167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

هيلاج نامه عطار

  • دل صديق دايم در يکي يار
    همي خواهم درون خود پديدار
  • دلي بايد که يابد نور صادق
    بود از نور خود در عشق صادق
  • دلي بايد که اينمعني بادند
    پس آنگه جان خود در کل فشاند
  • که با من در نهان جانست واصف
    منم از ذات جان پيوسته واحد
  • که با من اين زمان يار است پيدا
    ولي در ليس في الدار است پيدا
  • که با من اينزمان عين العيانست
    دمادم با تو در شرح و بيانست
  • که با من اينزمان اندر حقيقت
    نمودار است در راه شريعت
  • که با من اينچنين کرده است جانان
    نخواهم کردنم در عشق پنهان
  • شود يکرنگ اندر بي نشاني
    بماند تا ابد در عشق فاني
  • درين ره عاشقي بايد که در کار
    که يکرنگي گزيند همچو پرگار
  • دل اندر نقش بستي در حقيقت
    کجا نقاش کل آيد پديدت
  • نخواهد ماند نقشت آخر کار
    نخواهد گشت گم در عين پرگار
  • بدان نقاش و با او باش دايم
    که گدراند ترا در ذات قايم
  • بدان نقاش و با او آشنا باش
    ز ديدارش هميشه در بقا باش
  • بدان نقاش در بود وجودت
    که نقش ذات خود اينجا نمودت
  • بدان نقاش بيچون در حقيقت
    که چون کرده است اين نقش طبيعت
  • تو با نقاش و نقاش است با تو
    يکي در جملگي فاش است با تو
  • تو با نقاش اينجا آشنا شو
    چو او در بود جانها با فنا شو
  • تو با نقاش اينجا نقش بسته
    در آخر ميکند نقشت شکسته
  • روي ز اينجا و در حسرت بماني
    خوري آنگه دريغ جاوداني
  • در اينجا کار دارد ديدن يار
    که ناگاهت کند او ناپديدار
  • در اينجا کار دارد ديدن دوست
    حقيقت گفتن و بشنيدن دوست
  • ترا در خواب نقشت مينمايد
    ز ناگه نقش خود اندر ربايد
  • تو سود خويش کن ديدار جانان
    در اينجا صاحب اسرار جانان
  • تو مر نقاش خود در نقش بشناس
    ز مرگ اينجايگه ايدوست مهراس