو بگشايي لب شکر شکن را
    لبا لب در شکرگيري سخن را
  • شدي در بوستان روزي به گل گشت
    نمودي روي خوبان چمن را
  • درآمد در دل آن سلطان دلها
    دل من زنده شد زان جان دلها
  • ز بس دلها که در کوي تو افتاد
    شده زاغ و زغن مهمان دلها
  • عذابي دارم از تو گر چه هستي
    ز رحمت آيتي در شأن دلها
  • ز عشقت کو به دل تخم وفا ريخت
    مرا در سينه مي ريزد سنانها
  • بشکفت گلها در چمن، اي گلستان من بيا
    سرو ايستاده منتظر، سرو روان من
  • گر کسي را در جهان از طلعت ديدار خويش
    طالعي آمد نکو نيکوتر آمد مر مرا
  • در خم گيسوي کافر کيش داري تارها
    بهر گمره کردن پاکانست اين زنارها
  • هست در کوي تو بستانهاي غم تا بنگري
    سبزه ها کز گريه رسته از ته ديوارها
  • عاشق کاه و علف دل نيست، بل نقل سگانست
    چون دل گاوان که بفروشند در بازارها
  • گم شدم در سر آن کوي، مجوييد مرا
    او مرا کشت شدم زنده، مموييد مرا
  • وه که سوز درونم خبري نيست ترا
    در غمت مردم و با من نظري نيست ترا
  • گر سرم در سر سودات رود نيست عجب
    سر سوداي تو دارم غم سر نيست مرا
  • نازنينا، زين هوس مردم که خلق
    با تو روزي در سخن بيند مرا
  • دل چو نطفه در رحم خون مي خورد
    تا چرا زاد اين چنين مادر ترا
  • در هواي وصل جان افروز تو
    پاي بند درگه نازيم ما
  • مردمي کن برقع از رخ برفکن
    تا دل و دين هر دو در بازيم ما
  • وه که اگر روي تو در نظر آيد مرا
    عيش زخورشيد و مه روي نمايد مرا
  • خون مرا آب کرد گريه که در خدمتت
    پيش ز من دور باد هيچ نيايد مرا
  • در طلبت عاشقان گر قدم از سر کنند
    هيچ نپرسند باز منزل و فرسنگ را
  • اي رخ زيباي تو آينه سينه ها
    روي ترا در خيال زين نمط آيينه ها
  • اي سرفراز، تيغ اجل در قفا رسيد
    سر راست دار، کج چه نهادي کلاه را
  • نه من به اختيار چنين مست و بيخودم
    چيزيست در دلم که چنين مي کند مرا
  • يکي در ابر بهاري نگر، ز رشته صبح
    چگونه مي گسلد دانه هاي لؤلؤ را
  • سفر چگونه توان کرد در چنين وقتي
    ز دست چون بتوان داد روي نيکو را
  • کسي که بر در ميخانه تکيه گاهي يافت
    چه التفات نمايد به مسند دارا
  • غريق بحر محبت اگر شوي، خسرو
    در يقين به کف آور ز قعر اين دريا
  • اي صبا، بوسه زن ز من در او را
    ور برنجد، لب چو شکر او را
  • گر ديده به خاک در نريزد
    از دور بس است گرد ما را
  • کافر نکند با دل من آنچه تو کردي
    يعني که در اسلام روا باشد از اينها
  • در عاشقي ملامت خسرو بود چنانک
    بر ريش تازه داغ نهي دردمند را
  • از رشک چشم خويش نبينم رخ تو من
    تو هم مبين در آينه رخسار خويش را
  • گر همره ايشان روي، اي باد، در آن راه
    زنهار بجويي دل آواره ما را
  • گرفتار خيالات لبش گشتم همين باشد
    اثر هر گه مگس در خواب ببيند شکرستان را
  • چه باشد گر شبي پرسد که در شبهاي تنهايي
    غريبي زير ديوارش چگونه مي کند شبها
  • پيموده ساقي در قدح بيهوشي عشاق را
    گويي فزون با بنده داد آن ساغر پيموده را
  • بحمدالله که بيداري شبهايم نشد ضايع
    بديدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را
  • بوي وصال در خور اين روزگار نيست
    ضايع مکن به دلق گدايان گلاب را
  • دلم در عاشقي آواره شد آواره تر بادا
    تنم از بيدلي بيچاره شد بيچاره تر بادا
  • پاسنگ خويش بودم در گوشه صبوري
    بادي ز سويت آمد اندر ربود ما را
  • نشان نماند ز نقشم، کجاست عارض او
    که در کشد قلم اين نقش بي نشان مرا